معنی کاتب در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
کاتب. [ت ِ] (اِخ) علی بن هلال معروف به ابن البواب. رجوع به ابن بواب در همین لغت نامه و ریحانه الادب ج 3 ص 334 شود.
کاتب. [ت ِ] (اِخ) عبداﷲبن مقفع. رجوع به عبداﷲبن مقفع و ریحانه الادب ج 3 ص 334 شود.
کاتب. [ت ِ] (اِخ) مولانا فتح اﷲ، از جمله ٔ کاتبان بی نظیر مسلم است و جمیع خطوط از غبار و ثلث و غیرهما به یک قلم مینویسد در غایت خوبی و زیبائی و کسی بسیار خوش صحبت است و بسیار اشعار استادان یاد داردو سلطان صاحب قران از تبریز به استانبول آورده و اول کاتب معتبر شاه اسماعیل صوفی بوده و حالی کاتب سلطان روم است ولیکن چون فضایل اعتباری ندارد او نیز اعتباری ندارد و معیشت بسهولت نمیگذراند و مولانا به افلاس کریم است و شعر نیکو میگوید و این شعر از اوست:
شعر
چه شد ای بیوفا کز ما نکردی یاد و بگذشتی
چراغ عیش ما کشتی روان چون باد و بگذشتی.
و له
بدور آن دهن ای غنچه به که لب نگشائی
که پرده ات بدرد آخر و بهیچ برائی.
(ترجمه ٔ مجالس النفائس ص 393).
کاتب. [ت ِ] (اِخ) مولانا صدر مردی آشفته روزگار بود و بیشتر اوقات خود را صرف خدمت اتراک میکرد ولی اگر لوندئی میسر میشد نه از خط و نه از شعر یاد می آورد و شراب او را چنان مغلوب ساخته بود که به هیچ کار اختیار نداشت. این مطلع ازوست:
مطلع
هرگز دل ما را بغمی شاد نکردی
کشتی دگران را و مرا یاد نکردی.
در شهر هرات فوت شد. (ترجمه ٔ مجالس النفائس ص 44).
کاتب. [ت ِ] (اِخ) مولاناحبیب. شخصی ادیب لبیب است و در صنعت کتابت شهرت دارد و خویش مولانا فتح اﷲ کاتب است و این شعر از اوست:
چو بلبل با غم گلچهره ٔ خود شادئی دارم
قدش را بنده ام وز سرو باغ آزادئی دارم.
(ترجمه ٔ مجالس النفائس ص 394).
کاتب. [ت ِ] (اِخ) مولانا انیسی. در خط نسخ تعلیق بطرز خود استاد عالمیان است و کسی مثل او ننوشته مگر برادرش و مولانا بسیار جامع فضایل و کمالات انسانیه بود و کسی نظیر او نبود و این مطلع ازوست:
مطلع
دل بکوی تو جوان آمد و اکنون پیرست
وه که خاک سر کوی تو چه دامنگیر است.
و له ایضاً
سر زلف ماه رویان چه خوش است باز کردن
گله های روز هجران بشب درازکردن.
(ترجمه ٔ مجالس النفائس ص 301).
کاتب. [ت ِ] (اِخ) محمدبن علی معروف به ابن مقله. رجوع به ابن مقله و ریحانه الادب ج 3 ص 334 شود.
کاتب. [ت ِ] (اِخ) محمدبن عبیداﷲ. رجوع به ابن تعاویذی ابوالفتح و ریحانه الادب ج 3 ص 334 شود.
کاتب. [ت ِ] (اِخ) محمدبن عبده. رجوع به همین نام در همین لغت نامه و فهرست چهارمقاله و تعلیقات آن چ معین شود.
کاتب. [ت ِ] (اِخ) محمدبن حسین بن عمید معروف به ابن العمید. رجوع به ابن عمید ابوالفضل محمدبن العمید در همین لغت نامه و ریحانه الادب ج 3 ص 334 شود.
کاتب. [ت ِ] (اِخ) محمدبن ابراهیم بن جعفر کاتب نعمانی، مکنی به ابوعبداﷲ از ثقات مشایخ حدیث امامیه ٔ قرن چهارم هجری و عظیم القدر و رفیعالمنزله و کثیرالروایه و از تلامذه ٔ محمدبن یعقوب کلینی بود و از آن شیخ جلیل و محمدبن عبداﷲ حمیری و علی بن حسین مسعودی و بعضی از اجلاّی دیگر روایت کرد و در کلمات اهل فن به عالم ربانی موصوف و به نعمانی و ابن ابی زینب یا ابن زینب معروف است و جد مادری وزیر مغربی بود، و فاطمه مادر وزیر مذکور نعمانی بوده است. از تألیفات اوست:
1- تفسیر قرآن مجید که به تفسیر نعمانی معروف است.
2- جامعالاخبار.
3- الرد علی الاسمعیلیه.
4- کتاب الغیبه که در غیبت حضرت ولی عصر عجل اﷲ فرجه و به غیبت نعمانی معروف است و در ایران چاپ شده است.
5- کتاب الفرائض.
6- نثراللئالی، و سید مرتضی در رساله ٔ ناسخ و منسوخ و محکم و متشابه خود که در ایران چاپ شده از تفسیر مذکور نقل کرده است و بنقل معتمد در بحارالانوار مجلسی نیز از آن نقل میکند و ظاهر بعضی آنکه این تفسیر نعمانی فقط در تفسیر ناسخ و منسوخ آیات قرآنی است نه تمام قرآن و مخفی نماند که نعمانی به شهر نعمان نامی بین واسط و بغداد و یا بدیهی نعمان نام از مصر منسوب است و اخیراً ببغداد و سپس بشام رفت وهم در آنجا وفات یافت و سال آن معلوم نیست. (ریحانهالادب ج 3 ص 344 و ج 5 ص 226). و نیز رجوع شود به امل الاَّمل و روضات الجنات (ص 555) و مستدرک الوسائل (ص 525) و هدیهالاحباب (ص 46).
کاتب. [ت ِ] (اِخ) کشاجم. رجوع به کشاجم محمد شود.
کاتب. [ت ِ] (اِخ) قدامهبن جعفر. رجوع به کاتب بغدادی شود.
کاتب. [ت ِ] (اِخ) فریدالدین. مؤلف لباب الالباب آرد: الاجل فخرالکتاب فریدالدین الکاتب از افاضل کتاب و اماثل جهان و آثار فضل او در عالم پدید و ذات او در فنون هنر چون لقب فرید، نظمی رایق و نثری رایع، طبایع سلیم را نظم معجز او چون روح درخورآمده و مجروحان سلیم را مفرح نثر او تریاق اکبر، و این ترجیع بند که در هر بیتی و از آن صنعتی لازم دارد و در هر خانه یک چیز را رعایت کند از نتایج طبع اوست، میگوید ترجیع؛
از پای درفتادم وز دست رفت کارم
اندوه بست پایم نگرفت دست یارم
تا دست برد عشقش کرده ست پای بندم
او دست می فشاند من پای میفشارم
دستم نداد دولت تاپای او ببوسم
گر زیر پایم آرد هم دست ازو ندارم
دست اجل که با او کس پایدار ناید
گر پای من نگیردآخر بدستش آرم
چون دستگیر دارم از پای درنیایم
در دست و پایش افتم نالم ز روزگارم
از خسرو معظم مسعودبن محمد
انصاف خود بجویم یکره زیادت از حد
ای برده شب قرارم روزی برم نیائی
کارم به یک شب آمد آخر چه روزآئی
روزم چو شب شد از غم تدبیر من نسازی
یک شب دلم نجوئی روزی برم نیائی
روزم به آخر آمد نامد شب وصالت
روزی مگرندارد شبهای بی نوائی
نی شب بروز دارم امید زندگانی
نی روز دانم از شب از محنت جدائی
کارم بروز و شب شد از بهر شاه دایم
در روز مدح خوانی در شب غزلسرائی
سلطان دادگستر شاهنشه مظفر
کو ملک راست وارث هم از پدر هم از جد
ای جان و دل ببرده در دست غم نهاده
آزرم جان نجسته انصاف دل نداده
جان را عنا فزوده دل را جفا نموده
بر جان کمان کشیده در دل کمین نهاده
نگزاردند حقت جان و دلم بخدمت
جان پیش تو نشسته دل بر سر ایستاده
چون جان و دل عزیزی هرچند در غم تو
جانم همی بکاهد چون رنج دل ز باده
تا در دلم سپردی جان از غمم ببردی
دل شد سوار محنت جان شد ز پا پیاده
خدمت برش جهانی نی نی جهان ستانی
شاهی که هست قدرش برتر ز فرق فرقد
آن آفتاب بخشش و آن سایه ٔ کرامت
چون آفتاب و سایه پایسته تا قیامت
جاه چو آفتابش بر هر که سایه بان شد
چون آفتاب تابد در سایه ٔ سلامت
با سایه ٔ جمالش با آفتاب قدرش
درآفتاب و سایه صدبار شد غرامت
با آفتاب و سایه بذل و امان او کرد
در آفتاب تابش در سایه استقامت
دشمن ز هول سایه ٔ تیغ چو آفتابش
چون آفتاب و سایه آفاق شد علامت.
(لباب الالباب ج 1 صص 152- 153).
در سنه ٔ خمس و ثلثین و خمسمائه (535 هَ. ق.) به جنگ سپاه خطای رفت [منظور سلطان سنجر است] لشکرش مخالفت کردند. سلطان منهزم شد و ماوراءالنهر از تصرف او بیرون رفت و در قبضه ٔ کفار آمد و از لشکر سلطان خلقی بیشمار کشته شد. فریدالدین کاتب در این حال گفت:
بیت:
شاها ز سنان تو جهان شدراست (کذا)
تیغ تو چهل سال ز اعدا کین خواست
ور چشم بدی رسید آن هم ز قضاست
کانکس که به یک حال بمانده ست خداست.
(تاریخ گزیده ص 459 چ براون).
کاتب. [ت ِ] (اِخ) عمربن هبهاﷲ معروف به ابن العدیم. رجوع به ابن العدیم در همین لغت نامه و ریحانه الادب ج 3 ص 334 شود.
کاتب. [ت ِ] (اِخ) علی بن جعفربن علی معروف به ابن القطاع. رجوع به ابن قطاع ابوالقاسم و ریحانه الادب ج 3 ص 334 شود.
کاتب. [ت ِ] (اِخ) عبدالحمیدبن یحیی بن سعد العامری (متوفی 132 هَ. ق.). وی عالم بادب و از ائمه ٔ کتاب و از اهل شام بود. بدو در بلاغت مثل زده میشود و منشیان در رسائل از او بهره میگیرند. رسائل وی در حدود هزار برگ میشود و بعضی از آنها بطبع رسیده است. وی نخستین کسی است که نامه را بدرازا کشید و تحمیدات را در فصل های نامه معمول کرد. او از مقربان مروان بن محمد (آخر ملوک بنی امیه در شام) و دائم همراه او بود، تا مروان زوال دولت خود را نزدیک دید و به وی گفت تو نیازمندی به دشمن من بگروی و غدر خود را نسبت به من آشکار کنی و همانا اعجاب آنها به ادب تو و نیاز ایشان به کتابت تو آنها را ناچار به ابراز حسن ظن به تو میکند. پس عبدالحمید از جدائی از او ابا کرد تا با وی در بوصیر (در مصر) کشته شد. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 481 وج 3 ص 807). کنیه اش ابوغالب بود. کاتب بلیغ و منشی فصیح و از مشاهیر ائمه انشاء و کتاب و فنون ادبیه و در فصاحت مکتوبات و بلاغت منشآت بی بدل بود و جمله ٔ «فتحت الرسائل بعبدالحمید و ختمت بابن العمید» از امثال سایره و مشهوره بوده است رسائل و منشآت او مدوّن ومرجع استفاده ٔ جمعی وافر از مترسلین و اهل انشاء بوده است و اصول او را اتخاذ مینمودند. وقتی یکی از گماشتگان مروان آخرین خلیفه ٔ اموی غلامی سیاه رنگ به اواهدا کرد که کماً و کیفاً مخالف میل مروان بود پس بعبدالحمید گفت مکتوبی در توبیخ آن گماشته بنگارد. پس عبدالحمید نوشت: لو وجدت لوناً شراً من السواد و عدداً اقل من الواحد لاهدیته و السلام. و عبدالحمید درجمیع وقایع مروان حاضر و در هنگام مغلوبیت و فراری بودن او از ابومسلم خراسانی نیز از وی مفارقت نکرد و هماره راه وفا و صداقت همی پیمود تا روز دوشنبه ٔ سیزدهم ذیحجه ٔ سال یکصد و سی و دویم هجرت هر دو در مصر مقتول گردیدند یا بنوشته ٔ بعضی عبدالحمید در موقع قتل مروان در جزیره مختفی گردید و در نتیجه ٔ سعایت دستگیر شد و بصاحب شرطه (رئیس نظمیه) تسلیم گردید و او نیز لگنی تافته بر سرش نهاد تا جان داد، و یا به امر ابوجعفر منصور دومین خلیفه ٔ عباسی احضار گردید و وقوع تمامی دواهی را بدو منتسب داشت و بدان بهانه امر داد که دستها و پایهایش را بریدند و سر از تنش جدا کردند. (از ریحانه الادب ج 3 ص 334). و نیز رجوع شود به ابن خلکان ج 1 ص 332 و قاموس الاعلام ترکی ج 4 ص 3065.
کاتب. [ت ِ] (اِخ) حسین بن اسحاق. رجوع به ابن کرنیب و ریحانه الادب ج 3 ص 333 شود.
