معنی چرک در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
چرک. [چ َرْ رَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «جزء بلوک خفر است و این بلوک از بلوکات قریب باعتدال فارس میباشد که در طرف مشرق مایل بجنوب شیراز بمسافت شانزده فرسخ واقعست. طول جلگه ٔ این بلوک تخمیناً شانزده فرسخ و عرض آن به تفاوت نیم فرسخ تا یک و نیم است. آبش از رودخانه، محصولش غله و برنج و شکار این جلگه کبک و دراج است ». (از مرآت البلدان ج 4 ص 220).
چرک. [چ ِ] (اِ) ریمی که از زخم آید. (برهان). ریم که از زخم برآید، بهندی آنرا پیب گویند. (آنندراج) (غیاث). ماده ای غلیظ و سفیدرنگ و یا خون آلودی که در دملها تولید میگرددو از زخمها می پالاید. (ناظم الاطباء). ماده ٔ فاسدی که از زخم بیرون مییاید که نام عربیش «ریم » است. (فرهنگ نظام). چرک جراحت. ماده ٔ سپیدی که از قرحه و جراحت آید و گاهی آلوده بخون باشد. || چرکی که بر بدن و جامه نشیند و بعربی «وسخ » گویند. (برهان). بمعنی چیز تیره که بر بدن و جامه پیدا شود، بهندی «میل » گویند. (آنندراج) (غیاث). وسخ و ماده ٔ دنسی که بر بدن و یا جامه نشیند. (ناظم الاطباء). کثافتی که بر بدن و جامه و غیر آنها پیدا شود. (فرهنگ نظام). ریم، آنچه بر ظاهر بشره پیداآید که در حمام و جز آن با کیسه یا مالیدن دست فتیله شود و بریزد. شوخ. اَطلَس. تَغَب. تَفَن. دَثَر. دَرَن. دَسَم. صَخاءَه. صَنَخَه. صَناء. طَفِس. وَسَب. وَضَر. وَکَب. هِبریَّه. (منتهی الارب):
چرک نشاید ز ادیم تو شست
تا نکنی توبه ٔ آدم درست.
نظامی.
غبار از روی و چرک از تن بشویم
بتن پاکیزه سوی شاه پویم.
جامی.
|| آب دهن را هم گفته اند. (برهان).آب دهن. (ناظم الاطباء):
دریای محیط را که پاک است
از چرک دهان سگ چه باک است.
؟ (از شرفنامه ٔ منیری).
|| سرگین. فضله ٔ حیواناتی مانند گاو و خر و سگ و غیره. کود. کوت:
اندکی سرگین سگ در آستین
خلق را بشکافت و آمد با حنین
سر بگوشش برد همچون رازگو
پس نهاد آن چرک بر بینی او.
مولوی.
مرده پیش او کشی، زنده شود
چرک در پالیز روینده شود.
مولوی.
پس بگوید تو نیی صاحب ذهب
بیست سله چرک بردم تا بشب.
مولوی.
چرک. [چ َ رَ] (اِ) مطلق زخم را گویند اعم از زخم کارد و شمشیر و غیره. (برهان). زخم. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). زخم خواه از کارد و شمشیر باشد و یا جز آن. ریش. (ناظم الاطباء). جراحت. بریدگی:
چرک زد چشم زخمی را ز یک خس
ز بهر چشم او را زخم شد بس.
خسرو دهلوی (از جهانگیری).
چرک. [چ ُ رَ] (ترکی، اِ) نان. (فرهنگ نظام). مطلق نان. چروک. رجوع به چروک شود.
چرک. [چ َ] (اِ) مرغی است که خود را سرنگون از درخت آویزد، و آنرا مرغ حقگوی خوانند. (برهان). نام مرغی است که خود را از درخت آویزد. (جهانگیری). مؤلف انجمن آرا نویسد: «در برهان گفته مرغی است که خود را از درخت درآویزد، و او از جهانگیری نقل کرده، آن مرغ که خود را از درخت سرنگون درآویزد، بپارسی «چوک » خوانند چنانکه منوچهری گفته...». (انجمن آرا) (آنندراج). مرغ حقگوی که خود را از درخت سرنگون آویزد. (ناظم الاطباء). رجوع به چرک شود.
چرک. [] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از مزارع بلوک کوهپایه ٔ کرمانست که آبش از قنات و محصولش فقط جو و گندم است و چیزدیگر بعمل نمی آید». (از مرآت البلدان ج 4 ص 221).
چرک. [چ َرْ رَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «قلعه ایست در خاک بجنورد که ده خانوار سکنه ٔ آنست. هوایی معتدل دارد. و زراعت آن از آب چشمه مشروب میشود». (از مرآت البلدان ج 4 ص 220).
چرک.[چ ُ] (اِخ) دهی از بخش پشت آب شهرستان زابل که در 12هزارگزی باختر بنجاز و 8هزارگزی راه فرعی بند زهک به زابل واقعست. جلگه و گرمسیر است و 484 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه ٔ هیرمند، محصولش غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت، گله داری و بافتن قالیچه، گلیم و کرباس و راهش فرعی است. (ازفرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
(چُ رَ) (اِ.) [تر.] = چروک. چورک: نان.
ماده سفیدرنگی که از زخم و دمل بیرون آید، ماده تیره رنگ و چربی که به سبب دیر شستن بدن یا لباس در روی پوست یا لباس ظاهر شود، دلِ کسی را پاک کردن کنایه از: رفع کدورت از کسی کردن. [خوانش: (چِ) (اِ.)]
مادۀ سفیدرنگی که از دمل و زخم بیرون میآید و مرکب از مایع سلولهای مرده، باکتریها، و گلبولهای سفید است، ریم،
مادۀ چرب و تیرهرنگی که به سبب نشستن بدن یا لباس بر روی پوست یا لباس پیدا میشود، شوخ، شوغ،
آلوده و کثیف
آلوده، کثیف، ریم
شوخ
ریم
آلوده، پلشت، کثیف، پلید، نجس،
(متضاد) تمیز، چرکین، ریم، خون فضله، قذرات، کثافت، لکه، وسخ، جراحت، جرم، عفونت، شوخناک
صدای شکستن چوب یا استخوان انسان و حیوان
چرک فساد زخم
زخم کارد و شمشیر و غیره جراحت، بریدگی (اسم) ماده سفید رنگی که از زخم و دمل بیرون آید، ماده تیره رنگ و چربی که بسبب ناشستن تن یا جامه در روی پوست بدن یا لباس ظهر شود شوخ. -3 (صفت) چرکین کثیف. (اسم) نان
شخ