معنی چشمه در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

چشمه. [چ َ /چ ِ م َ / م ِ] (اِ) جائی که آنجا آب جوشد و روان شود. (برهان). بمعنی چشم-ه ٔ آب معروف است. (انجمن آرا). چشمه ٔ آب که منبع آب است. (آنندراج). آنجایی از زمین که از آنجا آب جوشد و روان شود. (ناظم الاطباء). جائی که از آن آب میزاید. (فرهنگ نظام). منبع آب طبیعی. جایی در زمین اعم از دشت یا جنگل یا کوه که از آنجا بطبیعت آبی کم یا زیاد بیرون آید. عَین. یَنبوع. (منتهی الارب):
هر که باشد تشنه و چشمه نیابد هیچ جای
بی گمان راضی بباشد گر بیابد آبکند.
شهید بلخی.
چنانکه چشمه پدید آورد گمانه ز سنگ
دل تو از کف تو کان زر پدید آرد.
دقیقی.
یکی کوهش آمد بره پرگیا
بدو اندرون چشمه و آسیا.
فردوسی.
ز شادی جوان شد دل مرد پیر
بچشمه درون آبها گشت شیر.
فردوسی.
در خسروی و شاهی مانند او که باشد
هر خایه نیست گوهر هر چشمه نیست کوثر.
امیر معزی.
وز خاک سکندر و پی خضر
صد چشمه به امتحان گشاید.
خاقانی.
شوره بینند به ره پس به سرچشمه رسند
غوره یابند به رز پس می حمرا بینند.
خاقانی.
نه آب از بر ریگ باشد بچشمه
نه عنبر بر از آب باشد بدریا.
خاقانی.
بر هیچ چشمه دل ننهد آن کو
چون خضر دیده چشمه ٔ حیوان را.
خاقانی.
آب شیرین چون نبیند مرغ کور
چون نگردد گرد چشمه ٔ آب شور.
مولوی.
هر کجا چشمه ای بود شیرین
مردم و مرغ و مورگرد آیند.
سعدی.
و رجوع به چشمه ٔ آب شود. || سُفت و سوراخ سوزن و جوالدوز را نیز گویند. (برهان). چشمه ٔ سوزن و جوالدوز؛ یعنی سوراخ اینها. (از آنندراج). ُسفت و سوراخ سوزن. و جوالدوز و جز آن. (ناظم الاطباء). ته سوزن. کون سوزن.سم الخیاط. رجوع به چشمه ٔ سوزن شود. || حلقه ٔ دام و زره. (از آنندراج). || حلقه ٔ کمربند:
شه هفت کشور به رسم کیان
یکی هفت چشمه کمر برمیان.
نظامی.
رجوع به هفت چشمه شود. || مطلق سوراخ و روزن. سوراخ خرد چون سوراخ آبکش و سوراخ روبند و غیره. چشمه چشمه.چشمه های روبند. سوراخهای خرد چون خلل و فرج پوست تن و جز آن:
از هیبت تو خصم ترا بر سر و برتن
هر چشم یکی چشمه و هر مویی ماریست.
فرخی.
چون ریم آهن بزخم آهن
صد چشمه کنند جسم دشمن.
خاقانی.
|| سوراخهای کوچکی که در میان تار و پود هر بافته ای میباشد. (ناظم الاطباء). || هر یک از سوراخها که با کشیدن تارها و پودها برای زینت در جامه کنند. هر یک از سوراخهای مربع خرد که در جامه است و از کشیدن تارها درپودها حاصل شود. هریک از فاصله ها و فرجه های سخت خرددر جامه که از دویدن تار و پود بر یکدیگر پیدا آید.سوراخها که به عمد بر جامه کنند. || منبعو ینبوع و اصل و مبداء و مصدر. (ناظم الاطباء). منبعو معدن. سرچشمه و مبداء هر چیز:
سوی چشمه ٔ شوربختی شتابد
کرا آز باشد دلیل و نهازش.
ناصرخسرو.
رجوع به سرچشمه شود. || آب اندک:
چو چشمه بر ژرف دریا بری
به دیوانگی ماند این داوری.
فردوسی
چشمه ٔ صلب پدر چون شد بکاریز رحم
ز آن مبارک چشمه زاد این گوهر دریای من.
خاقانی.
|| ممر معاش. محل روزی:
دو پستان که امروز دلخواه اوست
دو چشمه هم از پرورشگاه اوست.
سعدی (بوستان).
|| دهانه ٔ قرحه یا جراحت. || قسم. نوع. رشته، چنانکه گویند فلان کس چندین چشمه کار دارد یا فلان حقه باز چند چشمه حقه بازی و چشم بندی میداند. || چیز اندک. مقدار کم، به لهجه ٔ محلی در ناحیه ای از ایران: و اول موضعی که به «جمکران » بنا نهادند «چشمه » بود، یعنی چیزی اندک و گویند که صاحب «جمکران » چون بر عاملان و بناآن گذر کرد گفت: چه کار کرده اید. گفتند: چشمه، به زبان ایشان، یعنی اندک چیزی. پس این موضع بدین نام نهادند. (تاریخ قم ص 60). || گردنا در زانو. (زمخشری). || چشمه ٔ پل. (فرهنگ نظام). طاق پل. هر یک از دهانه های پل. هر یک از طاقهای پلی بزرگ. هر یک از سوراخهای معبرآب در پلی بزرگ، چون طاقهای پل خواجو یا سی و سه پل در اصفهان. هر یک از دهانه های پل. رجوع به چشمه ٔ پل شود. || طاق گنبد. (ناظم الاطباء). چشمه ٔ طاق. (فرهنگ نظام). || خورشید. (ناظم الاطباء). کنایه از خور و خورشید و آفتاب. چشمه ٔ خورشید:
دو چشمش چو دو چشمه تابان ز خون
همی آتش آمد ز کامش برون.
فردوسی.
شود روز چون چشمه رخشان شود
جهان چون نگین بدخشان شود.
فردوسی.
بدانگه که شد چشمه سوی نشیب
دل شاه ترکان بجست از نهیب.
فردوسی.
شده چشم چشمه ز گردش به بند
دل غول و دیو از نهیبش نژند.
اسدی.
چشم مؤمن جمال او بیند
کور کی چشمه ٔ نکو بیند.
سنائی.
جویباری کند ز دامن چرخ
چشمه در جویبار بندد صبح.
خاقانی.
رجوع به چشمه ٔ خور و چشمه ٔ خورشید شود.

چشمه. [چ َ / چ ِ م َ / م ِ] (اِخ) دهی جزء دهستان سربند بالا بخش سربند شهرستان اراک که در 42 هزارگزی باختر آستانه و 7 هزارگزی جنوب راه بروجرد به اراک واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 117 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، بنشن، پنبه و انگور، شغل اهالی گله داری و قالیچه بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).

چشمه. [چ َ / چ ِ م َ / م ِ] (اِخ) دهی جزء مشک آباد بخش فرمهین شهرستان اراک که در 54 هزارگزی جنوب خاوری فرمهین و 2 هزارگزی راه شوسه ٔ اراک به قم واقع است. دامنه و سردسیر است و 715 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، انگور، صیفی و قلمستان، شغل اهالی زراعت، گله داری و قالی بافی است و مزرعه ٔ حسین آباد و الوس جزء این ده میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).

چشمه.[چ َ / چ ِ م َ / م ِ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش راور شهرستان کرمان که در 23 هزارگزی جنوب باختری راور و 19 هزارگزی راه فرعی کرمان به راور واقع است و 2 خانوار سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).

چشمه. [چ ِ م َ / م ِ] (اِخ) دهی از دهستان ولدیان بخش حومه ٔشهرستان خوی که در 15 هزارگزی شمال خاوری خوی و 2 هزارگزی جنوب راه شوسه ٔ مرند به خوی واقع است دامنه ایست معتدل و 198 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و حبوبات شغل اهالی زراعت، صنایع دستی جوراب بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).

چشمه. [چ َ /چ ِ م َ / م ِ] (اِخ) محلی است که مرکز پادگان تیپ خاش شهرستان زاهدان میباشد و در 6 هزارگزی باختر خاش، کنار راه فرعی خاش به نرماشیر و بم واقع شده. دامنه ٔکوه و گرمسیر است و علاوه بر افراد پادگان 300 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و راهش فرعی است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).

فرهنگ معین

جایی از زمین یا کوه که به طور طبیعی آب از آن بیرون آید، سوراخ ریز، منبع، اصل، آب اندک، چیز اندک، قسم، نوع، ممر معاش. [خوانش: (چَ مِ یا چَ مَ) [په.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

(زمین‌شناسی) محل خارج شدن طبیعی آب از زمین: هر کجا چشمهای بُوَد شیرین / مردم و مرغ و مور گرد آیند (سعدی: ۶۸)،
[مجاز] نمونه: یک چشمه از دیوانه‌بازی‌های برادرم را دیدی،
سوراخ ریز: چشمهٴ سوزن،
منبع،
مبدٲ و اصل چیزی،
[مجاز] خورشید، آفتاب،
[قدیمی] سوراخ ریز در پارچه یا جامه،
[قدیمی] حلقه‌های ریز زره و کمربند،
* چشمهٴ آتش‌فشان: [قدیمی، مجاز] = * چشمۀ آفتاب
* چشمهٴ آفتاب: [قدیمی، مجاز] خورشید،
* چشمهٴ الیاس: [قدیمی، مجاز] = آب۱ * آب حیات
* چشمه‌چشمه: [قدیمی]
ویژگی که سوراخ‌های بسیار داشته باشد، مانند لانۀ زنبور، سوراخ‌سوراخ،
ویژگی پارچه یا جامهای که در آن سوراخ‌های بسیار پیدا شده باشد،
* چشمهٴ حیات: [قدیمی] = آب۱ * آب حیات: لب‌های تو خضر اگر بدیدی / گفتی لب چشمۀ حیات است (سعدی۲: ۳۳۴)،
* چشمهٴ حیوان: [قدیمی] = آب۱ * آب حیات: ز کار بسته میندیش و دل شکسته مدار / که آب چشمهٴ حیوان درون تاریکی‌ست (سعدی: ۷۱)،
* چشمهٴ خاوری: [قدیمی، مجاز] = * چشمۀ آفتاب
* چشمهٴ خضر: [قدیمی، مجاز] = آب۱ * آب حیات: زبان در آن دهن پاک گفتیی که مگر / میان چشمهٴ خضر است ماهیی گویا (خاقانی: ۹)،
* چشمهٴ روز: [قدیمی، مجاز] = * چشمۀ آفتاب
* چشمهٴ روشن: [قدیمی، مجاز] = * چشمۀ آفتاب
* چشمهٴ زندگی: [قدیمی، مجاز] = آب۱ * آب حیات
* چشمهٴ سیماب: [قدیمی، مجاز] = * چشمۀ آفتاب
* چشمهٴ سیماب‌ریز: [قدیمی، مجاز] = * چشمۀ آفتاب
* چشمهٴ قیر: [قدیمی، مجاز] شب،
* چشمهٴ قیرگون: [قدیمی، مجاز] = * چشمۀ قیر
* چشمهٴ گرم: [قدیمی، مجاز] = * چشمۀ آفتاب
* چشمهٴ نور: [قدیمی، مجاز] = * چشمۀ ‌آفتاب
* چشمهٴ نوربخش: [قدیمی، مجاز] = * چشمۀ آفتاب
* چشمهٴ نوش: [قدیمی، مجاز] = آب۱ * آب حیات
* چشمهٴ هور: [قدیمی، مجاز] = * چشمۀ آفتاب

حل جدول

زهاب

عین

زاب

زهاب، ینبوع

ینبوع

ینبوع

مترادف و متضاد زبان فارسی

آب‌جای، افراس، سلسبیل، عین، کوثر، ینبوع، اصل، مبدا، منبع، منشا، سوراخ ریز، منفذ، مایه، نوع، قسم، نمونه، دهانه، سوراخ، معدن

فرهنگ فارسی هوشیار

جائی که آنجا آب جوشد و روان شود

فرهنگ پهلوی

آب طبیعی از کوه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری