معنی پوست کنده در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

پوست کنده. [ک َ دَ / دِ] (ن مف مرکب) پوست برآورده. که پوست آن برداشته باشند. پوست بازکرده. مقشر. مقشور: شعیرٌ مقشر؛ جو پوست کنده.
- مثل هلوی پوست کنده، سرخ و سفید (آدمی) صورتی یا مجموع اندامی شاداب. || مسلوخ.
- گوسپند پوست کنده، منسلخ.
|| کنایه است از رُک. بی پرده. صریح. واضح. آشکارا. فاش. برملا. روشن. بی کنایه. پوست بازکرده. راست و صاف. بی رودربایستی (سخن یا گفتار):
سربسته همچو فندق اشارت همی شنو
می پرس پوست کنده چو بادام کآن کدام.
خاقانی.
چرا چون گل زنی در پوست خنده
سخن باید چو شکر پوست کنده.
نظامی.
- پوست کنده گفتن، رک و بی پرده گفتن:
در حق سرتراش این حمام
سخن راست بنده میگویم
می کند پوست از سر مردم
سخن پوست کنده می گویم.
برهان ابرقوهی.

فرهنگ معین

(کَ دِ) (ص مف.) کنایه از: صریح، بی پرده.

فرهنگ عمید

جانور یا میوه که پوست آن را کنده باشند،
[مجاز] سخن صریح، آشکار، بی‌پرده: چرا چون گل زنی در پوست خنده / سخن باید چو شکّر پوست‌کنده (نظامی۲: ۱۴۰)،

حل جدول

رک

فرهنگ فارسی هوشیار

‎ 2 (صفت) پوست بر آورده پوست باز کرده. ‎-2 رکبی پرده صریح آشکار.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر