معنی ژرف در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
ژرف. [ژَ] (ص) عمیق است مطلقاً خواه دریا باشد و خواه چاه و خواه رودخانه و حوض و امثال آن. (برهان). دورتک. دوراندرون. نُغُل. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی). گود. بعیدهالقعر. قعیر. چال. دور. (فرهنگ اسدی). دورفرود. سخت گود. بغایت عمیق. دوراندر بود چون مغاکی و چاهی. (لغت نامه ٔ اسدی):
چو آمد بنزدیک آن ژرف چاه
یکایک نگون شد سر و تخت شاه.
فردوسی.
گهی چاه ژرف و گهی بندگی
به ذل و به خواری سرافکندگی.
فردوسی.
که بیچاره بیژن در آن ژرف چاه
نبیند شب و روز و خورشید و ماه.
فردوسی.
کسی کو بره برکند ژرف چاه
سزد گر کند خویشتن را نگاه.
فردوسی.
بر آن رای واژونه دیو نژند
یکی ژرف چاهی بره بر بکند.
فردوسی.
پس ابلیس واژونه این ژرف چاه
به خاشاک پوشید و بسپرد راه.
فردوسی.
وزان پس بپرسید فرخنده شاه
از آن ژرف دریا و تاریک چاه.
فردوسی.
یکی ژرف دریاست بن ناپدید
در گنج رازش ندارد کلید.
فردوسی.
تو نشنیده ای داستان پلنگ
بدان ژرف دریا که زد با نهنگ.
فردوسی.
ز شهر برهمن به جائی رسید
یکی بیکران ژرف دریا بدید.
فردوسی.
سوی ژرف دریا همی راندند
جهان آفرین را همی خواندند.
فردوسی.
چو چشمه بر ژرف دریا بری
به دیوانگی ماند این داوری.
فردوسی.
ز پستی بیامد به کوهی رسید
یکی بیکران ژرف دریا بدید.
فردوسی.
بباید گذشتن به دریای ژرف
اگر خوش بود روز اگر باد و برف.
فردوسی.
سپهدار چون پیش لشکر کشید
یکی ژرف دریای بی بن بدید.
فردوسی.
که از مرغ آن کشته نشناختند
به گرداب ژرف اندر انداختند.
فردوسی.
بویژه دلیری چو من روز جنگ
که از ژرف دریا برآرم نهنگ.
فردوسی.
چو بگذشت از آن آب جائی رسید
که آمد یکی ژرف دریا پدید.
فردوسی.
سوی ژرف دریا بیامد به جنگ
که بر خشک بر بود ره بادرنگ.
فردوسی.
فریدون چو بشنید شد خشمناک
از آن ژرف دریا نیامدش باک.
فردوسی.
اگر سلم در ژرف دریا شود
وگر بر فلک چون ثریا شود
به چنگ آرمش سر ببرّم ز تن
بسازم ورا کام شیران کفن.
فردوسی.
به جائی یکی ژرف دریا بدید
همی کوه بایست پیشش برید.
فردوسی.
به دریای ژرف اندر انداختش
چنان چون شنیدش دگر ساختش.
فردوسی.
چنین تا بنزدیکی ژرف رود
رسیدند با جوشن و درع و خود.
فردوسی.
چنین تا بیامد یکی ژرف رود
سپه شد پراکنده بی تاروپود.
فردوسی.
دشمن از شمشیر او ایمن نباشد ور بود
در حصاری گرد او از ژرف دریا پارگین.
فرخی.
آنکه اندر ژرف دریا راه برده روز و شب
بر امید سود از این معبر بدان معبرشود.
فرخی.
بگذرانیدی سپاه از روی دریا بی قیاس
ژرف دریا باشد اندر جنب آن هر یک قلیل.
فرخی.
چونان که گر خواهی در بادیه
سازی از او ژرف چهی را رسن.
فرخی.
تکاوری که به یک شربت آب ماند راست
به دستش اندر دریای ژرف پهناور.
منشوری.
گمان بردی از سهم آن ژرف رود
که آمد مجرّه ز گردون فرود.
اسدی.
یکی چاه تاریک ژرف است آز
بنش ناپدید و سرش پهن باز.
اسدی.
درخشنده شمعی است این جان پاک
فتاده در این ژرف جای مغاک.
اسدی.
جهان ژرف چاهی است پر بیم و آز
از او کوش تا تن کشی بر فراز.
اسدی.
به دریای ژرف آنکه جوید صدف
ببایدش جان برنهادن به کف.
اسدی.
وگرنه بدان سر نداند رسید
در این ژرف دریاشود ناپدید.
اسدی.
چو از دامن ژرف دریای قار
سپیده برآمد چو سیمین بخار.
اسدی.
دست خدای گیر و از این ژرف چه برآی
گر با هزار جور و جفا و مظالمی.
ناصرخسرو.
بر سایش ما را ز جنبش آمد
ای پور در این زیر ژرف دریا.
ناصرخسرو.
هر روز به مذهبی دگر باشی
گه در چه ژرف و گاه بر بامی
گر ناصبیت برد عمر باشی
ور شیعی خواندت علی نامی.
ناصرخسرو.
خرد پرّ جان است اگر نشکنیش
بدو جانت زین ژرف چه برپرد.
ناصرخسرو.
آبی است جهان تیره و بس ژرف بدو در
زنهار که تیره نکنی جان مصفا.
ناصرخسرو.
یکی دریای ژرف است اینکه هرگز
نرستست از هلاکش یک سفینه.
ناصرخسرو.
چون بغم معده درافتاده ای
معده ترا ژرف چه بیژن است.
ناصرخسرو.
ای بحر نبوده چون دلت ژرف
ای ابر نبوده چون کفت راد.
مسعودسعد.
یکی آنکه جویها ژرف نبود... و دیگر آنکه جویها [درشمشیر] ژرف باشد. (نوروزنامه). غلامانش چاهی ژرف کندند. (مجمل التواریخ والقصص).
فرخا اقبال یاری کو در این دریای ژرف
ترک جان گفت و سر آن نفس حیوان برگرفت.
عطار.
علم در علم است این دریای ژرف
من چنین جاهل کجا خواهم رسید.
عطار.
کشتی هرکس از این دریای ژرف
هیچ کس را جست تا اکنون جهد.
عطار.
شه از بازی آن طلسم شگرف
گراینده شد سوی دریای ژرف.
نظامی.
چون برآیند از تک دریای ژرف
کشف گردد صاحب درّ شگرف.
مولوی.
این همه جوها ز دریائی است ژرف
جزء را بگذار و بر کل دار طرف.
مولوی.
صدهزاران ماهی از دریای ژرف
در دهان هر یکی درّی شگرف.
مولوی.
هرآنچ آفریدی در این جوی ژرف
نهفتی در آن کیمیای شگرف.
امیرخسرو.
بحر لجی، دریای ژرف. (دهار). جمهالماء؛ جای ژرف از آب. جوائف النفس، درون ژرف قرارگاه روح. (منتهی الارب). تعمیق، ژرف گردانیدن. تعمق، ژرف شدن. (مقدمه الادب). قعاره؛ ژرف شدن چاه. دورتک گردیدن چاه. عماقه؛ ژرف شدن. دورتک و دراز گردیدن. (منتهی الارب). اِقعار؛ ژرف کردن. اِعماق، ژرف کردن. (تاج المصادر). || بسیار. بی نهایت:
زین عصا تا آن عصا فرقی است ژرف
زین عمل تا آن عمل راهی شگرف.
مولوی.
زین حسن تا آن حسن فرقی است ژرف.
مولوی.
زانکه درویشان و رای گنج و مال
روزیی دارند ژرف از ذوالجلال.
مولوی.
|| مهم ّ. مشکل:
بدل گفت پیران که ژرف است کار
ز توران شدن پیش آن شهریار.
فردوسی.
جاهل نرسد در سخن ژرف تو آری
کف بر سر بحر آید و دردانه به پایاب.
خاقانی.
|| بزرگ. عظیم. کبیر:
اگر پیل ژرف است و گر گرگ و شیر
قراری کند چون شکم گشت سیر.
؟
|| دور:
کدام است مرد پژوهنده راز
که پیماید این ژرف راه دراز.
فردوسی.
|| (اِ) عمق. گودی. قعر:
ز ژرف زمین تا به چرخ بلند
ز خورشید تا تیره خاک نژند.
فردوسی.
به سنگ و به گچ باید از ژرف آب
برآورد تا چشمه ٔ آفتاب.
فردوسی.
گود، عمیق، دور، دراز. [خوانش: (ژَ) (ص.)]
گود، عمیق، دورودراز: به دریای ژرف آنکه جوید صدف / ببایدش جان برنهادن به کف (اسدی: لغتنامه: ژرف)، هر آن کاو به ره برکَنَد ژرفچاه / سزد گر نهد در بُن چاه گاه (فردوسی: ۳/۳۱۳)،
ویژگی کلام یا نوشتهای که معنای بسیار داشته باشد: جاهل نرسد در سخن ژرف تو آری / کف بر سر بحر آید پیدا نه به پایاب (خاقانی: ۵۸)،
عمیق، گود
گود، عمیق
عمقدار، عمیق، گود، نغول
عمیق، گود، خواه دریا باشد و خواه چاه