معنی پل در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

پل. [پ ِ] (اِخ) نام دهی از دهستان اوزرود نور مازندران. رجوع به پیل شود.

پل. [پ ُ] (اِخ) محلی در 164هزارگزی طهران میان نودِژ و قم و آنجا ایستگاه ترن است.

پل. [پ ُ] (اِخ) از مردم اگینه. یکی از اطبای قدیم یونان است اندکی پیش از این که عمروبن العاص اسکندریه را فتح کند او در آن شهر بوده است و کتابی بنام اختصار طب دارد مرکب از هفت کتاب و این کتاب در علم طب اثری معتبر است. (از قاموس الاعلام ترکی).

پل. [پ ُ] (اِ) طاقی باشد که بر رودخانه ٔ آب بندند و آن را به عربی قنطره خوانند. (برهان قاطع). طاقی که بر روی آب بندند.چیزی که روی رود برای عبور سازند. پول. مِعبَر. جِسْر. جَسْر. (منتهی الارب). خَدَک. دَهلَه: و بر دجله پلی است از کشتیها کرده. (حدود العالم).
چو بر دجله یک بر دگر بگذرند
چنان تنگ پل را بپی بسپرند.
فردوسی.
یکی پل بفرمود موبد دگر
بفرمان آن کودک تاجور.
فردوسی.
پل و راه این لشکر آباد کن
علف ساز و از تیغ ما یاد کن.
فردوسی.
به ره بر هر آن پل که ویران بدید
رباطی که از کاردانان شنید.
فردوسی.
تخوار آن زمان پیش خسرو رسید
که گنج و بنه سوی آن پل کشید.
فردوسی.
یکی رود بد پهن در شوشتر
که ماهی نکردی برو بر گذر
پزانوش گفتا اگر هندسی
پلی سازی این را چنان چون رسی
که ما بازگردیم و این پل بجای
بماند بدانائی رهنمای
برش کرده بالای این پل هزار
بخواهی ز گنج آنچه آید بکار
... چو این پل برآید سوی خان خویش
برو تازئی باش مهمان خویش.
فردوسی.
پلی بود قوی پشتوانهای قوی برداشته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261).
مشو سوی رودی که نائی بدر
به یک ماه دیر آی و بر پل گذر.
اسدی (گرشاسب نامه نسخه ٔ مؤلف ص 16).
رفتند بجمله یارکانت
ببسیج تو راه را هلاهین
زیرا که پل است خر پسین را
در راه سفر خر نخستین.
ناصرخسرو.
پلی شناس جهان را و تو رسیده بر او
مکن عمارت وبگذار و خوش ازو بگذر.
ناصرخسرو.
همه ٔ آبها بزیر پل است.
سنائی.
بر روی محیط پل توان بست
نتوان لب خلق را زبان بست.
امیرخسرو.
دست طمع که پیش کسان میکنی دراز
پل بسته ای که بگذری از آب روی خویش.
صائب.
پل بر زبر محیط قلزم بستن
راه گردش بچرخ انجم بستن.
مشربا.
چنین داد فرمان به خیل مغل
که بر روی جیحون ببستند پل.
مولانا هاتفی (از فرهنگ شعوری).
مژگان نیارم برهم نهادن
بر روی دریا بندد کسی پل.
عماد (از فرهنگ ضیاء).
ز پلها بر آن رود پیدا نشان
چو در تیره شب بر فلک کهکشان.
هدایت.
- امثال:
هر که از پل بگذرد خندان بود.
قنطره عتیقه و قنطره جدید بالتاء و بلاتاء، پل کهنه و نو. قنطره؛ پل بزرگ. جسر؛ پل بستن. (منتهی الارب).
|| (اِخ) کنایه از پل صراط:
گرت بپرسد ز کردهات خداوند
روز قیامت چگوئیش بسر پل.
ناصرخسرو.
|| (پسوند) مزید مؤخر امکنه: افراپل. انچه پل. چاله پل. چینه پل. سه پل. گالش پل. (سانسکریت، اِ) قسمتی از دائره. || (اِ) کوله خاس. رجوع به کوله خاس شود. || مخفف پول که عرب فلوس میگویند. (برهان قاطع). نقدینه. فِلس. (نصاب). دینار و درم. زر و سیم و مس و نیکل و جز آن چون مسکوک و رائج باشد:
بار حسرت میکشم از بی کسی
خاک بر سر میکنم از بی پلی.
نزاری قهستانی (از فرهنگ جهانگیری).
|| آنچه مثل فلوس از پشت بعض اقسام ماهی برمی آید. (غیاث اللغات). فِلس. پشیزه.
- بابت سر پل، ناچیز. فرومایه. بلایه. زبون. بابت گلخن:
خاربن گرچه رست و بالا کرد
سر او را سپهر والا کرد
تو طمع زو مدار میوه و گل
یار بدهست بابت سر پل.
سنائی.
- پل آن سوی رود بودن، کنایه از کار بیهوده است:
اگر خود پولی از سنگ کبود است
چو بی آبست پل آن سوی رود است.
نظامی.
- پل خربگیری، تعبیری مثلی است که از آن مورد و موضع پدید آمدن خبط و خطا یا جرمی خواهند.
- پل رومی، شادروان.
- پلش آن سر آب است، بمعنی کارش بنهایت خراب و تباه است.

پل. [پ َ] (اِ) کرت. کرد. کردو. مرزباشد و آن زمینی است که به جهت سبزی کاشتن یا چیزی دیگر مهیا سازند و کنارهای آن را بلند کنند. (برهان قاطع). کرت زمینی که برای کاشتن کنارهایش را قدری بالا آورند. مرز باشد که فاصله شود میان قطعه های کشت.

پل. [پ َ / پ ِ] (اِ) پاشنه ٔ پای. عقب:
دریغ این بر و برز و بالای تو
رکیب دراز و پل و پای تو.
فردوسی (از فرهنگ رشیدی).
همیشه کفش و پلش را کفیده بینم من
بجای کفش و پلش دل کفیده بایستی.
معروفی (از لغت نامه ٔ اسدی).
پل بکفش اندر بکفت و آبله شد کابلیچ
از پس غمهای تو، تا تو مگر کی آئیا.
عسجدی.

پل. [پ ِ] (اِ) اشکلک خیمه و آن چوبکی باشد به مقدار چهار انگشت که ریسمانی بر کمر آن بندند و بدان بالا و پائین خیمه را بهم وصل کنند و آن به منزله ٔ گوی گریبان و تکمه ٔ کلاه باشد در خیمه. (برهان قاطع). پاچه بند (در خیمه و خرگاه). || چوبکی را گویند که طفلان ریسمانی بر میان آن بندند و در کشاکش آورند تا آوازی از آن ظاهر گردد و هر چیز را که ریسمان بر کمرش بندند و در کشاکش آورند تا بانگ کند پل گویند. (برهان قاطع). گرده چوب یا چوب یا چرمی که بچه ها ریسمان ازمیانش گذرانده به کشاکش آورند تا بچرخد و آواز کند.یله. پهنه. گردا. فرموک. فرنک. چرخوک. فَرفَر. فَرفَروک. فِرفِره. بادفر. بادبر. لابو. گردنا. بادفرا. بادفره. بادافرا. بادافراه. بادافره. شیربانگ. بادپر.بادفرنک. دوّامه. || چوبی است به مقدار یک وجب یا کمتر و هر دو سرآن را تیز کنند و بدان بازی کنند به این طریق که آن را بزمین گذارند و چوبی دیگر به مقدار سه وجب بر دست گیرند و بر یکسر آن زنند تا از زمین بلند شود و دروقت برگشتن بر کمر آن زنند تا دور رود و عرب آن را قُله گویند. (برهان قاطع). دولک. در بازی الک دولک.

پل. [] (اِخ) رجوع به اسیوند (طائفه ٔ...) شود.

فرهنگ معین

(پُ) [په.] (اِ.) آن چه که دو قسمت جدا از هم را به یکدیگر وصل کند.، ~ خر بگیری کنایه از: معبری که به آسانی نتوان از آن گذشت.

کرت، مرزی که فاصله شود میان قطعه های کشت، پا، پاشنه پا، هر چیز را که ریسمان بر کمرش بندند و در کشاکش آرند تا بانگ کند. [خوانش: (پَ یا پِ) (اِ.)]

فرهنگ عمید

قطعۀ زمینی که برای زراعت آماده کرده و کناره‌های آن را اندکی خاک ریخته و بالا آورده باشند، پُلوان، کرت،

پاشنۀ پا: همیشه کفش و پلش را کفیده ببینم من / به جای کفش و پلش دل کفیده بایستی (معروفی: شاعران بی‌دیوان: ۱۴۴)،

طاقی که با آجر، چوب، یا فلز بر روی رودخانه، دره، خیابان، و امثال آن درست کنند تا بتوان از روی آن عبور کرد، پول، خدک،
(ورزش) در کُشتی، وضع و حالتی از بدن که کشتی‌گیر سر و کف پاهای خود را روی زمین بگذارد و سینه و شکم را بالا نگه دارد تا شانه‌هایش به زمین نرسد،
* پل صراط: پلی بسیارطولانی و باریک‌تر از موی بر فراز دوزخ که در قیامت باید از آن عبور کنند تا به بهشت رسند
* پل معلق: پلی که پایه ندارد و در دو طرف آن دو آهن قوسی‌شکل قرار می‌دهند و سرهای آن‌ها را بر روی زمین یا بر روی کوه محکم می‌کنند و خود پل را به‌وسیلۀ میله‌های ضخیم به آن آهن‌ها آویزان می‌کنند،

حل جدول

جسر

گذرگاه رود، معبر رودخانه، جسر، فنی در کشتی

فنی در کشتی

گذرگاه رود، معبر رودخانه

معبر رودخانه

گذرگاه رود

کرپی

مترادف و متضاد زبان فارسی

جسر، خدک، قنطره

گویش مازندرانی

آغل، جای گاه گوسفندان، شیروانی خانه، بوته، آسایش گاه...

پل

گاو بدون شاخ – قوچ بدون شاخ

نام دهکده ای در کوهستان واقع درحوزه ی شهرستان نور

زمین مسطح که به صورت دایره وار اطراف آن حصار گردیده باشد...

تنوره ی آتش – شعله ی آتش

زوار چوبی که زیر پوشش سقف بر روی هلا میخ می شود

حشره ای است از خانواده ی پروانگان که از پروانه بزرگ تر است...

بوته، قارچ، کپک روی ماست، نان و غیره

گرما، انعکاس حرارت، هوای شرجی، علفی صحرایی را برگ های...

فرهنگ فارسی هوشیار

طاقی که با آجر چوب یا آهن بر رودخانه یا دره برای عبور ومرور مردم و وسائط نقلیه درست کنند

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری