معنی پیوست در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

پیوست. [وَ] (اِخ) دهی از دهستان کشور بخش پاپی شهرستان خرم آباد. واقع در 45 هزارگزی جنوب باختری سپید دشت و 15 هزارگزی باختر ایستگاه کشور. کوهستانی. معتدل. مالاریائی. دارای 280 تن سکنه. آب آنجا از چشمه سار. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی آن زراعت و گله داری، راه آنجا مالروست. ساکنین از طایفه ٔ پاپی هستند و در ساختمان سکونت دارند و برای تعلیف احشام به ییلاق و قشلاق میروند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).

پیوست. [پ َ / پ ِ وَ] (ن مف مرخم، ق) مخفف پیوسته. همیشه. دایم. دایماً:
چون چاشت کند بخویشتن پیوست
تو ساخته باش کار شامش را.
ناصرخسرو.
لیک رازی است در دلم پیوست
روز و شب جان نهاده بر کف دست.
سنائی.
تو شاد بادی پیوست و دشمنت غمگین
ترانشاط رفیق و ورا ندیم ندم.
سوزنی.
برین بود و برین بوده ست پیوست.
سوزنی.
ای که خواهی توانگری پیوست
تا ازآن ره رسی به مهتریی.
رشید وطواط.
از نسیم شمایلت پیوست
در خوی خجلت است آهوی چین.
ظهیرالدین فاریابی.
خواجه اسعد چو می خورد پیوست
طرفه شکلی شود چو گردد مست.
خاقانی.
بنیروی تو بر بدخواه پیوست
علم را پای باد و تیغ را دست.
خاقانی.
سلطان پیوست آن [سر ابریق باباطاهر] در میان تعویذها داشتی و چون مصافی پیش آمدی در انگشت کردی. (راحهالصدور راوندی).
ز سرگردانی تست اینکه پیوست
به هر نا اهل و اهلی میزنم دست.
نظامی.
طبیب ارچند گیرد نبض پیوست
ببیماری بدیگر کس دهد دست.
نظامی.
ازآن بد نقش او شوریده پیوست
که نقش دیگری بر خویشتن بست.
نظامی.
ببزم شاهش آوردند پیوست
بسان دسته ٔگل دست بر دست.
نظامی.
وزآن پس رسم شاهان شد که پیوست
بود در بزمگه شان تیغ در دست.
نظامی.
از پی دشمنان شه پیوست
میدوم جان و تیغ بر کف دست.
نظامی.
مرا شیرین بدان خوانند پیوست
که بازیهای شیرین آرم از دست.
نظامی.
هر شکر پاره شمعی اندر دست
شکر و شمع خوش بود پیوست.
نظامی.
بنیروی تو بر بدخواه پیوست
علم را پای باد و تیغ را دست.
نظامی.
من زین دو علاقه ٔ قوی دست
در کش مکش اوفتاده پیوست.
نظامی.
آنجا که خرابیست پیوست
هم رسم عمارتی دراو هست.
نظامی.
او را بر خویش خواند پیوست
هر ساعت سود بر سرش دست.
نظامی.
بگذار این همه را گر بتکلف شنوی
نکته ای بشنو و میدار بخاطر پیوست.
شمس الدین کیشی.
پیوست کسی خوش نبود در عالم
جز ابروی یار من که پیوسته خوش است.
(از انجمن آرا).
|| دائم. مدام:
اگر معشوق آسان دست دادی
کجا این لذت پیوست دادی.
عطار (اسرارنامه).
|| مرکب، مقابل بسیط. (آنندراج). در این معنی برساخته ٔ دساتیر است. رجوع بحاشیه ٔ برهان قاطع چ معین شود. || با صله ٔ «باء» بمعنی متصل. (آنندراج):
مملکت را ایمنی با عمر او پیوست بود
ایمنی آمد بسر چون عمر او آمد بسر.
معزی.
- پیوست این نامه، بضمیمه ٔ آن.
|| با کلماتی ترکیب شود چون: خداپیوست، ملحق بخدا. متصل بحق:
پست منگر هان و هان این بست را
بنگر آن فضل خداپیوست را.
مولوی.
|| (فعل) فعل ماضی از مصدر پیوستن بمعنی ملحق شدن و چسپیدن. رجوع به شواهد پیوستن شود. || (مص مرخم، اِمص) مصدر مرخم از پیوستن یعنی الحاق و اتصال. (فرهنگ نظام): چندانکه شربت مرگ تجرع افتد... هر آینه بدو باید پیوست. (کلیله و دمنه).

فرهنگ معین

(پِ وَ) (اِ.) ضمیمه.

فرهنگ عمید

پیوستن
(قید) پیوسته، دائم،
(اسم، صفت مفعولی) چیزی که همراه چیز دیگر باشد،
(اسم، صفت فاعلی) نامه‌ای که چسبیده به نامۀ دیگر به جایی فرستاده شود، ضمیمه،

حل جدول

ضمیمه

الحاقیه

انضمام

اتصال، الحاق، ضمیمه، ملحق، منضم.

مترادف و متضاد زبان فارسی

اتصال، الحاق، ضمیمه، ملحق، منضم

فرهنگ فارسی هوشیار

همیشه، دائم، پی نوشت

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری