معنی پیشین در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

پیشین. (اِخ) (دریای...) در زابلستان بود. (مزدیسنا ص 421).

پیشین. (اِخ) (دشت...) دشت بسیار وسیعی است در کاولستان که پهنای آن متجاوز از پنجاه هزار گز و درازی آن هشتاد هزار گز و دارای چراگاههای مرغوب است. قسمتی از رود لورا که از طرف جنوب غربی آن میگذرد بنام این دشت خوانده میشود و در بلوچستان بدریاچه (یا باطلاق) آب ایستاد میریزد. || نام قسمتی از رود لورا که از طرف جنوب غربی دشت پیشین میگذرد. (مزدیسنا تألیف دکتر معین ص 419).

پیشین. (اِخ) مرکز دهستان پیشین بخش راسک شهرستان سراوان. واقع در42 هزارگزی جنوب خاوری راسک کنار مرز پاکستان. جلگه. گرمسیر، مالاریائی، دارای 4567 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن غلات و خرما و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آنجا فرعی است. گمرک و پاسگاه ژاندارمری دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).

پیشین. (اِخ) پشنگ. نام قصبه ای کنار نهر سرخ آب. واقع در 166 هزارگزی جنوب شرقی قندهار و 55 هزارگزی شمال غربی کته به افغانستان، و مرکز ایالتی بهمین نام. || نام ایالتی در افغانستان محدود از جنوب به بلوچستان و از سه جانب دیگر به دیگر نواحی افغانستان دارای 9323 هزار گز مربع مساحت. (ازقاموس الاعلام ترکی). این ناحیه امروز جزء افغانستان است.

پیشین. (ص نسبی) منسوب به پیش. سابق. قبلی. اقدم. مقدم. سالف. سلف. قدیم. متقدم. گذشته: و چنین گویند که بشریعت توریه اندر و بدان شریعتهای پیشین، نماز دیگر فریضه تر بودی و گرامی تر... (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
ز شاهان پیشین همی بگذرد
نفس داستان را به بد نشمرد.
فردوسی.
چنین بود تا بودکار جهان
بزرگان پیشین و شاهنشهان.
فردوسی.
برآیین شاهان پیشین بدیم
نه بیکار و بر دیگر آیین بدیم.
فردوسی.
بر آیین شاهان پیشین رویم
همان از پس فره و دین رویم.
فردوسی.
که کس را ز شاهنشهان آن نبود
نه از نامداران پیشین شنود.
فردوسی.
ز دانای پیشین شنیدم سخن
که یادآورد روزگار کهن.
فردوسی.
بگیتی کسی مرد ازینسان ندید
نه از نامداران پیشین شنید.
فردوسی.
بتو داده بودند و بخشیده راست
ترا کین پیشین نبایست خواست.
فردوسی.
بدو گفت شاهان پیشین دراز
سخن خواستند آشکارا و راز.
فردوسی.
جهود و مسیحی نماند بجای
در آرد همه دین پیشین ز پای.
فردوسی.
هم آیین پیشین نگه داشتم
سپه را براو هیچ نگذاشتم.
فردوسی.
بزرگان که شاهان پیشین بدند
ازین کار بر دیگر آیین بدند.
فردوسی.
از آن شاه ناپاکتر کس ندید
نه از نامداران پیشین شنید.
فردوسی.
نگه کن که دانای پیشین چه گفت
که کس را مباد اختر شوم جفت.
فردوسی.
نباید کزین راستی بگذرم
چو شاهان پیشین بپیچد سرم.
فردوسی.
مزن رای جز با خردمند مرد
ز آیین شاهان پیشین مگرد.
فردوسی.
بیامد دوان پای او [پای اردشیر] بوس داد
ز ساسان پیشین همی کرد یاد.
فردوسی.
بر آیین شاهان پیشین رویم
سخنهای آن برتران بشنویم.
فردوسی.
بدو گفت شبگیر چون دخترم
به آیین پیشین بیاید برم.
فردوسی.
چنین گفت دهقان دانش پژوه
مر این داستان را ز پیشین گروه.
فردوسی.
درختان ببینی که آن کس ندید
نه از کاردانان پیشین شنید.
فردوسی.
کس از نامداران پیشین زمان
نکردند آهنگ زی آسمان.
فردوسی.
ز ما بستد آیین پیشین ما
که افزون کند فره و دین ما.
فردوسی.
مراو را به آیین پیشین بخواست
که این رسم و آیین بد آنگاه راست.
فردوسی.
پرستیدن شهریاران همان
از امروز تا عهد پیشین زمان.
فردوسی.
به روزگار دوشنبد نبید خور بنشاط
به رسم موبد پیشین و موبدان موبد.
منوچهری.
کنون این داستان ویس و رامین
بگفتند آن سخندانان پیشین.
فخرالدین اسعد گرگانی.
در این اقلیم کآن دفتر بخوانند
بر آن تا پهلوی از وی بدانند.
کجا مردم در این اقلیم هموار
بدند آن لفظ پیشین را خریدار.
فخرالدین اسعدگرگانی.
بریدی سیستان که در روزگار پیشین به اسم حسنک بود، شغلی بزرگ و با نام، بطاهر دبیر دادند. (تاریخ بیهقی).
ارجو که باز بنده شود پیشم
آن بیوفا زمانه ٔ پیشینم.
ناصرخسرو.
این بود خوی پیشین عالم را
کی باز گردد او ز خوی پیشین.
ناصرخسرو.
گفتا چو ستور چند خسبی
بندیش یکی ز روز پیشین.
ناصرخسرو.
بروزگار پیشین در اسپ شناختن و هنر و عیب ایشان دانستن هیچ گروه به از عجم ندانستند از بهر آنک ملک جهان از آن ایشان بود و هرکجا در عرب و عجم اسپ نیکو بودی بدرگاه ایشان آوردندی. (نوروزنامه). و در میانه ٔ ما در ایام پیشین قحطی سخت پیدا شد. (ترجمه ٔ تاریخ قم ص 296).
همان لهو و نشاط اندیشه کردند
همان بازار پیشین پیشه کردند.
نظامی.
بگویم زر پیشین نو نیرزد
چو دقیانوس گفتی جو نیرزد.
نظامی.
یکی از پادشاهان پیشین در رعایت امور مملکت سستی کردی. سعدی (گلستان). یکی از جلسای بی تدبیر نصیحتش آغاز کرد که ملوک پیشین مراین نعمت بسعی اندوخته اند. سعدی (گلستان). یاد دارم که در ایام پیشین من و دوستی چون دو بادام مغز در پوستی صحبت داشتیم. سعدی (گلستان). اسکندر رومی را پرسیدند دیارمشرق و مغرب به چه گرفتی که ملوک پیشین را خزائن و عمر و ملک بیش ازین بود و چنین فتحی میسر نشد. سعدی (گلستان).
آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر
کاین سابقه ٔ پیشین تا روز پسین باشد.
حافظ.
|| اول. نخست. نخستین. اولین:
ز پیشین سخن و آنکه گفتی ز پس
بگفتار دیدم ترا دسترس.
فردوسی.
آل یاسین مر چین را دومین چین است
تو به چین دومین شو نه بدان پیشین.
ناصرخسرو (دیوان ص 342).
گفت الجارثم الدار؛ پیشین خداوند سرای آنگاه سرای. گفت شیخ بوسعید را بگوی کلاهی فرستادی، پیشین سری باید تا کلاه بر وی نهی. و اسب که پیر را ندیده باشد و چون پیشین باربیند بگریزد و داند که دشمن است. (کیمیای سعادت غزالی). چون زلیخا یوسف را بخود دعوت کرد، پیشین برخاست و آن بت را که بخدائی میداشت روی بپوشید. (کیمیای سعادت غزالی). || پیشتر. جلوتر:
دگر ره بود پیشین رفته شاپور
بپیش آهنگ آن بکران چون حور.
نظامی.
پیغامبر پیشدستی میکرد از غایت تواضع و سلام میداد و اگر تقدیراً سلام پیشین ندادی هم متواضع او بودی. (فیه مافیه ص 105). هنوز آدم نیامده فرشتگاه پیشین حاکم کردند بر فساد. (فیه مافیه ص 203). حضرت رسول (ص) را پیشین بخواب میدیدند و حال آن مسکین چنان شد که حضرت سلطان العلماء را به پیشین فرموده بود بیست جوق گویندگان مرثیه های حضرت مولانا را که پیشین گفته بود می سراییدند. (مناقب افلاکی. نقل از ص 304 فیه مافیه). || آنچه پیش از دخول در کار به تعارف دهند. (حاشیه ٔ مثنوی چ علاءالدوله):
وعده هاشان کرد و هم پیشین بداد
بر دکان اسبان و نقد و جنس و زاد.
مولوی.
|| قبل. ماقبل. سابق:
پس از جنگ پیشین که آمد شکست
بتوران پر از درد بودند و پست.
فردوسی.
ببهرام گفتند کای شهریار
تو این را چنان گرگ پیشین مدار.
این گرگ پیر چنگ پیشین روز بدیده بود و حال ضعف خداوندش، در شب کس فرستاده بود نزد کدخدای علی تکین... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). || ظهر. ظهیره. (زمخشری). ظهیر. گرمگاه. نیمروز:
نه از آن روز فرو رفته ٔ عمر
پس پیشین خبری خواهم داشت.
خاقانی.
چو باشد روز را هنگام پیشین
ز من خواهد حریر بربر و چین.
فخرالدین اسعد گرگانی.
واپسین یار منی در عشق تو
روز برنائی به پیشین آورم.
خاقانی.
در نیمشب چو صبح پسین در گرفته ایم
در ملک نیمروز به پیشین رسیده ایم.
خاقانی.
بس به پیشین بدیده ای خورشید
که چو کژ سر نمود کژ نظرست.
خاقانی.
شد روز عمر زآن سوی پیشین و روی نیست
کاین روز رفته باز به روزن درآورم.
خاقانی.
روز امید به پیشین برسد
ترسم آوخ که زوالش برسد.
خاقانی.
روز عمر آمد به پیشین ای دریغ
کار برنامد به آیین ای دریغ.
خاقانی.
گرچه بهین عمر شد روزبه پیشین رسید
راست چو صبح پسین از همه خوشدم تریم.
خاقانی.
گرچه روز آمد به پیشین از همه پیشینیان
بیش پیشم در سخن داند کسی کو پیشواست.
خاقانی.
نمی شد یکی بر دگر کامگار
ز پیشین درآمد بشب کارزار.
نظامی.
بپای همت من این دو عالمست دو کفش
که صبح پوشم و پیشین برهنه پا گردم.
حکیم رکنای کاشی (از آنندراج).
- خواب پیشین، خواب پیش از نیمروز:
ز سنت نبینی از ایشان اثر
مگر خواب پیشین و نان سحر.
سعدی.
- دندان پیشین، ثغر. ثنیه. دندان های پیشین. ثنایا. رجوع به ثنایا شود:
یکی را بگفتم ز صاحبدلان
که دندان پیشین ندارد فلان.
سعدی.
بسبابه دندان پیشین بمال
که نهی است در روزه بعد از زوال.
سعدی.
و چون هر دو دندان پیشین او بیفتد... آنرا ثنی گویند. (ترجمه ٔ تاریخ قم ص 178). هتم، شکسته شدن دندان پیشین کسی از بن. (منتهی الارب).
- سرای پیشین، بیرونی: و در دهلیز سرای پیشین عدنانی بنشست. (تاریخ بیهقی). او بسرای پیشین بنشست. (تاریخ برامکه).
- صبح پیشین، صبح کاذب.
- صف پیشین، صف مقدم:
صف پیشین شیعیان حیدرند
جز که شیعت دیگران صف النعال.
ناصرخسرو.
از آن صف پیشین نمائی و طائی
بجزغمر غمرالردائی نبینم.
خاقانی.
- نماز پیشین، صلوه ظهر. (منتهی الارب). صلوه اولی. نماز نیمروز. پیشین نماز. رجوع به نماز شود. صاحب آنندراج گوید: نماز ظهر را پیشین از آن گویند که جبرئیل علیه السلام رسول صلی اﷲ و علیه و آله و سلم را اول از هر نمازها نماز ظهر تعلیم کرده بود. (آنندراج): و هر دو سپاه با یکدیگر برآویختند و حرب کردند چاشتگاه تا نماز پیشین... (ترجمه ٔ طبری بلعمی). و چنین گویند که بشریعت توریه اندر و بدان شریعتهاء پیشین، نماز دیگر فریضه تر بودی و گرامی تر و این نماز را صلوه الوسطی خوانند از بهر آنکه بمیان چهار نماز است: نماز بامداد و نماز پیشین و نماز شام و نمازخفتن. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
نماز پیشین انگشت خویش را بر دست
همی ندیدم من این عجایبست و عبر.
فرخی.
چون وقت نماز پیشین بود درهای حصار بگشادند. (تاریخ سیستان). چون روز شد تا نماز پیشین حرب میان ایشان قایم بود. (تاریخ سیستان). امیر نزدیک نماز پیشین به کوشک معمور رسید (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 256). سخن میرفت و جنایات وی را (امیر یوسف را) میشمردند. و آخرش آن که چون روز بنماز پیشین رسید... امیر یوسف را دیدم برپای خاست. (تاریخ بیهقی ص 252). و خواجه ٔ بزرگ احمد حسن هر روز برای خویش به در عبدالاعلی بار دادی و تا نماز پیشین بنشستی. (تاریخ بیهقی ص 246). و نزدیک نماز پیشین را مدد سیل بگسست. (تاریخ بیهقی ص 262). چون نماز پیشین بکردیمی بیگانگان بازگشتندی. (تاریخ بیهقی ص 246). تا نزدیک نماز پیشین بماند (حسنک). (تاریخ بیهقی ص 180). چون روز بنماز پیشین رسید امیر مطربان را اشارت کرد تا خاموش ایستادند. (تاریخ بیهقی ص 233). میان دو نماز پیشین و دیگر بخانه ها باز شدند. (تاریخ بیهقی ص 361). امیر نیز مجلس خود را خالی کرد... وآن خالی بداشت تا نماز پیشین. (تاریخ بیهقی ص 380). بباغ بوالقاسم ضرابی فرود آوردند و تا نماز پیشین روزگار گرفت. (تاریخ بیهقی ص 375). و نزدیک نماز پیشین دو سوار در رسید. (تاریخ بیهقی ص 493). بسیار مضایق بباید گذاشت تا بنزدیک نماز پیشین آنجا رسید. (تاریخ بیهقی). امیر محمود میان دو نماز از خواب برخاست و نمازپیشین بکرد. (تاریخ بیهقی). تا نماز پیشین نشسته بود که جز بنماز برنخاست و روزی سخت با نام بگذشت. (تاریخ بیهقی). میمنه ٔ علی تکین نماز پیشین بر میسره ٔخوارزمشاه برکوفتند و نیکو بکوشیدند و هزیمت بر خوارزمیان افتاد. (تاریخ بیهقی). دست ابراهیم بگرفت و به منا برد و آنجا نماز پیشین و دیگر و شام و خفتن و بامداد بکرد. (تفسیر ابوالفتوح رازی). ربیعهبن هیثم گفت رحمه اﷲ رفتم اویس را ببینم، در نماز بامداد بود، چون فارغ شد، بتسبیح مشغول شد، صبر کردم تا فارغ شدبرخاست تا نماز پیشین بگذارد. (تذکرهالاولیاء عطار).به ادای فرض نماز پیشین مشغول بودند. (انیس الطالبین بخاری نسخه ٔ کتابخانه ٔ مؤلف ص 85). هوا ابر بود خواجه از من پرسیدند که وقت نماز پیشین شده است. (انیس الطالبین بخاری). اظهار؛ بوقت نماز پیشین رفتن. (منتهی الارب).
|| (اِ) چیزی است از آن خرما که از آن رسن تابند. (شرفنامه ٔ منیری). رجوع به پیش و پیشند شود.

فرهنگ معین

(ص نسب.) گذشته، قبلی، کسی که در سال های گذشته می زیسته، جمع پیشینیان، (ق.) پیشتر، جلوتر، اول، نخست، نیمروز، ظهر. [خوانش: (ص مر.)]

فرهنگ عمید

سابق، گذشته، قبلی: آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر / کآن سابقهٴ پیشین تا روز پسین باشد (حافظ: ۳۳۰)،
پیشی، جلویی،
(اسم) ظهر، نیمروز،

حل جدول

دیرینه، قدیمی

سابق

مترادف و متضاد زبان فارسی

دیرینه، سابق، سابق، سلف، قبلی، قدیم، متقدم، ظهر، نیمروز،
(متضاد) تازه، پسین

فرهنگ فارسی هوشیار

سابق، اقدم، سلف، قدیم، گذشته، متقدم، قبلی

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری