معنی پیکر در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
پیکر. [پ َ / پ ِ ک َ] (اِ) مقابل بوم. مقابل زمینه. نقش پارچه. گل:
بیارید پرمایه دیبای روم
که پیکر بریشم بود زرش بوم.
فردوسی.
غلامان رومی بدیبای روم
همه پیکر از گوهر و زرّ بوم.
فردوسی.
بیاراست آنرا. [درفش کاویان] بدیبای روم
ز گوهر بروپیکر و زرش بوم.
فردوسی.
دو صد خزّ و دیبای پیکر بزر
یکی افسر خسروی، ده کمر.
فردوسی.
همه پیکرش گوهر آگنده بود
میان گهر نقشها کنده بود.
فردوسی.
بساطی بیفکند پیکر بزر
زبرجد درو بافته سر بسر.
فردوسی.
ز گستردنیها و دیبای روم
بر و پیکر زرّ و سیمینش بوم.
فردوسی.
ده اشتر همه بار دیبای روم
همه پیکر از گوهر و زرش بوم.
فردوسی.
بیاراست کاخی ز دیبای روم
همه پیکرش گوهر و زرش بوم.
فردوسی.
یکی خوب سربند پیکر بزر
بیابد ازین رنج فرجام بر.
فردوسی.
گهر بافته پیکر و بوم زر
درافشان چو خورشید تاج و کمر.
فردوسی.
نهاده بخیمه درون تخت زر
همه پیکر تخت درّ و گهر.
فردوسی.
بر ایشان جامه هائی بسته رنگین
همه منسوج روم و ششتر و چین
به پیکر هر یکی همچون بهاری
برو کرده دگرگونه نگاری.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
رخش تابنده بر اورنگ زرین
میان نقش روم و پیکر چین.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
یکی جامه پوشمت بی پود و تار
که گردش بود پیکر و خون نگار.
اسدی.
|| رقم. پیکره (در حساب و اعداد). || لوا. علم. درفش.چتر:
شهانش زیر دست و او زبر دست
هم از شاهی هم از شادی شده مست
سپهرش جای تاج و جای پیکر
زمینش جای رخت و جای لشکر.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
|| بتخانه. بتکده:
دز سنگین که چون دو پیکری بود
نگه کن تا چه نیکو پیکری بود
بمجمر بر، رخان ویسش آتش
بر آتش بر، سیه زلفش بوی خوش.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
|| (اِ) مجسمه. تندیس. تندیسه. بت:
اگر بتگر چو تو پیکر نگارد
مریزاد آن خجسته دست بتگر.
دقیقی.
به پیکر یکی کفش زرین به پای
ز خوشاب زر آستین قبای.
فردوسی.
ز گوهر شاخها چون تاج کسری
ز پیکر باغها چون روی لیلی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
دولت او که پیکر شرف است
آستین بر دو پیکر افشانده ست.
خاقانی.
مرصع پیکری در نیمه ٔ دوش
کلاه خسروی بر گوشه ٔ گوش.
نظامی.
دمیه؛ پیکر منقوش از مرمر و عاج و جز آن. (منتهی الارب). || مجازاً، دختران زیباپیکر:
یکی گفت ارمن است این بوم آباد
که پیکرهای او باشد پریزاد.
نظامی.
|| لعبه. بازیچه. عروسک. بنات، پیکرهای کوچک که دختران بدان بازی کنند. (منتهی الارب). || هیاءه. (دهار). هیکل. (منتهی الارب). || جسد. تن. مقابل روان و جان و روح. جسم. جرم. کالبد. بدن. جُثه. قالب. (برهان):
ازارش همه سیم و پیکرش زر
نشانده به هرجای چندی گهر.
فردوسی.
سرخانه را پیکر از عاج و زر
به زر اندرون چند گونه گهر.
فردوسی.
بمشک اندرون پیکر و زعفران
بر و پشت او، از کران تا کران.
فردوسی.
یکی گنبد از آبنوس و ز عاج
به پیکر ز پیلسته و شیر و ساج.
فردوسی.
نهادند یک خانه خوانهای ساج
همه کوکبش زرّ و پیکرز عاج.
فردوسی.
ز نزدیک ارجاسب ترک سترگ
کجا پیکرش پیکر خوک و گرگ.
فردوسی.
پس آن پیکررستم شیر خوار
ببردند نزدیک سام سوار.
فردوسی.
چو برخاست از خاک آن پیکرش
چو خورشید رخشنده تاج سرش.
فردوسی.
یکی تیز خنجر بزد بر سرش
به خاک اندر آمد سر و پیکرش.
فردوسی.
ببینی تو آن پیل و آن لشکرش
بخاک اندر افکنده با پیکرش.
فردوسی.
بگفتا کدام است کهرم سترگ
کجا پیکرش پیکر ببر و گرگ.
فردوسی.
بپرسید ازو شاه بیدار بخت
از این پیکر مهره و نیک تخت.
فردوسی.
دگر پیکرش درّ خوشاب بود
که هر دانه ای قطره ٔ آب بود.
فردوسی.
بدو اندرون مشک سوده بمی
همه پیکرش سفته برسان نی.
فردوسی.
نهاده بخیمه درون تخت زر
همه پیکر تخت زرّ و گهر.
فردوسی.
ببوسید مادر دویال و برش
همی آفرین خواند بر پیکرش.
فردوسی.
همه بر سران افسران گران
بزر اندرون پیکر از گوهران.
فردوسی.
همه درّ خوشاب بُد پیکرش
ز یاقوت رخشنده بودی درش.
فردوسی.
الا تا همی بتابد بر چرخ کوکبی
الا تا همی بپاید بر خاک پیکری.
عنصری.
بخوبی پری و بپاکی گهر
به پیکر سروش و بچهره بشر.
اسدی.
جوانی همه پیکرش نیکویی
فروزان ازو فرّه ٔ خسروی.
اسدی.
چو گنجی است در خوبتر پیکری
درو ایزدی گوهر از هر دری.
اسدی.
شوم از تو دور و نگونت کنم
بسنگ گران پیکرت بشکنم.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بر تخت پیش برادر بُدی
یکی جان بدی گر دو پیکر بدی.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ور عاریتی بود برین سفلی صورت
ذاتی بود آن گوهر عالی را پیکر.
ناصرخسرو.
کعبه ٔ جان خلق پیکر اوست
حکمت ایزدی دراو مهمان.
ناصرخسرو.
یزدانش نداد هیچ دستی
جز برتن و پیکر نزارم.
ناصرخسرو.
پس آنگه دخمه ای فرمود شهوار
چنان شایسته جفتی را سزاوار.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ص 508).
و ذکر آن بقلم عطارد بر پیکر خورشید نبشته. (کلیله و دمنه).
چه پیکرست ز تیر سپهر یافته تیر
بشکل تیر و بدو ملک راست گشته چو تیر.
معزی.
بادبیزن که کسی بر من بیچاره زند
ز ضعیفی چو مگس باد برد پیکر من.
خاقانی.
از پیکر گاو آید در کالبد مرغ
جان پریان کز تن خم یافت رهائی.
خاقانی.
باد سلیمان در برش و ز نار موسی منظرش
طیر است گویی پیکرش طور است ماناداشته.
خاقانی.
گر داشت یک مهم بعزیزی چو روز عید
شد چون هلال شهره ز من پیکر سخاش.
خاقانی.
هست در چشم عالمی مانده
نقش آن پیکر ستوده هنوز.
خاقانی.
هم پیکر سلامت و هم نقش عافیت
از دیده ٔ نظارگیان در نقاب شد.
خاقانی.
سر تابوت بازگیر و ببین
که چه رنگ است آنچه پیکر اوست.
خاقانی.
سلطان اعظم آنکه اشارات او ز غیب
چونان دهد نشانی کز پیکر آینه.
خاقانی.
در پیکر باغ شکل نرگس
چشمی است که ریخته است مژگان.
خاقانی.
تب لرزه یافت پیکر خاک از فراق او
هم مرقد مقدس او شدشفای خاک.
خاقانی.
نیاز گر بدرد پیکر مرا از هم
نبینی از پی کار نیاز پیکارم.
خاقانی.
دیده برانداخت صبح زهره برافکند شب
پیکر آفاق گشت غرقه ٔ خضرای ناب.
خاقانی.
آن پیکر روحانی بنمای بخاقانی
تا دیده ٔ نورانی بر پیکرت افشانم.
خاقانی.
یکی بود پیکر دو ارژنگ را
تفاوت نه هم نقش و هم رنگ را.
نظامی.
هر یکی در شکوه پیکر او
مانده حیران ز پای تا سر او.
نظامی.
نخواهم که بر خاک باشد سرت
نه آلوده ٔ خون شود پیکرت.
نظامی.
روان آب در سبزه ٔ آبخورد
چو سیماب در پیکر لاجورد.
نظامی.
ازین پیکر که معشوق دل آمد
به کم مدت فراغت حاصل آمد.
نظامی.
تا آن زمان که پیکر ما هست بر فلک
خالی مباد مجلست از ماه پیکران.
سعدی.
آفتابی که چو در رزم زند دست بتیغ
از میان پیکر مریخ برآرد چو حسام.
سلمان.
|| صورت. (بحر الجواهر) (مهذب الاسماء) (مجمل اللغه). مقابل مایه. هیولی. رجوع به مایه شود:
همه زو یافته نگار و صور
هم هیولای اصل و هم پیکر.
سنائی.
|| شکل. نقش. رسم. تصویر. صورت. تمثال. به اصطلاح امروز، عکس و صورت نگاشته. نگار چهره: و بفرمود (بهرام چوبینه) تا به ری اندر صد هزار درم بزدند و پیکر پرویز بدان نقش کردند. بوقت ملوک عجم رسم چنان بودی که به یک روی درم پیکر ملک نقش کردندی، چنانکه اکنون نام ملک نقش همی کنند و دیگر روی نام خدای تعالی می نویسند و یکسوی نام پیغمبر و دیگر سوی نام خلفا و بوقت ملوک عجم هر دو روی درم پیکر ملک نگاشتندی، از یکسوی ملک برتخت نشسته و نیزه بردست. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
سپه دید با جوشن و ساز جنگ
درفشی سیه پیکر او پلنگ.
فردوسی.
درفشی درفشان بسر بر به پای
یکی پیکرش ببر و دیگر همای.
فردوسی.
به یک روی بر، نام یزدان پاک
کز اوی است امید و هم ترس و باک
دگر پیکرش افسر و چهر ما
زمین بارور گشته از مهر ما.
فردوسی.
جهانجوی پرگار بگرفت زود
وزآن گرز پیکر بدیشان نمود.
فردوسی.
همان گاو پرمایه کم دایه بود
ز پیکر تنش همچو پیرایه بود.
فردوسی.
گهی صورتی بندد از عود هندی
گهی پیکری گردد از مشک اذفر.
بیاورد پس شهریار آن درفش
که بد پیکرش اژدهای بنفش.
فردوسی.
ببهرام بنمود بازو فرود
ز عنبر بگُل بر یکی خال بود
کزآن گونه پیکر بپرگار چین
نداند نگارید کس بر زمین.
فردوسی.
درفشی پس اوست پیکر ز ماه
تنش لعل و جعدش چو مشک سیاه.
فردوسی.
درفشی کجا پیکرش هست ببر
همی بشکند زومیان هزبر.
فردوسی.
درفشی پس پشت او دیگر است
چو خورشید تابان برو پیکر است.
فردوسی.
جهاندار بر شادورد بزرگ
نشسته همه پیکرش میش و گرگ.
فردوسی.
درفشی کجا پیکرش اژدهاست
که چوبینه بر نهروان کرد راست.
فردوسی.
درفش دگر اژدها پیکرش
پدید آمد و شیر زرین سرش.
فردوسی.
ز ماهی بجام اندرون تا بره
نگاریده پیکر بدو یکسره.
فردوسی.
بهامون کشیدند پرده سرای
درفشی کجا پیکرش بد همای.
فردوسی.
پس هر درفشی درفشی بپای
چه از اژدها پیکر و چه همای.
فردوسی.
درفشی پس پشت پیکر همای
همیرفت چون کوه رفته ز جای.
فردوسی.
درفشی پسش پیکر گاومیش
سواران پس و نامداران ز پیش.
فردوسی.
درفشی پسش پیکر او گراز
که گویی سپهر اندر آرد به گاز.
فردوسی.
درفشی برآورده پیکرپلنگ
همی از درفشش بیازید چنگ.
فردوسی.
یکی پیکرآهو درفش از برش
بدان سایه ٔ آهو اندر سرش.
فردوسی.
درفشی همی برد پیکر گراز
سپاهش کمند افکن و رزمساز.
فردوسی.
درفشی پلنگ است پیکر دراز
پسش ریونیز است با کام و ناز.
فردوسی.
نگاریده برچند جای مبارک
شه شرق را اندر آن کاخ پیکر.
فرخی.
خسروا خوبتر ز پیکرتو
پیکری نیست در همه ارژنگ.
فرخی.
که دیده ست بر سوسن از عود صورت
که دیده ست بر لاله از مشک پیکر.
فرخی.
دل هر شهی بسته ٔ مهر اوست
بر ایوانها پیکر چهر اوست.
اسدی.
هزار و چهل بت ز هر پیکری
بکردار آراسته لشکری.
اسدی.
دو سوسنش پر پیکر نیکویی
دو بادام پر سرمه ٔ جادویی.
اسدی.
بسر بر درفشان درفشی سپید
پرندش همه پیکر ماه و شید.
اسدی.
بدان روزگاران که بد از شهان
که فرمان ضحاک جست از مهان
همه چهر جم داشتند آشکار
بدیبا و دیوارها بر، نگار.
بدان تا هر آنجا که پیکرش بود
گر آید بدانند و گیرند زود.
چو آن پیکر پرنیان دید شاه
دژم گشت هرچند کردش نگاه.
گوا بر نکو پیکر تو درست
همین پرنیان بس که در پیش تست.
اسدی.
براو پیکر کرگی افراشتند
به نوک سرو پیل برداشتند.
اسدی.
جهان زواست بر پیکر خوب و زشت
روان را تن او داد و تن را سرشت.
اسدی.
درفشی ز شیر سیه پیکرش
همایی ز یاقوت و زر برسرش.
اسدی.
بگسترده فرشی ز دیبای چین
بر او پیکر هفت کشور زمین.
اسدی.
ز هر پیکری بود چندان درفش
که از سایه شد روز تابان بنفش.
اسدی.
فرازش درفشی درفشان چو شید
به پیکر طرازیده پیل سپید.
اسدی.
این چرخ برین است پراز اختر عالی
لا بلکه بهشت است پر از پیکر دلبر.
ناصرخسرو.
دوری از علم تا ز شهوت و خشم
جانت پر پیکر است و پر پیکار.
سنائی.
و حجاب مخافت از پیکر مراد بردارم. (کلیله و دمنه).
گرتن مقیمستی برش بی پرده دیدی پیکرش
در آتش جان پرورش باد مسیحا یافتی.
خاقانی.
نخستین پیکر آن نقش دلبند
تو لا کرده بر نام خداوند.
نظامی.
دوستی زر چو بسان زرست
در دم طاوس همان پیکرست.
نظامی.
هر که نگارنده ٔ این پیکرست
بر سخنش زن که سخن پرورست.
نظامی.
چو افروختندش غرض برنخاست
درو [درآینه] پیکر خود ندیدند راست.
نظامی.
همه پیکری را بدانسان که هست
درو دید رسام گوهر پرست.
نظامی.
غُره؛ پیکر ماه. تمثال، پیکر نگاشته. (منتهی الارب). مصور؛ پیکر کرده. (دستور اللغه). کلمه ٔپیکر را در معنی جسم و جثه و گاه در معنی صورت و نقش ترکیباتیست چون:
- آب پیکر، چون آب بصورت.
- آدمی پیکر، دارای کالبد و شکلی چون آدمی:
درو آدمی پیکرانی چنین
بترکیب خاکی، بزور آهنین.
نظامی.
یکی شهر چون بیشه ٔ مشک بید
درو آدمی پیکرانی چو بید.
نظامی.
- آسمان پیکر، دارای جسم و پیکری چون آسمان از عظمت:
از دو دیده ستاره میرانم
من بر این کوه آسمان پیکر.
مسعودسعد.
- آفتاب پیکر، دارای صورتی چون آفتاب:
ای ساقی آفتاب پیکر
بر جانم ریز جام خون خوار.
عطار.
- اژدهاپیکر، دارای جسمی چون اژدها:
شنودند کآنجا یکی مهتر است
پر از هول شاه اژدها پیکر است.
فردوسی.
من آن گنج و آن اژدها پیکرم
که زهر است و پازهر در ساغرم.
نظامی.
چو تندی کنم تندری گوهرم
چو آیم برزم اژدها پیکرم.
نظامی.
شد آن اژدها با چنان لشکری
بسر بر چنان اژدها پیکری.
نظامی.
بمردم کشی اژدها پیکرم
نه مردم کشم بلکه مردم خورم.
نظامی.
- || دارای نقش و تصویر اژدها:
بر او اژدها پیکری از حریر
که بیننده را زو برآمد نفیر.
نظامی.
- بت پیکر، دارای جسمی چون بت.
- بهی پیکر، دارای پیکری نیکو و به:
بدو گفت شخصی بهی پیکری
گمانم چنان است کاسکندری.
نظامی.
- پاکیزه پیکر، دارای جسمی پاکیزه و نظیف:
دو پاکیزه پیکر چو حور و پری
چو خورشید و ماه از نکو منظری.
سعدی.
- پری پیکر،چون پری در شکل و قامت:
شب جشن بود آن شب دلنواز
پری پیکران چون پری جلوه ساز.
نظامی.
پری پیکرانی بدان دلبری
نشستند تا شب برامشگری.
نظامی.
پری پیکرانی دراو چون نگار
صنم خانه هایی چو خرم بهار.
نظامی.
بخوبی چه گویم پری پیکری
پری را نبوده چنین دختری.
نظامی.
کمر بست نوشابه چون چاکران
بفرمود تا آن پری پیکران.
نظامی.
خیال پری پیکری میکند
مرا چون خیال پری میکند.
نظامی.
غلام پری پیکر با مروحه ٔ طاوسی بالای سر او ایستاده. (سعدی).
حاجت بنگاریدن نبود رخ زیبا را
تو ماه پری پیکر زیبا و نگارینی.
سعدی.
وین پری پیکران حلقه بگوش
شاهدی میکنند و جلوه گری.
سعدی.
شنیدم که در لحن خنیاگری
برقص اندرآمد پری پیکری.
سعدی.
پری پیکر بتی کز سحر چشمش
نیامد خواب در چشمان من دوش.
سعدی.
مرا نسبت به شیدائی کند ماه پری پیکر
تو دل با خویشتن داری چه دانی حال شیدائی ؟
سعدی.
اهل دل را گو نگهدارید چشم
کآن پری پیکر به یغما میرود.
سعدی.
من در اندیشه که بتخانه بود یا ملک است
یا پری پیکر مه روی ملک سیما بود.
سعدی.
- پیروزه پیکر،دارای جسمی چون فیروزه:
که کرد این گنبد پیروزه پیکر
چنین بی روزن و بی بام و بی در.
ناصرخسرو.
زود بینی چون بنات النعش کشتی سرنگون
تا روی بر باد این پیروزه پیکر بادبان.
خاقانی.
- پیل پیکر (در معنی تصویر)، دارای نقش پیل:
یکی پیل پیکر درفش از برش
به ابر اندرآورده زرین سرش.
فردوسی.
چنان دان که آن پیل پیکر درفش
سواران و شمشیرهای بنفش.
فردوسی.
(در معنی جثه)، دارای جسمی چون پیل:
میان را ببستم بنام بلند
نشستم بر آن پیل پیکر سمند.
فردوسی.
- تازه پیکر، دارای کالبدی جوان و نو:
تکاور سمندان ختلی خرام
همه تازه پیکر، همه تیزگام.
نظامی.
- حورپیکر،پری پیکر.
- خورشیدپیکر (در معنی صورت و تصویر)،دارای نقش خورشید:
ابا گرزو با تیغ و زرینه کفش
پس پشت خورشیدپیکر درفش.
فردوسی.
- دوپیکر،دارای دو گونه صورت:
دوپیکر خیالی براو بست راه
که بر شه زنم یا شوم نزد شاه.
نظامی.
- || از صور فلکی. رجوع به دوپیکرشود.
- دیو پیکر، دارای شکل و جسمی چون دیو.
- روزپیکر، خورشیدپیکر.
- زرپیکر، دارای جسم و کالبدی از زر:
بدستور بر نیز گوهر فشاند
بکرسی زرپیکرش بر نشاند.
فردوسی.
- سمن پیکر، دارای اندام و جسمی چون سمن:
سه بت روی با او به یک جا بدند
سمن پیکر و سروبالابدند.
فردوسی.
- سیم پیکر، دارای جسمی چون سیم.
- شیرپیکر (در معنی تصویر و نقش)، دارای نقش شیر:
نشان سپهدار ایران درفش
بر آن باره زر شیرپیکر درفش.
فردوسی.
درفشی کجا شیرپیکر بزر
که گودرز کشوادآرد بسر.
فردوسی.
چو آن شیرپیکر علامت ببندد
کند سجده بر آستانش دو پیکر.
ناصرخسرو.
چو از رایت شیرپیکر سپهر
برآورد منجوق تابنده مهر.
نظامی.
ز سایه ٔ علم شیرپیکرت نه عجب
که لرزه بر تن شیران فتد چو شیر علم.
سعدی.
(در معنی شکل و هیأت):
بر او حمله ای برد چون شیر مست
یکی گرزه ٔ شیرپیکر به دست.
نظامی.
- کوه پیکر، دارای جسمی چون کوه:
بپوشید درع و بیامد چو شیر
همان باره ٔ کوه پیکر به زیر.
فردوسی.
بیار آن بادپای کوه پیکر
زمین کوب و ره انجام و تکاور.
مسعودسعد.
ترا کوه پیکر هیون میبرد
پیاده چه دانی که خون میخورد.
سعدی.
- کُه پیکر، دارای پیکر و جثه ای چون کوه:
بپیش اندرون رستم نامور
همی راند که پیکر رهسپر.
فردوسی.
چون بجنبانی عنان صرصر که پیکرت
بانگ شب خوش بادجان برخیزد از هر پیکری.
انوری.
- گاوپیکر، دارای هیأتی چون گاو:
شهنشاه بر تخت زرین نشست
یکی گرزه ٔ گاو پیکر به دست.
فردوسی.
همه کژدم وش و خرچنگ کردار
گوزن شیر چهر و گاو پیکر.
ناصرخسرو.
- گرزپیکر (فردوسی)، دارای شکلی چون گرز.
- گرگ پیکر (در معنی صورت و نقش)، دارای صورت و شکل گرگ:
برادرش را آنکه بُد بیدرفش
بدادش یکی گرگ پیکر درفش.
فردوسی.
یکی گرگ پیکر درفش سیاه
پس پشت گیو اندرون با سپاه.
فردوسی.
بر آن کوه فرخ برآمد ز پست
یکی گرگ پیکر درفشی به دست.
فردوسی.
سواری ست با او دلاور بجنگ
یکی گرگ پیکر درفشی به دست.
فردوسی.
- گورپیکر (در معنی تصویر و نقش)، دارای نقش گور:
پسش گورپیکر درفشی دراز
بگرد اندرش لشکر رزم ساز.
فردوسی.
- مارپیکر، دارای شکلی چون مار:
نگهبان این مارپیکر درفش
زر اندود و بر پرنیان بنفش.
نظامی.
برآمد زاغ رنگ مار پیکر
یکی میغ ازستیغ کوه قارن.
منوچهری.
- ماه پیکر (در معنی صورت و نقش)، دارای نقش ماه:
پسش ماه پیکر درفشی بزرگ
دلیران بسیار و گرد سترگ.
فردوسی.
یکی ماه پیکر درفش از برش
به ابر اندر آورده تابان سرش.
فردوسی.
(در معنی جسم)، چون جرم ماه از زیبایی،
چنان دان که ایوانت آواز داد
که آن ماه پیکر ز مادر بزاد.
فردوسی.
افکنده همای بر تو سایه
زآن رایت سعد ماه پیکر.
مسعودسعد.
جهان خسرو اسکندر فیلقوس
ز پیوند آن ماه پیکر عروس.
نظامی.
جمال ماه پیکر در بلندی
بدان ماند که ماه آسمان است.
سعدی.
صاحب آمال را چه غم از نقص جاه و مال
چون ماه پیکری که درو سرخ و زردنیست.
سعدی.
تا آنگهی که پیکر ماه است بر فلک
خالی مباد مجلست از ماه پیکران.
سعدی.
چودور خلافت بمأمون رسید
یکی ماه پیکر کنیزک خرید.
سعدی.
روئی است ماه پیکر و موئی است مشکبوی
هر لاله ای که میدمد از خاک و سنبلی.
سعدی.
- مشتری پیکر، چون ستاره ٔ مشتری اززیبایی:
شها شهریارا جهان داورا
فلک پایگه مشتری پیکرا.
نظامی.
بیاد شه آن مشتری پیکران
چو زهره کشیدند رطل گران.
نظامی.
- ملک پیکر، دارای شکلی چون ملک:
دمی در صحبت یار ملکخوی ملک پیکر
گر امید بقا بودی بهشت جاودانستی.
سعدی.
- مه پیکر، ماه پیکر:
شه بی دل بباغ اندر غنودی
نگارش روی مه پیکر شخودی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
پریروئی و مه پیکر، سمن بوئی وسیمین بر
عجب کز حسن رویت در جهان غوغا نمی باشد.
سعدی.
- ناتوان پیکر، دارای کالبدی رنجور وضعیف:
که مدهوش این ناتوان پیکرند
مقید بچاه ضلالت درند.
سعدی.
- نغزپیکر، دارای شکلی نیکو:
یکی نامه ٔ نغزپیکر نوشت
بنغزی بکردار باغ بهشت.
نظامی.
- نهان پیکر، مخفی. که جسم وی بدیده در نیاید:
نهان پیکر آن هاتف سبز پوش
که خواند سراینده آنرا سروش.
نظامی.
|| (اِخ) هر یک از صور فلکی، چنانکه دوپیکر. رجوع به دوپیکر شود:
بیست ویک پیکر که از سقلاب دارد خیلتاش
گرد راه خیل او تا قیروان افشانده اند.
خاقانی.
کالبد، جسم، صورت، تصویر، شکل، ریخت، رقم، نقش و نگاری که برای آرایش و زینت باشد. [خوانش: (پِ کَ) (اِ.)]
کالبد، تن،
هیکل،
مجسمه، تندیس،
(ریاضی) رقم، شیفر: عدد ۵۹۴ دارای سه پیکرِ ۴، ۹، و ۵ میباشد،
[قدیمی] تصویری که نقاش بکشد،
تن
اندام، بدنه، تن، جثه، جسد، جسم، کالبد، هیکل، ریخت، صورت، هیات، تصویر، نقش، نگاره، پیکره، تندیس، مجسمه، رقم، پرچم، درفش، رایت، علم، لوا
کالبد، تن، تصویری که نقاش بکشد
تصویر، بدنه