معنی پختگی در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
پختگی. [پ ُ ت َ / ت ِ] (حامص) نضج. حالت و چگونگی چیزی که پخته باشد. رسیدگی. یَنع:
هر یکی با جنس خود در کرد خود
از برای پختگی نم میخورد.
مولوی.
|| عقل. حَزم. احتیاط. متانت. سنجیدگی. نباهت. وزن. باتجربگی. آزمودگی:
فزون کرد ارچه سفر رودِ مرد
همان پختگی به بود سود مرد
بکان کندن ار دست تو گشت ریش
مخور غم که سود از زیان است بیش.
امیرخسرو.
(پُ تِ) (حامص.) کنایه از: کارآزمودگی و باتجربگی.
پخته بودن،
حالت و چگونگی هرچیز پختهشده،
[مجاز] آزمودگی، تجربه داشتن، باتجربه بودن،
نضج
آزمودگی، حذاقت، سنجیدگی، فهمیدگی، کمال، رسایی، نضج، احتیاط، حزم، دوراندیشی،
(متضاد) خامی
رسیدگی، چیزی که پخته باشد