معنی پی در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
پی. [پ َ] (اِ) دنبال. عقب. پشت. پس. دنباله. عقیب. اثر: پی او؛ دنبال او. بر اثر او:
یکی غرم تازان پی یک سوار
که چون او ندیدم به ایوان نگار.
فردوسی.
برآشفت و برداشت زین و لگام
بشد بر پی رخش ناشاد کام.
فردوسی.
یکایک چو از جنگ برگاشت روی
پی اندرگرفتم رسیدم بدوی.
فردوسی.
بفرمان رودابه ٔ ماه چهر
پی گل برفتیم زیدر بمهر.
فردوسی.
گر آتش ببیند پی شصت و پنج
شود آتش از آب پیری برنج.
فردوسی.
همه کس پی سود باشد دوان
نخواهد کسی خویشتن را زیان.
اسدی.
کسی کوپی رهبر و پیر گردد
ره راست او راست از خلق یکسر.
ناصرخسرو.
پویم پی کاروان وسواس
غم بدرقه همعنان ببینم.
خاقانی.
مسیح وار پی راستی گرفت آن دل
که باژگونه روی داشت چون خط ترسا.
خاقانی.
باﷲ که گر بتیرگی و تشنگی بمیرم
دنبال آفتاب و پی کوثری ندارم.
خاقانی.
دل تاجور شادمانی گرفت
بشادی پی کامرانی گرفت.
نظامی.
دشمن دانا که پی جان بود
بهتر از آن دوست که نادان بود.
نظامی.
چو نادانی پی دین برگرفتم
خمار عاشقی از سر گرفتم.
نظامی.
ز گرمی روی خسرو خوی گرفته
صبوح خرمی را پی گرفته.
نظامی.
که گر بانو بفرماید بشبگیر
پی شیرین برانم اسب چون تیر.
نظامی.
ای که مذمتم کنی کز پی نیکوان مرو...
سعدی.
پی نیکمردان بباید شتافت
که هرک این سعادت طلب کرد یافت.
سعدی.
سگ اصحاب کهف روزی چند
پی نیکان گرفت و مردم شد.
سعدی.
هر کس پی زندگان گزیند
کس روی گذشتگان نبیند.
امیرخسرو.
زن چو داری مرو پی زن غیر
چو روی در زنت نماند خیر.
اوحدی.
هشیار شو که مرغ چمن مست گشت هان
بیدار شو که خواب عدم درپی است هی.
حافظ.
صید را چون اجل آید پی صیاد رود.
جامی.
صیاد پی صید دویدن هنری نیست
صید از پی صیاد دویدن مزه دارد.
؟
- امثال:
پی آتش آمدن، بازگشتن را سخت شتاب نمودن.
پی کارت برو.
پی این کار باید رفت.
پی نخود سیاه فرستادن، دست بسر کردن. از سرباز کردن.
- از پی (ز پی):
بیامد یکی مرد مهترپرست
بباغ از پی باژ و برسم بدست.
فردوسی.
بنزدیک من با یکی جام می
سزدگر فرستی هم اکنون ز پی.
فردوسی.
یکی ابر بست از پی گردِ سم
برآمد خروشیدن گاو دم.
فردوسی.
پرستنده را گفت درها ببند
کسی را بتاز از پی گوسفند.
فردوسی.
روزی که جدا ماندمی از تو ز پی من
صد راه رسول آمده بودی و طلبکار.
فرخی.
بفال نیک شه پردل آب را بگذاشت
روان شدند همه از پی شه آن لشکر.
فرخی.
درش استوار از پی او ببست
که تا میهمانش کند استوار.
عنصری.
شاه بفراست بدانست که از دنبال آهوی بباید رفتن تا قدر نیم فرسنگ شاه از پی آهوی برفت. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ نفیسی). گفت یا قوم بدانید که مرا خدای تعالی گفت در میان مردم خلیفه باش و از پی هوا مرو که هر که از پی هوای نفس برود... (قصص الانبیاء ص 155).
آزرده ٔ چرخم نکنم آرزوی کس
آری نرود گرگ گزیده ز پی آب.
خاقانی.
نه سوره از پی ابجد همی شود مرقوم
ز معنی از پی اسما همی شود پیدا.
خاقانی.
گویی سکندرم ز پی آب زندگی
عمرم گذشت و چشمه ٔ حیوان نیافتم.
خاقانی.
گه قبله ز کوی یار میساخت
گه از پی گور و وحش میتاخت.
نظامی.
که دیدی کآمد اینجا کوس پیلش
که برنامد ز پی بانگ رحیلش.
نظامی.
هر آنک او نماند از پیش یادگار
درخت وجودش نیاورد بار.
سعدی.
بگیتی حکایت شد این داستان
رود نیکبخت از پی راستان.
سعدی.
غمی کز پیش شادمانی بَری
به از شادیی کز پسش غم خوری.
سعدی.
بر بادپایی روان و غلامی چند از پی دوان. (گلستان).
از پی کاروان تهی دستان
شاد و ایمن روند چون مستان.
اوحدی.
آنکه بپرسش آمد و فاتحه خواند و میرود
گو نفسی که روح را میکنم از پیش روان.
حافظ.
ذخیره ای بنه از رنگ و بوی فصل بهار
که میرسند ز پی رهزنان بهمن و دی.
حافظ.
گر مسلمانی ازینست که حافظ دارد
وای اگر از پی امروز بود فردایی.
حافظ.
هشیار شو که مرغ سحر مست گشت هان
بیدار شو که خواب عدم ازپی است هی.
حافظ.
ردف، از پی کسی در نشستن. عقب، عقوب، ازپی درآمدن. استرداف، از پی درنشاندن خواستن. تعقیب،از پی درداشتن. اطراق، از پی یکدیگر فراشدن اشتر. (تاج المصادر). تعاقب، از پی یکدیگر درآمدن. (دهار). اقتفار؛ از پی رفتن چیزی را. اقتیاف، از پی رفتن کسی را. تبع؛ از پی فراشدن. (تاج المصادر). اقتفاء؛ از پی رفتن. قفو؛ از پی فراشدن. تباعه، ردف، اقتصاص، تقصص، ارداف، استدبار، تقفی، تتبع، تقفر، تقری، قس. اتباع، از پی فراشدن. (تاج المصادر). خلف، از پی کس درآمدن. مشایعت، از پی کسی فرارفتن. تعجس، از پی چیزی فراشدن. ترتیب، از پی یکدیگر فرانهادن. اعقاب، از پی درآوردن.
- امثال:
از پی دشمن گریخته نروند.
از پی هر شبی بود روزی.
مکتبی.
از پی هر غمیست خرمیی.
مکتبی.
از پی هر گریه آخر خنده ایست.
مولوی.
صید از پی صیاد دویدن مزه دارد.
- اندر پی:
استاد رشیدی را شعریست ردیفش
چون زلف بتان نغز و بهنجار شکسته
من سوزنیم شعر من اندر پی آن شعر
نرزد بیکی سوزن سوفار شکسته.
سوزنی.
آن عمر که مرگ باشد اندر پی آن
آن به که بخواب یا بمستی گذرد.
مجد همگر.
ز هر جانب یکی میراند بشتاب
بسان تشنگان اندر پی آب.
نظامی.
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجائیم درین بحر تفکر تو کجایی.
سعدی.
بدو گفتم این ریسمانست و بند
که می آید اندر پیت گوسفند.
سعدی.
- بر پی:
گریزان چو باشی بشب باش و بس
که تا بر پی از پس نیایدت کس.
اسدی.
بر پی و بر راه دلیلت برو
نیک دلیلا که ترامصطفاست.
ناصرخسرو.
راه غلط کردستی باز گرد
روی بنه بر پی ِ آثار خویش.
ناصرخسرو.
بر پی شیر دین یزدان شو
از پی خر گزافه اسپ متاز.
ناصرخسرو.
و گروهی غلامان پدر او بر پی او آنجا شدند. (تاریخ سیستان). و سوی بست رفت بر پی سپاه. (تاریخ سیستان). بهیچ تأویل بر پی ایشان نتوانستم رفتن. (کلیله و دمنه).
گهی دیو هوس میبردش از راه
که میبایست رفتن بر پی شاه.
نظامی (خسرو و شیرین ص 173).
- به پی:
به پی اسپ جبرئیل مرو
تا نگیردت دیو زیر رکاب.
ناصرخسرو.
- پی چیزی بودن، درصدد کسب چیزی بودن.
- پی چیزی داشتن، بدنبال آن بودن. بر اثر او بودن:
تا من پی آن زلف سرافکنده همی دارم
چون شمع گهی گریه و گه خنده همی دارم.
خاقانی.
- پی کاری را گرفتن، آن را دنبال کردن. آن را تعقیب کردن برای به آخر رسانیدن آن:
پی پی عشق گیر و کم کم عقل
لب لب جام خواه و دم دم صبح.
خاقانی.
- پی کاری رفته بودن، پی کار خود رفته بودن، دنبال کار خویش گرفتن.
- پی کردن کاری را، دنبال کردن. رجوع به پی کردن شود.
- پی کس فرستادن، دنبال و عقب او روانه کردن، بسراغ او فرستادن. او را خواندن.
- در پی:
چنان کاندر پس گرماست سرما
دگر ره در پی سرماست گرما.
(ویس و رامین).
کودکان بر در گرمابه بازی میکردند، پنداشتند که ما دیوانگانیم در پی ماافتادند و سنگ می انداختند. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو). هرعسلی را حنظلی در پی است و هر نعمتی را محنتی بر اثر. (قصص الانبیاء ص 241). طریق آن است که بحیلت در پی کار او ایستم. (کلیله و دمنه).
ببزغاله گفتند بگریز گفتا
که قصاب در پی کجا میگریزم.
خاقانی.
در پیت یا رب پنهان منست
یا رب آن یا رب پنهانت رساد.
خاقانی.
پیش من از عشق بر سر میزند
در پی اندر پی پی من میکند.
خاقانی.
همچنین در پی یاران میباش
یار یارا زن و بهتانه مخور.
خاقانی.
خارِ غم تو گُل طرب دارد
جان در پَی ِتو سرِ طلب دارد.
خاقانی.
درپی اژدهای رایت ِ تو
مار افَعی شود عدو را پی.
ظهیر.
هزار و چهل منجق پهلوی
روان در پی رایت خسروی.
نظامی.
وحشی دو سه در پی اوفتاده
چون او همه عور و سر گشاده.
نظامی.
معجبی یا خود قضامان در پی است
ورنه این دم لایق چون تو کی است.
مولوی.
مادر فرزند جویان وی است
اصلها مر فرعهارا در پی است.
مولوی.
بیرون کشم وپاک کنم هم در پی
از پای تو موزه و از بنا گوش تو خوی.
چو سلطان فضیلت نهد در پیم
ندانی که دشمن بود در پیم.
سعدی.
مپندار سعدی که راه صفا
توان رفت جز در پی مصطفی.
سعدی.
پسر در پی کاروان سر نهاد
ز دشنام چندانکه بایست داد.
سعدی.
فرستی مگر رحمتی در پیم
که بر کرده ٔ خویش واثق نیم.
سعدی.
بحکم ضرورت در پی کاروان افتاد و برفت. (گلستان). با طایفه ٔ بزرگان بکشتی نشسته بودم که زورقی در پی ما غرق شد. (گلستان). اتفاقاً من و این جوان هر دو در پی هم دوان. (گلستان). خسته و مجروح در پی کاروان افتاد. (گلستان).
گر همه عالم بعیب در پی ما اوفتند
هرکه دلش با یکیست غم نخورد از هزار.
سعدی.
اعتقاب، در پی کس شدن و آمدن. اتلاء؛ در پی کردن کسی را. (منتهی الارب). متابعه؛ در پی یکدیگر رفتن در عمل. تتلی، در پی کس شدن. تلو؛ در پی کس رفتن. تتالی، در پی یکدیگر شدن امور. تباعه، تبع؛ در پی کسی رفتن. اتّباع، اتباع، از پی رفتن. (منتهی الارب).
|| بعد. پس:
کاش از پی صد هزار سال از دل خاک
چون غنچه امید بردمیدن بودی.
خیام.
بود در احکام خسرو کز پی سی و دو سال
خسف آب و باد خواهد بود در اقلیم ما.
خاقانی.
- از این پی، از این پس. از این سپس. از این ببعد:
کنون ای سنگدل برخیز و بازآی
مرا و خویشتن را رنج مفزای
که من با تو چنان باشم ازین پی
چو دانش با روان و شیر با می.
(ویس و رامین).
|| در غیبت. در غیاب:
خلقی ز پی من و تو در گفتارند
چون نام من و تو بر زبانها آرند
گویند فلانی و فلانی یارند
ای کاش چنان بدی که می پندارند.
(از صحاح الفرس).
|| عزم. صدد. قصد:
بگذر ازین پی که جهانگیری است
حکم جوانی مکن این پیری است.
نظامی.
دشمن دانا که پی جان بود
بهتر از آن دوست که نادان بود.
نظامی.
بیرون شد پیر زن پی سبزه
و آورد پژند چیده بر تریان.
اسماعیل رشیدی.
- اندر پی، اندر صدد. در صدد:
من طالب خنج تو شب و روز
اندر پی کشتنم چرائی.
عنصری.
- پی چیزی چون زغال یا گندم، بتحصیل آن. در طلب آن.
- در پی، در صدد:
لیک تو آیس مشو هم پیل باش
ورنه پیلی در پی تبدیل باش.
مولوی.
پی. [پ َ / پ ِ] (اِ) کرّت. نوبت. بار. دفعه. مرتبه. راه. دست. مرّه: چند پی، چند مرتبه و بار. (برهان):
ای دلبری که قرطه ٔ زنگاردار گل
از رشک چهره ٔتو قباشد هزار پی.
شمس طبسی.
ای خداوندی که با تأیید عشقت مشتری
هر زمان صد پی بذات تو تبرک میکند.
سیف اسفرنگ.
بگذار این سخن که به راز طاق او عقول
در پای اوفتند زمانی هزار پی.
سیف اسفرنگ.
خیز و گلگشت چمن کن که بمانده ست براه
چشم نرگس که تو یک پی بخرامی بر وی.
میرخسرو.
فرضشان آش پنج پی خوردن
وتروسنت قدح تهی کردن.
اوحدی.
ملازمان درش را ببوس صد پی پا
دعای من بجناب یکان یکان برسان.
سلمان ساوجی.
مرکب عزم تو از هر جا که یک پی برگرفت
آسمان صد پی همانجا روی مالد بر جبین.
سلمان ساوجی.
کاتبی صد پی گریبان چاک کردی در فراق
دامنش بگذار از کف چونکه دیر آمد بدست.
کاتبی.
پی. [پ َ / پ ِ ی ِ] (حرف اضافه) برای ِ. بهرِ. ل ِ. جهت ِ. علت ِ. واسطه ٔ. سبب ِ:
من امروز نز بهر جنگ آمدم
پی پوزش نام و ننگ آمدم.
فردوسی.
سپه را بکردار پروردگار
بهر جای بردم پی کارزار.
فردوسی.
آتش بر دیگ پی کار تست
آب به بیگار تو در آسیاست.
ناصرخسرو.
ایا که فتنه شده ستی در آرزو مانی
پی نگارگری روی آن نگار نگر.
سوزنی.
پی تبرک هرکس در او زنند انگشت
نداند این ز کجا آمد آن دگر ز کجا.
سوزنی.
زبان بسته بمدح محمد آرد نطق
که نخل خشک پی مرهم آورد خرما.
خاقانی.
پی ثنای محمد برآرتیغ ضمیر
که خاص بر قد او بافتند درع ثنا.
خاقانی.
یا چو غربیان پی ره توشه گیر
یا چو نظامی ز جهان گوشه گیر.
نظامی.
ابر برناید پی منع زکات
وز زنا افتد و با اندر جهات.
مولوی.
زآنکه آوازت ترا دربند کرد
خویش او مرده پی این پند کرد.
مولوی.
رنج و غم را حق پی آن آفرید
تا بدین ضد خوشدلی آید پدید.
مولوی.
آنکه کشتستم پی مادون من
می نداند که نخسبد خون من.
مولوی.
یا پی احسنت و شاباش و خطاب
خویشتن مردار کن پیش کلاب.
مولوی.
سایه ٔ قچ را پی قربان مکش.
مولوی.
- از پی (ز پی)، بعلت. از بهر. بسبب. از برای. جهت. بواسطه ٔ: از پی فلان کار یا چیز؛ از برای آن. (برهان). از پی مغز خاکیان، از برای تری دماغ آدمیان. (آنندراج):
ای از گل سرخ رنگ بربوده و بو
رنگ از پی رخ ربوده، بو از پی مو.
(منسوب به رودکی).
خویش بیگانه گردد از پی سود
خواهی آن روز مزد کمتردیش.
رودکی.
دگر گنج خضرا و گنج عروس
کجا داشتیم از پی روز بوس.
فردوسی.
به مادر چنین گفت کز مهتری
همی از پی گو کنی داوری.
فردوسی.
بجای سرش زآن سر بی بها
خورش ساختند از پی اژدها.
فردوسی.
همه از پی سود بردم بکار
بدر داشتن لشکر بیشمار.
فردوسی.
ز بهر بر و بوم و فرزند خویش
همان از پی گنج و پیوند خویش.
فردوسی.
شهنشاه ایران [گیتی] مراافسر است
نه پیوند او از پی دختر است.
فردوسی.
سواران و گردان ایران زمین
همه بردشان از پی جنگ و کین.
فردوسی.
که ضحاک را از پی خون جم
ز جنگ آوران جهان کرد کم.
فردوسی.
بریزند خون از پی خواسته
شود روزگاربد آراسته.
فردوسی.
بمیدان آمل دو دار بلند
زدند از پی تیره دزد نژند.
فردوسی.
گر این آمدن از پی خواسته ست
خرد بیگمان نزد تو کاسته ست.
فردوسی.
سزاوار او جای بگزید شاه
بیاراستند از پی ماه گاه.
فردوسی.
پس آنگاه سام از پی پور خویش
هنرهای شاهان بیاورد پیش.
فردوسی.
که آن آمدنش از پی بچه بود
نه از بهر سیمرغ اورنجه بود.
فردوسی.
شما را کنون ازپی کیست جنگ
چنین زخم شمشیر و چندین درنگ.
فردوسی.
چنین گوی کاین تاج و انگشتری
بمن داد شاه از پی مهتری.
فردوسی.
برآراست طوس از پی کارزار
بخواند آنچه بودند مردان کار.
فردوسی.
بخوردند آب از پی خرمی
ز خوردن نیامد بدو در کمی.
فردوسی.
رها کردشان از پی نام را
همان از پی شادی و کام را.
فردوسی.
بدو گفت این رزم آهرمنست
نه این رستخیز از پی یک تنست.
فردوسی.
مرا ایزد از بهر جنگ آفرید
ترا از پی زین و تنگ آفرید.
فردوسی.
مریزید خون از پی تاج و گنج
که بر کس نماند سرای سپنج.
فردوسی.
تو جان از پی پادشاهی مده
تنت را بخیره تباهی مده.
فردوسی.
گر او از پی دین شود زشتگوی
تو از بیخرد هوشمندی مجوی.
فردوسی.
که ایدر من از بهر جنگ آمدم
به رنج از پی نام و ننگ آمدم.
فردوسی.
یکی از پی آنکه او [یوسف] کودک است
دگر آنکه همتای او اندک است.
فردوسی.
همانا ندانی که من کیستم
بدین رزمگه از پی چیستم.
فردوسی.
چرا برد باید همی روزگار
که گنج از پی مرد آید بکار.
فردوسی.
شنیدی که بر ایرج نیکبخت
چه آمد ز تور از پی تاج و تخت.
فردوسی.
بمانداز پی پاسخ نامه را
بکشت آتش مرد خودکامه را.
فردوسی.
چو بشنید خاقان که بهرام را
چه آمد بروی از پی نام را.
فردوسی.
بدین پنج فرسنگ اگر پنج مرد
بباشد بره از پی کار کرد.
فردوسی.
که از تور بر ایرج نیکبخت
چه آمد پدید از پی تاج و تخت.
فردوسی.
درم خواست وام از پی شهریار
بر او انجمن شد بسی مایه دار.
فردوسی.
گرفتار شد اردوان درمیان
بداد از پی تاج شیرین روان.
فردوسی.
چو آن نامه بر خواند قیصر سپاه
فراز آورید از پی رزمگاه.
فردوسی.
مده از پی تاج سررا بباد
که با تاج خود کس ز مادر نزاد.
فردوسی.
اگر نیستی از پی نام بد
و یا سوی یزدان سرانجام بد.
فردوسی.
سپر بر سر آورد بهرام گرد
تهمتن بیامد پی دستبرد.
فردوسی.
پدر را بکشت از پی تاج و تخت
کزین پس دو چشمش مبیناد بخت.
فردوسی.
در آمدز درگاه من آن نگار
غراشیده و از پی کارزار.
علی قرط اندکانی.
باغ تو پر درخت سایه ورست
از پی خویشتن یکی بگزین.
فرخی.
باد خزانی ز ابر پیلان کرده است
از پی آن تا ترا کشند عماری.
فرخی.
آنکه زاد ای بزرگوار ترا
از پی رادی و بزرگی زاد.
فرخی.
کوه غزنی ز پی خسرو زر زاد همی
زاید امروز همی زمرد و یاقوت بهم.
فرخی.
آنکه برتر ملکی خوارترین بنده ش را
دست بوسد ز پی آنکه بدو یابد جاه.
فرخی.
ایزد او را از پی سالاری ملک آفرید
زو که اولیتر بگنج و لشکر و تاج و نگین ؟
فرخی.
از پی خدمت تو تا تو ملک صید کنی
به نهاله گه تو راند نخجیر پلنگ.
فرخی.
از پی نام بلند و از پی جاه عریض
ملک او و مال او را نزد او مقدار نیست.
فرخی.
از پی خدمت تو کرد جدا از تن خویش
بهترین بهره خداوند همه ترکستان.
فرخی.
بر درپرده سرای خسرو پیروزبخت
از پی داغ آتشی افروخته خورشیدوار.
فرخی.
بساخت از پی پس ماندگان و گمشدگان
میان بادیه ها حوضهای چون کوثر.
فرخی.
هر که نزدیک تو مدح آرد آزرده شود
از پی بردن آن زرّ که باشد بجوال.
فرخی.
تا بشاهی نشستی از پی تو
هفت کشور همی شود هفتاد.
فرخی.
چو کوه رو بمصافش نمودو بر لب رود
نمودگرد سپاه و ستاد از پی کار.
فرخی.
هزار سال ملامت کشیدن از پی او
توان و زآن بت روزی جدا شدن نتوان.
فرخی.
از پی تهنیت خلیفه بتو
بفرستد کس، ار بنفرستاد.
فرخی.
برفت گرم و بدستور گفت کز پی من
تو لشکر و بنه را رهنمای باش و بیار.
فرخی.
مجلس او ز پی اهل ادب
بسفر ساخته همچون بحضر.
فرخی.
سیم را شاید اگر در دل و جان جای کنم
از پی آنکه بماند ببناگوش تو سیم.
فرخی.
از پی تهنیت روز نو آمد بر شاه
سده ٔ فرخ روز دهم بهمن ماه.
فرخی.
گفتم جان پدر این خشم چیست
از پی یک بوسه که بردم به نرد.
فرخی.
از پی خدمت مبارک تو
مهتران کهتران کنند طلب.
فرخی.
آنچه او کرد بتزویج یکی بنده ٔ خویش
نکند هیچ شهی از پی تزویج پسر.
فرخی.
از پی آن تا دهی بر نانت دندان مزدمان
میزبانی دوست داری شاد باش ای میزبان.
فرخی.
گفتم که چرا چوابر خون بارانم
گفت از پی آنکه چون گل خندانم
گفتم که چرا بی تو چنین پژمانم
گفت از پی آنکه تو تنی من جانم.
عنصری.
افکنده همچو سفره مباش از برای نان
همچون تنور گرم مشو از پی شکم.
منوچهری.
ایزد ما این جهان نز پی جور آفرید
نز پی ظلم و فساد نز پی کین ونقم.
منوچهری.
بلکه ز بهر خدای وز پی خلق خدای
وز پی رنج سپاه وز پی ستر خدم.
منوچهری.
کسی کش از پی ملک ایزد آفریده بود
ز چاه بر گاه آردش بخت یوسف وار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
مرد هنرپیشه خود نباشد ساکن
کز پی کاری شده ست گردون گردان.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
از پی خرمی جهان ثنای
باز باران جود گشت مقیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
جهان را نه بر بیهده کرده اند
ترا نز پی بازی آورده اند.
اسدی.
شهان از پی آن فزایند گنج
که از تن بدو بازدارند رنج.
اسدی.
تو گنج از پی رنج خواهی همی
فزوده بزرگی بکاهی همی.
اسدی.
کنون نیز هر جا که شاهی بود
و یا دانشی پیشگاهی بود
چو میرد بتی را بهم چهر اوی
پرستش کنند از پی مهر اوی.
اسدی.
زمین از گرانی ببد سرگرای
که بیچاره گشت از پی چارپای.
اسدی (گرشاسبنامه).
ای مظفر شاه اگر چه تو نیارایی بجنگ
از پی آرایش جیش مظفر بیرون آی.
؟ (از لغت نامه ٔ اسدی).
دشنام دهی باز دهندت ز پی آنک
دشنام مثل چون درم دیر مدارست.
ناصرخسرو.
از درختان دیگران بر چین
وز پی دیگران درخت نشان.
مسعودسعد.
سپند از پی آنکه چشم بدان
بگرداند ایزد ازین روزگار.
مسعودسعد.
ز کلک سرسبز اوست از پی اصلاح ملک
از حبشه سوی روم تیزرونده نوند.
سوزنی.
یارب بروز حشر بر آن رحم کن که گفت
یارب بروز حشر مگیر از پی منش.
سوزنی.
رنجی که من از پی تو دیدم
دردی که من از غم توخوردم
بر کوه بیازمای یک بار
تا بشناسی که من چه مردم.
سوزنی.
چو کار تنگ رسیدم شهادت آوردند
نگفتم از پی آزرم اوستاد رجیم [یعنی شیطان].
سوزنی.
ثنانیوش وعطابخش باش از پی آنک
ثنانیوش و عطابخش راست طول بقا.
سوزنی.
بیقین دانم کان ترک ستمکاره ٔ من
از پی رغم مرا آن کند و این نکند.
سوزنی.
روز عمر تو باد کزپی تست
که شب انس و جان سحر دارد.
انوری.
بطول قطعه گرانی نکردم از پی آن
کزین متاع در این عرصه گاه ارزان است.
انوری.
از پی آنکه مزاجش نکند فاسد خون
سرخ بید از همه اعضا بگشاید اکحل.
انوری.
سخنت چون الف ندارد هیچ
چه کشی از پی قبولش لام.
انوری.
جبرئیل از پی رکوب ورا
نوبتی بر در سرای آرد.
انوری.
بهر پاسست مار بر سر گنج
نز پی آنکه گیرد از وی خنج.
سنائی.
از پی ملک و شرع بسته کمر
پیش علم علی و عدل عمر.
سنائی.
وز پی سوزیان و از چیزش
یرحم اﷲ گوید از تیزش.
سنائی.
نوحه گر کز پی تسو گرید
او نه از دل، که از گلو گرید.
سنائی.
امر سلطان چو حکم یزدانست
سایه ٔ ایزد از پی آن است.
سنائی.
از قضا گاو زال از پی خورد
پوز روزی بدیگش اندرکرد.
سنائی.
بر زبان صوت و حرف و ذوقی نه
غافل از معنیش که از پی چه.
سنائی.
چون ازین گنده پیر گشتی دور
دست پیمان برآری از پی حور
زآنکه این گنده پیر شوی کش است
سه طلاقش ده ارت هیچ هش است.
سنائی.
از پی ردو قبول عامه خود را خر مساز
زآنکه نبود کار عامه جز خری یا خرخری.
سنائی.
تیغ عیار چه باید ز پی کشتن من
هم تو کش کز تو نیاید به دل آزار مرا.
خاقانی.
از پی آن پسر که خواهد بود
قرنها سعد اکبر افشانده ست.
خاقانی.
گویی اندر دامن آید پای دل
کز پی آن در سر افتادست باز.
خاقانی.
خوش جوابیست که خاقانی داد
از پی رد شدن گفتارش.
خاقانی.
بهر چنین خشکسال مذهب خاقانیست
از پی کشت قضا چشم به نم داشتن.
خاقانی.
وز پی آن تا ز دیو آزشان باشد امان
خط افسون مدیح صدر پیرامن کشند.
خاقانی.
نیاز گر بدرد پیکر مرا از هم
نبینی از پی کار نیاز پیکارم.
خاقانی.
از پی خون خسان تیغ چه باید کشید
چون ملک الموت هست در پی رایت رهین.
خاقانی.
از پی خضر و پر روح القدس چون خط دوست
در سمیرا سدره بر جای مغیلان دیده اند.
خاقانی.
اینت شهبازکز پی چو منی
صید نسرین کرده ای نهمار.
خاقانی.
از استخوان پیل ندیدی که چربدست
هم پیل سازد از پی شطرنج پادشا.
خاقانی.
از پی یک صره زسیم و زر زرد
بر دو محل سپیدشان چه مصافست.
خاقانی.
بلی از پی چار منزل گرفتن
نه از فقر سرمازدائی نبینم.
خاقانی.
بگذر از فلسفی که از پی چرخ
شاید ار فلس فی نمی شاید.
خاقانی.
گر شیشه کند حباب شاید
شیشه ز پی گلاب باید.
خاقانی.
که گفته ست فلان میگریزد از پی آن
که شاه بشنود و باز داردم ز عقاب.
خاقانی.
ترک اوطان ز پی قصد خراسان گفتم
عوض سلوت اوطان بخراسان یابم.
خاقانی.
هستم باد گشته سراز پی نیستی روان
هستی هر تنم ولی نیست تنم دریغ من.
خاقانی.
از پی خونریز جان خاکیان
شهربندی شد فلک در کوی تو.
خاقانی.
ببند دهر چه ماندی بمیر تا برهی
که طوطی از پی این مرگ شد ز بند رها.
خاقانی.
انت فیهم بتو رب خوانده و ما کان اﷲ
کی عذاب از پی ما کان بخراسان یابم.
خاقانی.
گویی سکندرم ز پی آب زندگی
عمرم گذشت و چشمه ٔ حیوان نیافتم.
خاقانی.
خاقانی از پی تو سراندازد ار چه باز
بر هر غمیش صد غم دیگر فزوده ای.
خاقانی.
چتر با رخت دل براندازیم
وز پی نیکوئی سراندازیم.
خاقانی.
از پی آن تا حصار غم بگشایی
جام سوار آمد و پیاده قنینه.
خاقانی.
گفتی جفا نه کار من است ای سلیم دل
تو خود ز مادر، از پی این کار زاده ای.
خاقانی.
از پی تعویذ جانها عاشقان
آب و مشک و زعفران آمیخته.
خاقانی.
وز پی آن تا کند جامه ٔ بختش سپید
میکند از قرص ماه قرصه ٔ صابون فلک.
خاقانی.
شهباز ملکی و ز پی نامه بردنت
سیمرغ در محل کبوتر نکوتر است.
خاقانی.
ما را به هر دو صبح دو عید است و جان ما
مرغیست فربه از پی قربان صبحگاه.
خاقانی.
بهر ولی تو ساخت وز پی خصم تو کرد
صبح لباس عروس، شام پلاس مصاب.
خاقانی.
قصاب چه آری ز پی کشتن ماهی
خود کشته شود ماهی بی حربه ٔ قصاب.
خاقانی.
سپند از پی آن شد افروخته
که آفت به آتش شود سوخته.
نظامی.
فرستاد هر کس بسی مال و گنج
بدرگاه شاه از پی پای رنج.
نظامی.
خورشهای شاهانه ٔمشکبوی
طبقهای مشک از پی دست شوی.
نظامی.
پرستاران و نزدیکان و خویشان
که بودند از پی شیرین پریشان.
نظامی.
پرده ٔ سوسن که مصابیح تست
جمله زبان از پی تسبیح تست.
نظامی.
شنیدم کز پی یاری هوسناک
بماتم نوبتی زد بر سر خاک.
نظامی.
چه تدبیر از پی تدبیر کردن
نخواهم خویشتن را پیر کردن.
نظامی.
دهان تیر چنان بازمانده از پی چیست
اگر نشد به جگرگوشه ٔ عدوت آزور.
کمال اسماعیل.
چو جان خصم ترا در ازل پدید آورد
بیافرید خدا از پی عذاب آتش.
سیف اسفرنگ.
دم خوش بایدت از خویش برون آی چو گل
کز پی یکدم خوش، پوست بر او زندانست.
اثیر اومانی.
گفت تدبیر آن بود کان مرد را
حاضر آریم از پی این درد را.
مولوی.
شراب از پی سرخ رویی خورند
وزو عاقبت زردرویی برند.
سعدی.
پسندیده رایی که بخشید و خورد
جهان از پی خویشتن گرد کرد.
سعدی.
دو کس چَه ْ کنند از پی خاص و عام
یکی خوب سیرت، یکی زشت نام.
سعدی.
یکی حجره خاص از پی دوستان
در حجره اندرسرا بوستان.
سعدی.
سؤال کرد که چندین تفاوت از پی چیست
که فرق نیست میان دو نوع بسیاری.
سعدی.
نان خود خوردن و نشستن به که کمر زرین از پی خدمت بمیان بستن. (گلستان).
دست دراز از پی یک حبه سیم
به که ببرند بدانگی و نیم.
(گلستان).
مکن تحمل جور رقیبش از پی آنک
ز مار مهره بدست آید و زخار رطب.
ابن یمین.
هر کسی را ز پی کار دگر ساخته اند.
ابن یمین.
بخاوران ز پی چاشت خوان زر گستر
بباختر ز پی شام همچنان برسان.
سلمان ساوجی.
عقل اگر داند که دل در بندزلفش چون خوشست
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما.
حافظ.
ملک دنیاز پی طاعت دادار گزید
طالب گنج بباید که بویران گذرد.
قاآنی.
- || بهرِ. خورِ. درِ. از پی ِ. از درِ، در خورِ. صالح برای ِ. سزاوارِ. بابت ِ:
ریش از پی کندن پیاپی
سر از در سیلی دمادم.
(از فرهنگ اسدی نسخه ٔ مدرسه ٔ سپهسالار).
|| عوض ِ. بجای ِ:
مکن ای دوست ز جور این دلم آواره مکن
جان پی پاره بگیر و جگرم پاره مکن.
مولوی.
پی. [پ َ / پ ِ] (اِ) قدم. گام. پای. پا. مخفف پای که بعربی رجل خوانند. (برهان). پشت علیای کف پا و پشت سفلای ساق پا. کف پا:
ترّست زمین ز دیدگان من
چون پی بنهم همی فرولغزم.
آغاجی.
اکنون فکنده بینی از ترک تا یمن
یک چند گاه زیر پی آهوان سمن.
دقیقی.
یکی شاه گیلان یکی شاه ری
که بفشاردندی گه جنگ پی.
فردوسی.
چو بر دجله یک بر دگر بگذرند
چنان تنگ پل را به پی بسپرند.
فردوسی.
بفرجام روز تو هم بگذرد
سپهر روانت به پی بسپرد.
فردوسی.
همه یال اسبان پر از مشک و می
شکر با درم ریخته زیر پی.
فردوسی.
بهر پی که برداشت قیصر ز راه
همی ریخت دینار گنجور شاه.
فردوسی.
و گر بگذری زین سخن نگذرم
سرو تخت و تاجت به پی بسپرم.
فردوسی.
بفرمود تا تاختن ها برند
همه روی کشور به پی بسپرند.
فردوسی.
چه زیر پی پیل گشته تباه
چه سرها بریده به آوردگاه.
فردوسی.
که لشکر کشد جنگ را سوی روم
نهد پی بر آن خاک آباد بوم.
فردوسی.
پی مور برهستی او گواست
که ما بندگانیم و او پادشاست.
فردوسی.
بدشت اندرون لشکر انبوه گشت
زمین از پی پیل چون کوه گشت.
فردوسی.
بزیر پی تازی اسبان درم
به ایران ندیدند یکتن دژم.
فردوسی.
تو مردان جنگی کجا دیده ای
که بانگ پی اسب نشنیده ای.
فردوسی.
همه مهتران نزد شاه آمدند
برهنه پی و بی کلاه آمدند.
فردوسی.
همه یال اسپان پر از مشک و می
پراکنده دینار در زیر پی.
فردوسی.
جهان و مکان و زمان آفرید
پی مور و کوه گران آفرید.
فردوسی.
چه مایه زن و کودک نارسید
که زیر پی پیل شد ناپدید.
فردوسی.
ز بالا چو پی بر زمین بر نهاد
بیامد فریدون بکردار باد.
فردوسی.
پی ژنده پیلان بخون اندرون
چنانچون ز بیجاده باشد ستون.
فردوسی.
چو از نامداران بپالود خوی
که سنگ از سر چاه ننهاد پی.
فردوسی.
بزیر پی پیلتان افکنم
بن و بیختان از جهان برکنم.
فردوسی.
کنون شهریاری به ایران تراست
پی مور تا چنگ شیران تراست.
فردوسی.
برین زادم و هم برین بگذرم
چنان دان که خاک پی حیدرم.
فردوسی.
وگر هیچ کژی گمانی برم
بزیر پی پیلتان بسپرم.
فردوسی.
چو آمد بر تخت کاوس کی
سرش بود پر خاک و پر خاک پی.
فردوسی.
پی رخش رستم زمین نسپرد
ز توران کسی را بکس نشمرد.
فردوسی.
ز پر پشه تا پی ژنده پیل
همان چشمه ٔ آب و دریای نیل.
فردوسی.
ز فرمان و رایش کسی نگذرد
پی مور بی او زمین نسپرد.
فردوسی.
نخواهم زایرانیان یار کس
پی رخش و ایزد مرا یار بس.
فردوسی.
گر از رزمگه پی نهد پیشتر
بجنبد ابر خویشتن بیشتر.
فردوسی.
ز ترکان دو بهره فتاده نگون
بزیر پی اسپ غرقه بخون.
فردوسی.
یکی را ز سقلاب و شگنان و چین
نمانم که پی بر نهد بر زمین.
فردوسی.
پی او ممان تا نهد بر زمین
بتوران و مکران و دریای چین.
فردوسی.
یک امروز با کام دل می خوریم
پی روز ناآمده نشمریم.
فردوسی.
هماورد او بر زمین پیل نیست
چو گرد پی اسپ او نیل نیست.
فردوسی.
اگر خاک ما رابه پی بسپرد
ازین کرده ٔ خویش کیفر برد.
فردوسی.
رکابش گران کرد و چندی شتافت
نشان پی شاه توران نیافت.
فردوسی.
یکی لشکری گشت بر سان کوه
زمین از پی بادپایان ستوه.
فردوسی.
ز بس مردن مردم و چارپای
پیی رانبد بر زمین نیز جای.
فردوسی.
پس پشتشان ژنده پیلان چو کوه
زمین از پی پیل گشته ستوه.
فردوسی.
هر شاه که از طاعت تو بازکشد سر
فرق سر او زیر پی پیل بسایی.
منوچهری.
دهم جان گر از دل بمن بنگری
کنم خاک تن تا به پی بسپری.
اسدی.
خرد است آنکه چو مردم سپس او برود
گر گهر روید زیر پیش از خاک سزاست.
ناصرخسرو.
گویند که پیش ازین گهر کوفت
در ظلمت، زیر پی سکندر.
ناصرخسرو.
رسول عالم عادل چو بوسه کرد زمین
شرف گرفت چو پی بر بساط ملک نهاد.
مسعودسعد.
بر مدار از مقام هستی پی
سر همانجا بنه که خوردی می.
سنائی.
دیده ام در پای او گوهر فشاند
تا چو پی بنهاد بر گوهر گذشت.
انوری.
ما و خاک پی وادی سپران کز تف و نم
آهشان مشعله وار و مژه سقا بینند.
خاقانی.
دارم دل عراق و سر مکه و پی حج
درخورتر از اجازت تو درخوری ندارم.
خاقانی.
وز خاک سکندر و پی خضر
صد چشمه بامتحان گشاید.
خاقانی.
سرت خاقانیا در نیم راهیست
کز آنجا پی برون نتوان نهادن.
خاقانی.
بگردان پی شیر از این بوستان
مده پیل را یاد هندوستان.
نظامی.
پی موریست از کین تا بمهرش
سرموئیست از سر تا سپهرش.
نظامی.
ساقی پی بارگیم ریش است
می ده که ره رحیل پیش است.
نظامی.
پی بارگی سوی این مرز راند
بر و بوم ما را بگردون رساند.
نظامی.
گوزنی را که برره شیر باشد
گیا در زیر پی شمشیر باشد.
نظامی.
سکندر چو بر خوان خاقان رسید
پی خضر بر آب حیوان رسید.
نظامی.
پی آهو از چشمه انگیخته
چو بر نیفه ها نافه ها ریخته.
نظامی.
زمین عجم گورگاه وی است
درو پای بیگانه وحشی پی است.
نظامی.
تا او نشدی ز مرغ تا مور
کس پی ننهاد گرد آن گور.
نظامی.
چو شه شد بنزدیک آن گور تنگ
درآمد پی بادپایان به سنگ.
نظامی.
پالیده ٔ دانه ٔ تو گشتم
خاک پی تو در بهشتم.
نظامی.
پی بر پی او نهاد و بشتافت
در تشنگی آب زندگی یافت.
نظامی.
پی شاه اگر آفتابی کند
به هر جا که تا به خرابی کند.
نظامی.
سالها بگذرد که حادثه را
نرسد در حریم ملک تو پی.
ظهیر.
پس از عزم آهو گرفتن به پی
لگد خورده از گوسفندان حی.
سعدی.
دل نعره زنان ملک جهان می طلبد
پیوسته حساب جاودان می طلبد
مسکین خبرش نیست که صیاد اجل
پی در پی او نهاده جان می طلبد.
باباافضل.
چو خواهی برتر از عالم نهی پی
بگو ترک جهان و هر چه در وی.
امیرخسرو.
حشمت مبین و سلطنت گل که بسپرد
فراش باد هر ورقش را بزیر پی.
حافظ.
مردان رهش بهمت و دیده روند
زآن در ره او نشان پی پیدا نیست.
؟ (از انیس الطالبین بخاری نسخه ٔ خطی مؤلف ص 25).
|| مقدار درازی یک کف پا:
بشهر اندرآمد سراسر سپاه
پیی رانبد بر زمین هیچ راه.
فردوسی.
بگیتی پیی خاک تیره نماند
که مهر نگین مرا برنخواند.
فردوسی.
برآمد خروش از در هر دو شاه
پیی را نبد بر زمین هیچ راه.
فردوسی.
به صدپی اندر ده جای ریگ چون سرمه
به ده پی اندر صد جای سنگ چون نشتر.
فرخی.
نکرد یک شب خواب و نخورد یکروز آب
نیافت یک پی راه و ندید یک تن یار.
مسعودسعد.
یک پی زمین نماند که از زخم تیغ تو
از خون کنار خاک چو دریا کنار نیست.
مسعودسعد.
بوالفضولی سؤال کرد از وی
چیست این خانه شش بدست و سه [دو] پی.
سنائی.
خبرت هست که زین زیر و زبر بیخردان
نیست یک پی ز خراسان که نشد زیر و زبر.
انوری.
گوی من صد پی از آن سوی سر میدان شد
گرچه با گوی بمیدان شدنم نگذارند.
خاقانی.
خاک هر پی خون تست از کوی یار
پی زکوی یار نگسستی هنوز.
خاقانی.
|| فاصله ٔ میان دو پا گاه راه رفتن. پا. قدم:
رفتن من دو پی بود و آنگاه
تکیه بر چوب و بر عصا باشد.
مسعودسعد.
|| قدم. قدوم:
پی میزبان بر تو فرخنده باد
همه تاجداران ترا بنده باد.
فردوسی.
درخت بدنیت خوشیده شاخست
شه نیکونیت را پی فراخست.
نظامی.
ز لهراسپ دارد همانا نژاد
پی او بر این بوم فرخنده باد.
فردوسی.
- اقبال پی:
آن یکی پرسید اشتر را که هی
از کجا می آیی ای اقبال پی.
مولوی.
- بخشنده پی. (فردوسی).
- پسندیده پی:
حکایت شنو کودک نامجوی
پسندیده پی بود و فرخنده خوی.
سعدی.
- پیاپی. رجوع به پیاپی شود.
- پی در پی. رجوع به پی در پی شود.
- پی شوم:
بتاراج برد آن بر و بوم را
که ره بسته باد آن پی شوم را.
نظامی.
- پی مبارک:
هست ما را بفر و تارک او
همه چیز ازپی ِ مبارک او.
نظامی.
- تیزپی:
وز آنجا یکی تیزپی برگرفت
ره ساربانان قیصر گرفت.
نظامی.
بسر برد روزی دو در رود و می
دگر باره شد مرکبش تیزپی.
نظامی.
- خجسته پی:
خجسته پی و نام او زردهشت
که آهرمن بدکنش را بکشت.
دقیقی.
- خشک پی.
- درپی. رجوع به پی (در معنی دنبال) شود.
- سبک پی:
سبک پی چو یاران بمنزل رسند
نخسبد که واماندگان از پسند.
سعدی.
- سپیدپی.
- سخت پی (فردوسی).
- سست پی:
من از تخمه ٔ بهمن و پشت کی
چرا ترسم از رومی سست پی.
نظامی.
- شوم پی (فردوسی).
- فرخ پی:
بدو گفت فرخ پی و روز تو
همان اختر گیتی افروز تو.
فردوسی.
او همانست که محمود جهان را بگشود
سبب او بود و بفرخ پی او یافت ظفر.
فرخی.
که جام جهان بین و تخت کیان
چگونست بی فر فرخ پیان.
نظامی.
که این اختران گرچه فرخ پیند
ز نافرخی نیز خالی نیند.
نظامی.
- فرخنده پی:
یکی آفرین کرد پرمایه کی
که ای نامداران فرخنده پی.
فردوسی.
چه کم گردد ای صدر فرخنده پی
ز قدر رفیعت بدرگاه حی.
سعدی.
- فیروزپی:
نپنداری ای خضر فیروزپی
که از می مرا هست مقصود می.
نظامی.
- گم کرده پی:
سلاطین عزلت سلاطین حی
منازل شناسان گم کرده پی.
سعدی.
- مبارک پی.
- نیک پی:
ز گفتار او شاد شد شهریار
ورا نیک پی خواند و به روزگار.
فردوسی.
بخوان و شکار و ببزم و به می
بنزدیک خاقان بدی نیک پی.
فردوسی.
گرانمایه اغریرث نیک پی
از آمل گذارد سپه را به ری.
فردوسی.
دو شاه سرافراز و دو نیک پی
نبیره ٔ سرافراز کاووس کی.
فردوسی.
بمجنون یکی گفت کای نیک پی
چه بودت که دیگر نیایی به حی.
سعدی.
- نیکوپی:
جان من کمتر ز طوطی کی بود
جان چنین باید که نیکو پی بود.
مولوی.
و گاه مضاف افتد چون:
پی. [پ َ / پ ِ] (اِ) ردّ. ایز. اثر. نشان. اثر پای. ردپا.اثر پای بر زمین. نشان و داغ پای بر زمین: زکریا علیه السلام از شهر بگریخت... خلق از پس وی سربیرون نهادند و بر در شهر درختی بود... زکریا به آن درخت درشد، ایشان پی همی آوردند چون به آنجا رسیدندگفتند ندانیم اکنون کجا شد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
چو از دشتبان آن سخنها شنید
بنخجیرگه بر پی شیر دید.
فردوسی.
چنین گفت کایدر ز خرد و بزرگ
نباید که ماند پی شیر و گرگ.
فردوسی.
درازا و پهنای آن دشت پاک
همه بد پی گله بر روی خاک.
فردوسی.
چنین گفت کامشب شکار می است
که از شیر بر خاک چندین پی است
که فردا بباید مرا شیر جست
بخسبید شادان دل و تندرست.
فردوسی.
بکوشید چندی نیامدش سود
که بر باره ٔ دژ پی شیر بود.
فردوسی.
چو خورشید تابان بگنبد رسید
بجایی پی گور و آهو ندید.
فردوسی.
بدان خو مبادا که مردم بود
چو باشد پی مردمی گم بود.
فردوسی.
خوک چون دید بدشت اندر تازه پی شیر
گرش جان باید زآنسو نکند هیچ نگاه.
فرخی.
بکشت آنهمه مرغ و کند آب و نی
ندید از ددان هیچ جز داغ پی.
اسدی.
پی کور کنان حریف جویان
زآنگونه که هیچکس ندانست.
انوری.
روباه وار بر پی شیران نهند پی
تا آید از کفل گه شیران کبابشان.
خاقانی.
روز آمد و روز شد جهان را
کس یک پی کاروان ندیده ست.
خاقانی.
دو گرگ جوان تخم کین کاشتند
پی روبه پیر برداشتند.
نظامی.
به آیین غلامان راه برداشت
پی شبدیز شاهنشاه برداشت.
نظامی.
پی غولان درین بیغوله بگذار
فرشته شو قدم زین فرش بردار.
نظامی.
سواران همه شب بتک تاختند
سحرگه پی اسب بشناختند.
سعدی.
فریبنده را پای در پی منه
چو رفتی ودیدی امانش مده.
سعدی.
کرده بودند پی ز دنیا گم
سید قوم بود خادمهم.
اوحدی.
مسکین دل من گم شد و من در طلب وی
بردم بکمانخانه ٔ ابروی تواش پی.
سلمان ساوجی.
میگذرد خیال او روز و شبم بچشم و دل
برطبقات چشم و دل هان پی پای تازه بین.
سلمان ساوجی.
- پای بر پی نهادن، متابعت و پیروی. (برهان). تجسس کردن. (حاشیه ٔ بوستان):
فریبنده را پای بر پی منه
چو رفتی و دیدی امانش مده.
سعدی.
- پی گم کردن، بغلط افتادن:
نیمشب پی گم کنان در کوی جانان آمدم
همچو جان بی سایه و چون سایه بیجان آمدم.
خاقانی.
- پی گم کردن بر کسی، او را بغلطانداختن، ایز گم کردن. رجوع به پی گم کردن شود.
|| اثر. نشان. تفیئه:
تویی آنکه نبود هماورد تو
نیابند شیران پی گرد تو.
فردوسی.
بدیشان چنین گفت شاه جهان
که هرگز پی کین نگردد نهان.
فردوسی.
جهاندار چون گشت با داد جفت
زمانه پی او نیارد نهفت.
فردوسی.
- پی غلط کردن، باشتباه افتادن:
پی غلط کرده چو خرگوش همه شیردلان
راه تنها شده تا کعبه بتنها بینند.
خاقانی.
از آن ره بجایی نیاورده اند
که اول قدم پی غلط کرده اند.
سعدی.
پی. [پ َ] (اِ) پایه. قائمه:
که خاک منوچهر گاه من است
پی تخت نوذر کلاه من است.
فردوسی.
کسی کش پدر ناصرالدین بود
پی تخت او تاج پروین بود.
فردوسی.
پی. [پ َ / پ ِ] (اِ) آنچه در زیر ستونها از زمین کنند و آن را با آهک و سنگ و جز آن استوار کنند استحکام بنا را. بنیان دیوار خانه که در زمین کنند و بخاک و آهک و سنگ استوارسازند. پایه ٔ دیوار و بنا زیرتر از سطح زمین. بنبری. بنوری. بنوره. اُس. اساس. قاعده. بنیاد. بنیان. بنلاد. پایه. بنا. پای بست. شالوده. شالده:
کند تازه آیین لهراسپی
بماند پی دین گشتاسپی.
فردوسی.
همه خانه ها کرده از چوب نی
زمینش هم از نی فروبرده پی.
فردوسی.
ز هر کشوری دانشی شد گروه
دو دیوار کرد از دو پهلوی کوه
ز پی تا سر تیغ بالای اوی
چو صد شاهرش بود پهنای اوی.
فردوسی.
که از ژرف دریا برآورد پی
بر آن گونه دیوار بیدار کی.
فردوسی.
بچند روز پل نبود و مردمان دشوار از این جانب بدان جانب و از آن جانب بدین جانب می آمدند و میرفتند تا آنگاه که باز پی ها راست کردند. (تاریخ بیهقی ص 263 چ ادیب).
اسکندر آن زمان که هری را نهاد پی
گر داشتی ز دولت و اقبال تو خبر
در وی بجای خاک سرشتی همه عبیر
در وی بجای سنگ نشاندی همه گهر.
امیر معزی.
از رعیت کسی که مال ربود
گل ز پی برگرفت و بام اندود.
سعدی.
|| بیخ. اساس. بنیان. بنیاد. ریشه. بن:
نبشته بدان حقه تاریخ آن
پدیدار کرده پی و بیخ آن.
فردوسی.
بدان ای برادر که بیداد شاه
پی پادشاهی ندارد نگاه.
فردوسی.
پدر مرزبان بود ما را به ری
تو افکندی این جستن تخت پی.
فردوسی.
بفرمان دادار یزدان پاک
ببرم پی اژدها را ز خاک.
فردوسی.
نمانم بجایی پی خوشنواز
به هیتال و ترک از نشیب و فراز.
فردوسی.
به آب اندرست او کنون ناپدید
پی او زگیتی بباید برید.
فردوسی.
پی او ز روی زمین برگسل
نه نیروش بادا نه دانش نه دل.
فردوسی.
برانگیزم از گاه کاوس را
از ایران ببرم پی طوس را.
فردوسی.
ابا هر که پیمان کنم بشکنم
پی و بیخ رادی بخاک افکنم.
فردوسی.
پی جاودان بگسلاند ز خاک
پدید آورد راه یزدان پاک.
فردوسی.
بدانست بهرام آذر مهان
که این پرسش شهریار جهان
چگونه است و آن را پی و بیخ چیست
کزآن بیخ ما را بباید گریست.
فردوسی.
بریدم پی و تخمه ٔ اژدها
جهان گشت از جادوئیها رها.
اسدی.
حطب را اگر تیشه بر پی زنند
درخت برومند را کی زنند.
سعدی.
- پی افکندن، بنیان نهادن. رجوع به پی افکندن شود.
- پی و پایه، از اتباع. رجوع به پی و پایه شود.
پی. [پ َ / پ ِ] (اِ) ریع (در گندم و آرد وجز آن). قوه ٔ کش آمدن. کشش. چسبندگی و قوت: این خمیر پی دارست، چسبندگی و کشش دارد. گندمی پی دار؛ دارای قوت کش آمدن، باریع. این آرد پی ندارد؛ بی کشش است.
پی. [پ َ /پ ِ] (اِ) عصب. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). (غالباً با رگ استعمال شود). رشته مانندی سخت که در بدن آدمی و حیوان برای آسانی حرکت اعضاء خلق شده است. چیزی سپید ونرم در پیچیدن و سخت در گسستن که در بدن حیوانات بهم میرسد و آن را در عربی عصب نامند. (غیاث). ریشه. (در رگ و ریشه، رگ و پی). عضله، عضیله. (منتهی الارب).رشته ٔ سفید و سخت پراکنده در تمامی اندام آدمی و حیوان که بمغز منتهی شود و وسیله ٔ ارتباط مغز و عضو باشد. رجوع به عصب شود. فتر. (منتهی الارب):
که دشنام او ویژه دشنام ماست
که او از پی و خون واندام ماست.
فردوسی.
همه مهره ٔ پشت او همچو نی
شداز درد ریزان و بگسست پی.
فردوسی.
یکی دست بگرفت و بفشاردش
پی و استخوانها بیازاردش.
فردوسی.
بدرد پی و پوستشان از نهیب
عنان را ندانند باز از رکیب.
فردوسی.
همه رودگانیش سوراخ کرد
بمغز و به پی راه گستاخ کرد.
فردوسی.
بیندازی عظام و لحم و شحمم
رگ و پی همچنان و جلد منشور.
منوچهری.
هزار پاره پی و استخوان و گوشت ببین
چگونه بست یک اندر دگر به یک مسمار.
ناصرخسرو.
آنکه شریفست همچو دون، نه بترکیب
از رگ و مویست و استخوان و پی و خون.
ناصرخسرو.
آنگاه هفتاد و سه پاره ٔ آن استخوانها را در یکدیگر مسمار کردم و آن هفتاد و سه پاره را مجوف گردانیدم. (قصص الانبیاء ص 11).
غضروف چیزیست نرم تر از استخوان و سخت تر از پی. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). شرابی که بترشی زند... آرزوی مجامعت ببرد، و پی ها را سست کند. (نوروزنامه).
چون کمان خدمت تو خواهم کرد
تا تراپی بر استخوان باشد.
در پی اژدهای رایت تو
مارافعی شود عدو را پی.
ظهیر.
سری بود از مغز و از پی تهی
فرومانده بر تن همه فربهی.
نظامی.
نجوید جان از آن قالب جدائی
که باشد خون جامش در رگ و پی.
حافظ.
مهر جانان ز دل برون نتوان
که چو جان جا گرفته در رگ و پی.
یغما.
عصب، پی مفاصل. علد؛ پی گردن. عثلول، پی گردن اسپ که بر آن یال روید. فار؛ پی مردم. خصیله؛ هر پی که با گوشت درشت باشد. عجایه، عجاوه؛ پی هر چه باشد. (منتهی الارب). || استخوان مانندی نرم وبرنگ زرد و شفاف در تن حیوان. || (پی در پا) وتر. وتر ارغوب. رگی زهی که بر پشت پاشنه است، میان پاشنه و ساق پای. قسمت غضروفی بالای پاشنه ٔ پا:
شکمشان بدرید و ببرید پی
همی ریخت بر رخ همه خون و خوی.
فردوسی.
بنزدیک دژ بیژن اندررسید
بزخمی پی باره ٔ او برید.
فردوسی.
ساق چون پولاد پی همچون کمان رگ همچو زه
سم چو الماس و دلش چون آهن و تن همچو سنگ.
منوچهری.
سپاهیان رنج عوام می نمودند...روزی مردمان شهر بتظلم آمدند. شاه بفرمود تا پانصد عوان را پی پا برکشیدند و بیدادیها برداشت. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ خطی نفیسی). کسی را که پی های پای سست شودبرنتواند خاست و یا پیوندهای پا و زانو بگیرد... پای را در میان آب جو بنهد تا بصلاح باز آید. (نوروزنامه). و همه ٔ چهارپایان را بشمشیر پی میبرید. (مجمل التواریخ والقصص).
جاه تست آن ز جهان بیش جهانی که درو
وهم را پی ببرد حیرت و فکرت را پر.
انوری.
دوم چون مرکبت را پی بریدند
وز آن بر خاطرت گردی ندیدند.
نظامی.
دو اسبه تا ندواند پی زمانه ببر
ملایم ار نرود گوش روزگار بمال.
شاپور (از آنندراج).
پی کردن اسپی را؛ وتر ارغوب او را بیک زخم بریدن. رجوع به پی کردن و پی بریدن شود. عجایه، عجاوه؛ پی که در آن سر استخوانهای بند دست ستور ترتیب یافته یا پی دست یا پای یا پی باطن سم اسب و گاو. (منتهی الارب). خلع؛ گسستن پی پاشنه ٔ کسی. (منتهی الارب). خالع؛ پیچیدگی پی پاشنه و گسستگی آن. (منتهی الارب). عرقوب، پی سطبر پاشنه ٔ مردم. پی پای ستور. (منتهی الارب). دابره؛ پی پاشنه ٔ مردم. (منتهی الارب). اسروع، پی باطن پای و دست آهو. (منتهی الارب). عقب، پی بر کمان پیچیدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). || (پی در کمان) زه که بر کمان پیچند. چیزی که برکمان و زین اسپ و بر تیر جایی که پیکان در آن کنند پیچند. (برهان):
پی در گاو است و گاو در کهسار است
ماهی سریشمین بدریا بارست
بز در کمر است و توز در بلغار است
زه کردن این کمان بسی دشوار است.
(منسوب به ابوسعید ابی الخیر).
ز زنجیر بر وی زهی ساختند
ز گردش پی و توز پرداختند.
اسدی (گرشاسبنامه).
بدان کان کمان آهنست از درون
دگرچوب و توز و پی است از برون.
اسدی (گرشاسبنامه).
سرعان، پی هر دو جانب استخوان پشت است بر شکل موی مجتمع، پس آن را از گوشت پاک کنند و از آن زه کمانهای غریبه سازند. جلماق، جرماق، پی که بر کمان پیچند. جلز؛ پی پیچیده در اطراف تازیانه. درجله؛ پی پیچیدن بر کمان خود. عقبه؛ پی که از آن زه سازند و ریسمان بافند. جلاز؛ پی پیچیده در اطراف تازیانه و بر کمان و جز آن. جلز؛ پی پیچیدن بر دسته ٔ کارد و غیر آن. (منتهی الارب).
پی. [پ َ / پ ِ] (اِ) قوه ٔ مقاومت. تاب و توانایی. طاقت.پای. قوت مقاومت. تاب و طاقت. (برهان):
فرستاده را گر کنم سرد و خوار
ندارم پی و مایه ٔ کارزار.
فردوسی.
بتاراج داد آن همه بوم و بر
کرا بود با او پی و پا و پر.
فردوسی.
بیاورد هر کس بر او باژ و ساو
نه پی بود با او کسی را نه تاو.
فردوسی.
همه پاک با هدیه و باژ و ساو
نه پی بود با او کسی را نه تاو.
فردوسی.
چرا کرده ای نام کاوس کی
که در جنگ شیران نداری تو پی.
فردوسی.
چنین داد پاسخ بدیشان که من
نبینم کسی اندرین انجمن
که دارد پی و تاب افراسیاب
مرا رفت باید چو کشتی بر آب.
فردوسی.
ز چیزی که ما را پی و تاب نیست
ز یأجوج و مأجوجمان خواب نیست.
فردوسی.
شوم بر گرایم تن پیلسم
ببینم چه دارد پی و زور و دم.
فردوسی.
کشنده سته مانده بی پای و پی
شمارنده از رنج خون گشته خوی.
اسدی.
پی. (اِ) مخفف پیه. (صحاح الفرس). مخفف پیه که در چراغ سوزند وشمع نیز سازند. (برهان). شحم. په. وزد:
سوس پرورده پی بگداخته
خوب درمانی زنان راساخته.
رودکی.
مرا غرمج آبی بپختی به پی
به پی از چه پختی تو ای روسپی.
خجسته.
سختیان را گرچه یکمن پی دهد شوره دهد
و اندکی چربو پدید آید بساعت در قصب.
ناصرخسرو.
با تو کجا بس بود خصم تو کاندر جهان
هیچ بزی را نبود گوشت ز پی چرب تر.
عمادی شهریاری.
پی. (صوت) (بکسر اول و بیاء کشیده) آوائی است نماینده ٔ تعجب و شگفتی.
پی. (اِ) نام حرف شانزدهم از حروف یونانی و نماینده ٔ ستاره های قدر شانزدهم و صورت آن اینست: p
پی. (اِ) نام حرف «پ » یعنی باء فارسی بسه نقطه ٔ تحتانی و آن از حروف مخصوصه ٔ فارسی است و در تعریب و غیر تعریب به فاء بدل شود، چون پیل و فیل، و ببای موحده چون تپ و تب، و به جیم چون پالیز و جالیز؛ و به غین معجمه چون: پرویزن و غرویزن، و به کاف تازی چون: پیخ و کیخ، و به لام چون سراندیپ و سراندیل، و به میم چون سپاروک و سماروک، و به واو چون چارپا و چاروا. (غیاث).
پی. [پ َ / پ ِ] (پسوند) مزید مؤخر امکنه چون: احمدچاله پی. اساروپی. امجله پی. برف آب پی. بزرودپی. بندپی. پایین رودپی. تالارپی. تجری اسپ شورپی. خانقاه پی. خشک رودپی. دروپی. راسب آب پی. راست پی. رودپی. ساری رودپی. سدپی. سیاه خان پی. سیاهرودپی. طولندره پی. علمدارپی. کلارودپی.کردپی. کلاپی. کلورودپی. کولاپی. گرمرودپی. هزارپی.
پی. (اِ) مختصر کلمه ٔ یونانی پری فریا بمعنی دایره. علامتی مختار نشان دادن رابطه ٔ ثابت میان محیط دایره را با قطر آن. نسبت طول محیط هر دایره بقطر آن، و آن تقریباً مساوی 3/14 است و آن را بدین علامت p نمایش دهند.
تاریخ عدد ( (پی)) در شرق و غرب: همچنانکه نخستین مخترع کسرهای اعشاری غیاث الدین جمشید کاشانی است، عدد «پی » را نیز وی در رساله ٔ محیطیه با شانزده رقم اعشاری دقیق «پی » حساب کرده و دقتی که او در محاسبه بکار برده حدود دو قرن بی رقیب مانده است. با بکار بردن چهار رقم اعشاری عدد«پی » میتوان محاسباتی را که عملاً مورد احتیاج هستندبا دقت کافی انجام داد. مثلاً برای تهیه ٔ نقشه بهترین هواپیماها چهار رقم اعشاری دقیق عدد «پی » کافیست. اگر 16 رقم اعشاری عدد «پی » را بکار بریم طول دایره ای که شعاعش مساوی با فاصله ٔ زمین از خورشید باشد با خطائی کمتر از قطر یک مو بدست خواهد آمد. با سی رقم اعشاری دقیق «پی » میتوان محیط جهان مرئی را حساب کرد، بقسمی که خطای حاصل آنقدر کوچک باشد که قویترین میکرسکپهای کنونی از عهده ٔ اندازه گیری آن برنیایند. طول هر دایره متناسب با قطر آن می باشد. مساحت هر دایره متناسب با مربع شعاع آن است. در هر دو مورد ضریب تناسب عدد «پی » است که تقریباً مساوی 3/14 است. این مطلب را امروزه هر کودک دبستانی میداند، اما یونانیان برای اثبات این موضوع دو قرن صرف وقت کردند. آنتیفن که معاصر سقراط بود و از 469 تا 399 ق. م. میزیست یک مربع در دایره ای محاط کرد، سپس آن مربع را به هشت ضلعی تبدیل نمود و فکر کرد که عده ٔ اضلاع را آنقدر دو برابر کند تا وقتی برسدکه چند ضلعی حاصل عملاً بدایره منطبق شود. اقلیدس (300 سال ق. م.) در کتاب «اصول » با دقت بیشتری روش افناء را بسط داد، یعنی عده ٔ اضلاع چندضلعی های محاطی و محیطی را دو برابر کرد و نشان داد که تفاضل محیطها رفته رفته کم میشود. روش افناء عبارت از اینست که ثابت میکنند تفاضل دو مقدار ازیک کمیت بسیار کوچک است و از آن صرفنظر میکنند. ارشمیدس (287 تا 212 ق. م.) این نتایج را یکجا جمع کرد و آن را توسعه داد و ثابت کرد که مساحت سطح دایره مساویست با نصف حاصل ضرب شعاع آن در طول محیطش، و نشان داد که نسبت محیط دایره بقطر آن بین دو عدد زیر محصور است:
3/14285 = 227 = 31070
و
3/14084 = 31071
برهان این مطلب در کتاب شرح عیون الحساب موسوم به کفایه اللباب فی شرح مشکلات عیون الحساب تألیف محمد باقربن محمد حسین بن محمد باقر یزدی که نوه ٔ مؤلف متن عیون الحساب است نوشته شده. (نسخه ٔ خطی آن در کتابخانه ٔ مجلس شورای ملی است) و نیزبرهان مطلب مذکور در کتاب دانستنی های هندسه تألیف فوری مفصلاً نوشته شده است. خارج از یونان نیز در قدیم اشخاصی برای تعیین عدد «پی » کار کرده اند. در مصر مؤلف پاپیروس ریند مقدار «پی » را مساوی با:
3/1604 =25681= 2 (169) = p
تعیین می کند و این عدد تقریباً مساوی است با عدد 3/1622 = a10Ǽ = p که براهما گوپتا (متولد 598 ق.م.) در هند برای «پی » بدست داده است. در هند اریاباتا (متولد 500 م.) مقدار دقیق 3/1416 را حساب کرده است. در چین چوشونک شیه (متولد 430 م.) ثابت کرد که عدد «پی » بین دو مقدار: 3/1415926 و 3/1415927 محصور است و مقدار تقریبی: 3/1415929 = 355133 را در محاسبات بجای «پی » بکار برد. در سال 1220 م. فیبناکسی ایتالیائی که بمصر و شام و یونان مسافرت کرده بود در کتاب «هندسه ٔ عملی » خود حدود زیر را برای «پی » معین کرد.
3/1427 p 3/1410
در حدود سال 1593 م. فرانسوا ویت فرانسوی محیط 393216 ضلعی را حساب کرده و یازده رقم اعشاری دقیق «پی » را بدست آورد. آدرین در سال 1593 پانزده رقم اعشاری «پی » را بدست آورد و لودلف آلمانی قسمتی از عمر خود را صرف بررسی این مسأله کرد و در 1596 م. با روشی که تقریباً همان روش ارشمیدس است 35 رقم اعشاری دقیق «پی » را بدست آورد. برحسب وصیت لودلف این 35 رقم اعشاری را روی سنگ قبرش نوشتند و هموطنانش بعد از او عدد «پی » را عدد لودلف نامیدند و از این تاریخ ببعد در اروپا برای محاسبه ٔ رقم اعشاری عدد «پی » روشهای جدیدی بکار بردند. امروزه 707 رقم اعشاری «پی » حساب شده است، بدین معنی که در سال 1874 م. ویلیام شانکس انگلیسی 707 رقم اعشاری دقیق عدد «پی » را حساب کرد. شصت رقم اعشاری آن اینست:
3/14159265358979323846264338 p
3279502884197169399375105820974944
اینک کارهای ریاضی دانان ایرانی: در حدود سال 830 م. (215 هَ. ق.) محمدبن موسی خوارزمی بزرگترین ریاضی دانان و منجمان دربار مأمون عباسی در کتاب جبر و مقابله ٔ خود مقادیر زیر را برای «پی » تعیین کرده است:
227 و a10Ǽ و 6288220000 و نوشته است که مقدار اول، یک مقدار تقریبی و دومی برای مهندسان و سومی برای منجمان است ولی ظاهراً خوارزمی این مقادیر را از هندیان اقتباس کرده است و. استاد غیاث الدین جمشید کاشانی ریاضی دان بزرگ ایرانی در سال 827 هَ. ق. 1423 م. رساله ای بنام «رساله ٔ محیطیه » در باب محاسبه ٔ نسبت محیط بقطر دایره یعنی عدد «پی » نوشته است که نسخه ٔ اصل آن بخط مصنف در کتابخانه ٔ آستانه ٔ قدس رضوی محفوظ است. این نسخه ٔ نفیس از دو جهت دارای اهمیت و ارزش فوق العاده است: نخست از جهت تاریخ ریاضیات، زیرا موضوع این رساله محاسبه ٔ عدد «پی » بوسیله ٔ یک ریاضی دان ایرانی در سال 1423 م. است. در قسمت اول این بحث دیدیم که تا قبل از سال 1593 م. فقط 6رقم اعشاری دقیق «پی » بدست آمده بود و در حدود سال 1600 م. بود که در فرانسه یازده رقم اعشاری و دقیق، و در آلمان 35 رقم اعشاری دقیق «پی » را حساب کردند، ولی استاد غیاث الدین جمشید در 1423 یعنی حدود دو قرن زودتر از اروپائیان 16 رقم دقیق اعشاری عدد «پی » رابدست آورد. مخصوصاً اهمیت این محاسبه و شاهکار غیاث الدین جمشید را وقتی بهتر درک خواهیم کرد که بدانیم در آن موقع محاسبات بیشتر در دستگاه شستگانی (ستینی) صورت میگرفته و بنابراین استخراج جذر و اعمال دیگر حساب بسیار مشکلتر از امروزه بوده و بعلاوه طریقه ای را که غیاث الدین جمشید برای استخراج جذر بکار برده خود ابداع کرده است. اهمیت دیگر نسخه ٔ مذکور از این جهت است که این نسخه بدست مصنف آن نوشته شده و بنابراین به هیچ روی احتمال اینکه بواسطه ٔ بیسوادی و سهل انگاری کاتبان و نسخه نویسان تصرفی در آن شده یا غلطی درآن روی داده باشد نیست. بخصوص که استاد بنا بقول خودش هریک از این محاسبات را در این رساله دو تا سه بار امتحان کرده و پس از آنکه از درستی آن اطمینان بدست آورده در زیر آن عمل علامت «صح » نهاده و صحت عملیات و اعداد را تصدیق فرموده است. چون مقدمه ٔ این رساله شامل تاریخ بسیار دقیقی از محاسبه ٔ عدد «پی » در مشرق زمین میباشد که بقلم استادی موشکاف و محقق همچون غیاث الدین نوشته شده ترجمه ٔ قسمتی از آن نقل می شود:
«... نیازمندترین مردم خدابه آمرزش و بخشش او جمشید پسر مسعودبن محمود طبیب کاشانی ملقب به غیاث الدین که خداوند حال او را نیکو بگرداند چنین میگوید: ارشمیدس ثابت کرده است که محیط دایره از سه برابر قطر آن بیشتر است و این زیادتی از17 قطر کمتر و از1071 آن بیشتر میباشد. تفاوت بین این مقدار مساوی 1497 است و دایره ای که قطرش 497 ذرع باشد محیطش بین یک ذرع مجهول و مشکوک است. (به اصطلاح امروز مقدار تقریبی محیطش فقط تا یک ذرع معلوم است). و در دایره ٔ عظیمه ای که بر کره ٔ زمین فرض شود بین پنج فرسخ مجهول است زیرا قطر آن بر حسب فرسخ تقریباً پنج برابر مقدار مزبور میباشد و در دایره البروج بین بیش از صد هزار فرسخ مجهول است و این خطاها که در مورد محیط دایره این اندازه بسیار است در مورد مساحات چه اندازه خواهد بود؟ و این از آنجهت است که ارشمیدس طول محیط نود و شش ضلعی محاط در یک دایره را استخراج کرده است و محیط آن از محیط دایره کمتر است...». «واما ابوالوفاء بوزجانی (محمدبن یحیی بن اسماعیل بن عباس بوزجانی از مردم بوزجان، شهرکی میان هرات و نیشابور، حاسب مشهور و صاحب استخراجات غریبه در هندسه و بزرگترین عالم ریاضی اسلام، مولد مستهل رمضان 328 و وفات 376 هَ. ق. / 939 تا 986 م.) و ترقوس نیم درجه ٔ دایره ای را که قطرش 120 باشد بحساب تقریبی بدست آورده و آن را در720 ضرب کرده و محیط هفتصد و بیست ضلعی منتظم محاطی را حساب کرده و همچنین محیط هفتصد و بیست ضلعی منتظم محیط بر دایره را نیز حساب کرده و گفته است: هرگاه قطر 120 باشد محیط 376 و کسری میشود و این کسر از 59 دقیقه و 10 ثانیه و 59 ثالثه بیشتر و از 59 دقیقه و 28 ثانیه و 54 ثالثه و 12 رابعه کمتر است، و این در دایره ٔ عظیمه ای که بر کره ٔ زمین فرض شود تقریباً هزار ذرع میشود...». برهان صحت استخراج ابوالوفاء نیز در کتاب شرح عیون الحساب نوشته شده است.اگر اعداد فوق را بدستگاه اعشاری تبدیل و نسبت محیطرا بقطر حساب کنیم معلوم میشود که ابوالوفاء بوزجانی عدد «پی » را محصور بین دو عدد 3/14158 و 3/14155 بدست آورده است. «اما ابوریحان بیرونی و ترقوس دو درجه ای را حساب کرده و طول محیط 180 ضلعی منتظم محاطی را مساوی با (و یو نط ی مح ها) بدست آورده است، و نصف مجموع اینها را طول محیط دایره گرفته... و این در دایره ٔ عظیمه ای که بر کره ٔ زمین فرض شود تقریباً یک فرسخ میشود...». پس از بیان این مقدمات غیاث الدین جمشید در رساله ٔ محیطیه مینویسد: «چون این اعمال مختل بود خواستم محیط دایره را بر حسب قطر آن طوری استخراج کنم که یقین داشته باشم در دایره ای که قطرش 600000 برابر قطر زمین باشد تفاوت نتیجه ٔ حساب من با حقیقت بیک مو نرسد و یک مو عبارتست از یک ششم عرض جو معمولی و این رساله را که شامل استخراج محیط دایره است درده فصل و یک خاتمه نوشتم و آن را محیطیه نامیدم...»در فصل اول رساله ٔ محیطیه استاد قضیه ٔ زیر را ثابت میکند: اگر روی نیمدایره ای بقطر 2R = AB کمان دلخواه AC را در نظر بگیریم و وسط کمان AB راکه مکمل AC است نقطه ٔ D بنامیم و وتر AD را رسم کنیم رابطه ٔ زیر برقرار است:
2-AD = (AC + AB) R
و سپس نتیجه میگیرد که اگر شعاع دایره و طول وتر AC در دست باشد و وتر AC را با قطر AB جمع و حاصل را در شعاع ضرب کنیم مربع وتر AD بدست می آید. در فصل دوم نیمدایره ای بقطر 2R =AB را در نظر میگیرد و کمان AC را مساوی با 60 درجه اختیار میکند و وسط کمان BC را نقطه ٔ D و وسط کمان BD رانقطه ٔ E و وسط کمان BE را نقطه ٔ F می نامد و میگوید از روی قضیه ای که در فصل اول ثابت شد میتوان طول وترهای AD و AE و AF را بدست آورد و این عمل را تا هر جا بخواهیم میتوانیم ادامه دهیم و آنگاه وسط کمان BF را نقطه ٔ T می نامد و OT را رسم میکند تا BF را در نقطه ٔ K قطع کند و در نقطه ٔ T مماسی بر دایره رسم میکند تا امتداد OF را در نقطه ٔ Q و امتداد OB را در نقطه ٔ P قطع کند و میگوید اگر BF ضلع چند ضلعی منتظم محاط در دایره باشد PQ ضلع چندضلعی منتظم محیطی مشابه آن خواهد بود و صحت رابطه ٔ زیر را ثابت میکند:
BF - BFPQ = OK - OKR
و میگوید که OK نصف AF است و اگر OK و BF معلوم باشند از رابطه ٔ فوق میتوان PQ یعنی ضلع چند ضلعی منتظم محیطی را بدست آورد.
در فصل سوم ثابت میکند که برای آنکه محیط دایره ای را که قطرش 600000 برابر قطر زمین باشد طوری استخراج کنیم که تفاوت بین حاصل و حقیقت از یک مو کمتر باشد کافیست که ثلث محیط را چنانکه در فصل دوم گفته شد 28 مرتبه نصف کنیم. و سپس در فصل های چهارم و پنجم 28 بار عمل مذکور در فصل دوم را انجام میدهد و به این ترتیب ضلع چند ضلعی های منتظم محاطی و محیطی را که عده ٔ اضلاعشان 80510368 باشد و همچنین محیط آنهارا حساب میکند. سرانجام دو برابر عدد «پی » را بحساب ستینی مساوی با:
و یو نط کح ا لد نا مو ید ن یعنی:
6 16 59 28 1 34
درجه و دقیقه و ثانیه و ثالثه و رابعه و خامسه
51 46 14 50
و سادسه و سابعه و ثامنه و تاسعه
و در دستگاه اعشاری مساوی:
6/2831853071795865
به دست می آورد. به این حساب عدد «پی » مساوی است با:
3/1415926535897932
و این 16 رقم اعشار با 16 رقم اعشار مقدار واقعی «پی » موافق است.
این را هم ناگفته نگذاریم که شیخ بهائی در خلاصه الحساب مقدار«پی » را مساوی (314 -1) 4 و یا1114*4 بدست داده است. (از مقاله ٔ آقای ابوالقاسم قربانی در شماره ٔ 5 سال 6 مجله ٔ سخن صص 399 تا407).
پا، قدم، گام، فاصله میان دو کف پا هنگام راه رفتن، بنیاد، نشان پا، ردُ پا، تاب، توان، مقدار کف پا، عقب، پس. [خوانش: (پَ یا پِ) (اِ.)]
هم (پِ یِ هَ) (ق مر.) پی درپی، پشت سر هم.
(پِ) (اِ.) عصب، رشته سفید رنگ و سختی در بدن انسان و حیوان.
سیزدهمین حرف الفبای یونانی (~) و آن نماینده ستاره های قدر شانزدهم است، نشانه رابطه ثابت میان محیط دایره با قطر آن و آن تقریباً مساوی با 14/3 است. [خوانش: (اِ.)]
بخش زیرین بنا، بهویژه زیر دیوارها و ستونها که خاک آن را برداشته و بهجای آن مصالح بادوامتر ریختهاند، فونداسیون،
پای، پا،
[قدیمی] رد پا،
[قدیمی] نشان، اثر،
[قدیمی] بنیان، شالوده، پایه،
* پیِ: (حرف اضافه) [مجاز] دنبالِ، پسِ، عقبِ،
* پی افشردن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
پافشاری کردن،
پایداری کردن،
* پی افکندن: (مصدر متعدی) [مجاز]
بنیاد نهادن،
[قدیمی] شالودۀ عمارتی را ریختن، بنیاد ساختمان گذاشتن، بنا کردن، تٲسیس کردن: پی افکندم از نظم کاخی بلند / که از باد و باران نیابد گزند (فردوسی۲: ۱۲۸۵)،
* پی برداشتن: (مصدر متعدی) [قدیمی]
دنبال کردن،
از پی کسی رفتن،
رد پای کسی را گرفتن برای یافتن او،
* پی بردن: (مصدر متعدی) [مجاز] نشان و اثر چیزی را یافتن و آگاه شدن به آن، درک کردن، دریافتن، فهمیدن: در بیابان هوا گم شدن آخر تا چند / ره بپرسیم مگر پی به مهمات بریم (حافظ: ۷۴۸)، چنان کرد آفرینش را به آغاز / که پی بردن نداند کس بدان راز (نظامی۲: ۱۰۰)،
* پی بستن: (مصدر متعدی) [قدیمی]
پیبندی کردن،
پایه نهادن، بنیاد نهادن، بنا کردن،
* پی پُر کردن: [قدیمی، مجاز] قوی شدن پاهای کرهاسب، کرهخر، و کرۀ استر و توانا شدن برای بار بردن یا سواری دادن،
* پی زدن: (مصدر لازم) [قدیمی] قدم زدن، گام برداشتن، رفتن،
* پیغلط کردن: پی گم کردن، رد گم کردن، محو کردن اثر پایی یا اثر چیزی تا کسی به آن پی نبرد،
* پی فشردن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] = * پی افشردن: نشاید در آن داوری پی فشرد / که دعوی نشاید در او پیش برد (نظامی۶: ۱۰۹۸)،
* پی کردن: (مصدر متعدی) [مجاز]
تعقیب کردن، دنبال کردن،
کاری را دنبال کردن، ادامه دادن،
* پی کندن: (مصدر متعدی) کندن جای پی دیوار، گود کردن جای دیوار یا پایۀ ساختمان برای ریختن شفته،
* پیکور کردن: [قدیمی، مجاز] = * پی گم کردن
* پی گم کردن: [مجاز]
رد پای کسی را گم کردن،
رد و اثر چیزی را گم کردن،
* پی نهادن: (مصدر لازم) [قدیمی]
پا گذاشتن، قدم گذاشتن،
(مصدر متعدی) [مجاز] بنا کردن،
* درپیِ: درعقبِ، دردنبالِ، درپسِ،
* درپی داشتن: [مجاز] بهدنبال داشتن،
هریک از رشتههای دراز سفیدرنگ در بدن انسان و حیوان که از دِماغ و نخاع خارج و در میان عضلات پراکنده شده و حس و حرکت بهواسطۀ آنها صورت میگیرد، عصب،
زردپی، تاندون،
* پی برکشیدن: (مصدر متعدی) = * پی کردن
* پی برگسلیدن: (مصدر متعدی) = * پی کردن
* پی بریدن: (مصدر متعدی) = * پی کردن
* پی زدن: (مصدر متعدی) = * پی کردن
* پی کردن: (مصدر متعدی)
بریدن رگوپی پای انسان، اسب، استر، یا شتر با شمشیر،
[قدیمی، مجاز] متوقف کردن،
(مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] سرپیچی کردن،
پیه
عدد هندسی
حرف یونانی
عصب
عدد هندسی، حرف یونانی، عصب
دنبال، عقب و پس، نوبت و دفعه، عصب
پس، دنبال، عصب
دنبال، عقب و پس، نوبت و دفعه، عصب، عدد هندسی، حرف یونانی
پی تارواره
اساس، بن، بنیاد، بنیان، بیخ، پایه، شالوده، مبنا، اثر، ردپا، رد، پس، پشت، تعاقب، دنبال، عقب، قفا، متعاقب، واپس، رگ، عصب
دنبال –پس، ادراک
کنار
پیه، دنبه ی آب کرده، چربی حیوانات
فوت، دمیدن به آتش و هر چیز دیگر، رمز راز، خال روی صورت
در کارگاه بافندگی به محدوده ی کارگاه پارچه بافی گویند
بمعنی دایره، علامتی مختار نشان دادن رابطه ثابت میان محیط دایره را با قطر آن، نسبت بطول هر دایره به قطر آن و آن تقریباً مساوی 41/3 است و علامت آن بدینسان است