کاتب. [ت ِ] (اِخ) احمدبن عبدالعزیزبن هشام بن خلف بن غزوان، ادیب نحوی لغوی عروضی قاری کاتب منشی بلیغ شاعر، مکنی به ابوالعباس و معروف به ابن هشام و ابن خلف، از اکابر قرّاء و اساتید نحو بوده و در عروض وحل معما دستی توانا داشته است و سه ارجوزه در خط و قرائت و نحو و شرح شواهد ایضاح ابوعلی فارسی در نحو از تألیفات و آثار قلمی او بوده و از اشعار اوست:
الحمد ﷲ علی ما اری
کاننی فی زمنی حالم
یسود اقوام علی جهلهم
ولایسود الماجد العالم.
و وفاتش بعد از سال پانصد و پنجاه و سیم هجرت و سالش نامعلوم است. (ریحانه الادب ج 3 ص 330 و ج 6 ص 199). و رجوع به ابوالعباس احمدبن عبدالعزیزبن هشام شود.
کاتب. [ت ِ] (ع ص) نعت فاعلی از کتابت. نویسنده. (برهان) (منتهی الارب) (آنندراج). دبیر. (مهذب الاسماء) (آنندراج). منشی نثر. (آنندراج). منشی. مترسل. آنکه مطالب خویش فصیح و بلیغ نویسد. ج، کاتبین، کاتبون، کُتّاب، کَتَبَه: او کاتب ابن الکاتب و نقاب ابن النقاب و بحر ابن السحاب بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). کاتب باید که دراک بود واسرار کاتبی معلوم دارد. (قابوسنامه چ روبن لیوی ص 119). عبدالجبار خوجانی که خطیب خوجان بود قصه نیکو دانستی و ادیبی بود و کاتب جلد و زیرک و تمام رأی وبه همه کار کافی. (ایضاً ص 121). احمد رافع یعقوبی کاتب حضرت امیر خراسان بود. (ایضاً ص 121). کاشکی من هرگز کاتب نبودمی تا دوستی با چندین علم و فضل به خطّ من کشته نشدی. (ایضاً ص 121). هرگاه که معانی متابع الفاظ افتد سخن دراز شود و کاتب را مکثار خوانند و المکثار مهذار. (چهارمقاله چ لیدن ص 13). هر کاتب که این کتب دارد و مطالعه ٔ آن فرونگذارد خطر را تشحیذ کند و دماغ را صقال دهد و طبع را برافروزد و سخن را به بالا کشد و دبیر بدو معروف شود. (ایضاً ص 13).
از خط کاتب قدر بر سرحرف حکم تو
چرخ چو جزم نحویان حلقه شد از مدوری.
خاقانی.
|| دانا. (منتهی الارب) (آنندراج). || استاد خیک دوز را نیز گویند. (برهان). مشک دوز. (مهذب الاسماء). دوزنده ٔ مشک. (ناظم الاطباء). || آنکه نسخه های کتاب نویسد. مستنسخ. || مؤلف قاموس کتاب مقدس آرد: کاتب (یاد آورنده) منصب اعلی درجه در بارگاه داود و سلیمان (دوم سموئل 8:16 و اول پادشاهان 4:3) و پادشاهان یهودا بوده است (دوم پادشاهان 18:18 و 26 و 37 و دوم تواریخ ایام 34:8 و 9) علاوه بر داشتن منصب وقایعنگاری چنان مینماید که کاتب مشیر پادشاه نیز بوده است. (اشعیا 37:3 و 22) و در اوقات جنگ و زمان تعمیرات هیکل هم مأمور امور مذکوره بوده.
کاتب. [ت ِ] (اِخ) شاعری است. آذر بیگدلی آرد: کلامش دردآمیز و شورانگیز است اما از حالش چیزی معلوم نیست از اشعارش این دو شعر انتخاب شد:
دی جانب صحرا خواند آن ترک پسر ما را
مشکل که کسی بینددر شهر دگر ما را.
#
ترسم که کند محنت هجر تو هلاکم
جائی که تو هرگز نبری راه بخاکم.
(آتشکده ٔ آذر در فصل شاعران عراق عجم).
درقاموس الاعلام ترکی آمده که وی یکی از شاعران ایرانی و اهل یزد بود و به سال 930 هَ. ق. در لاهور جهان رابدرود گفت. سپس سالی بیک بیت اخیر را به نام وی نقل کرده است.
کاتب. [ت ِ] (اِخ) ابوالهیثم خالدبن یزیدالبغدادی (متوفی در حدود 270هَ. ق. / 881 م.). وی کاتب و شاعر و از اهل بغداد و اصلش از خراسان و یکی از نویسندگان لشکری در زمان معتصم عباسی بود در آخر عمر سودا بر او چیره شد. شعرش رقیق و عذب و از مدح و هجا خالی است. اکثر سخنان او غزل و نسیب است و دیوان شعر (مخطوط) دارد. (فوات الوفیات ج 1 ص 149) (الاعلام زرکلی ج 1 ص 287 و ج 3 ص 807).
کاتب. [ت ِ] (اِخ) ابونصر. فقط نامش معلوم شده و زمان وفات و لطائف سخنان (او) به دست نیامده و به حدود واسط مدفون است. (از تاریخ گزیده چ پروفسور براون ص 749).
کاتب. [ت ِ] (اِخ) احمدبن ابی طاهر طیفورمروزی خراسانی بغدادی وراق کاتب مکنی به ابوالفضل. رجوع به ابن ابی طاهر و ریحانه الادب ج 3 ص 330 شود.
کاتب. [ت ِ] (اِخ) احمدبن حسن مالقی مکنی به ابی جعفر. رجوع به احمدبن حسن مالقی در این لغت نامه و ریحانه الادب ج 3 ص 330 شود.
کاتب. [ت ِ] (اِخ) احمدبن حسین بن یحیی بن سعید ملقب به بدیعالزمان همدانی. رجوع باحمدبن حسین بن یحیی در این لغت نامه و ریحانه الادب ج 3 ص 330 شود.
کاتب. [ت ِ] (اِخ) احمدبن عبداﷲبن الحسن بن احمدبن یحیی بن عبداﷲ الانصاری المالقی. رجوع به احمدبن عبداﷲ و ریحانه الادب ج 3 ص 330 و ص 429 شود.
کاتب. [ت ِ] (اِخ) احمدبن محمدبن فضل دینوری مکنی به ابی الفضل و مشهور به ابن خازن. رجوع به احمدبن محمد... در همین لغت نامه و ریحانه الادب ج 3 ص 330 و ج 5 ص 320 شود و رجوع به «ابن خازن ابوالفضل » شود.
کاتب. [ت ِ] (اِخ) احمدبن یحیی بن جابر ابن داود البلاذری. رجوع به احمدبن یحیی... و ریحانه الادب ج 3 ص 330 شود.
کاتب. [ت ِ] (اِخ) بدیع. طرادبن علی بن عبدالعزیز ابوفراس السلمی الدمشقی. رجوع به بدیع (کاتب) و طرادبن علی شود.
کاتب. [ت ِ] (اِخ) تاج الدین یحیی بن منصوربن جراح کاتب منشی مکنی به ابوالحسن از فضلای ادبا و ادبای فضلا بود و مدتی در دیار مصر زیسته و خطی بس خوب داشته است و در نیمه ٔ شعبان ششصد و شانزده از هجرت در هفتاد و شش سالگی درگذشت. (ریحانه الادب ج 3 ص 335 و ج 1 ص 200). و نیز رجوع به ابن خلکان چاپ تهران (ج 2 ص 403).
کاتب. [ت ِ] (اِخ) (پهلوان...) مترجم مجالس النفائس آرد: هم اشعار و مصنفات آن حضرت (امیر علیشیر) را کتابت میکند و این مطلع از اوست:
عید است و مرا بی مه خود خرمئی نیست
خلقی همه در شادی و چون من غمئی نیست.
(ترجمه ٔ مجالس النفائس ص 88).
رجوع به مجالس النفائس صص 262- 263 شود.
کاتب. [ت ِ] (اِخ) حسن بن مفضل بن سهلان رامهرمزی مکنی به ابومحمد از اکابر و اعیان شیعه و وزراء سلطان الدوله ٔ دیلمی (404- 415) و از جمله ٔ کتاب و منشیان شیعه معدود است و در سال 412 هَ. ق. مقتول گردید. (ریحانه الادب ص 332).
کاتب. [ت ِ] (اِخ) مولانا یوسف شاه. کاتب تخلص میکرده زیرا که به صنعت کتابت شهرت داشته و از جمله ٔ ظرفای شهر هری بود. در میان ایشان به ظرافت ممتاز مینمود و این مطلع نیکو ازوست:
مطلع
ای جدا گشته که دوری ز بر همنفسان
ما در این شهر بدین روز، تو در شهر کسان !
(ترجمه ٔ مجالس النفایس ص 210).
(تِ) [ع.] (اِفا.) نویسنده.
نویسنده، دبیر،
کسی که از کتابی نسخهبرداری میکند، استنساخکننده،
* کاتب ازلی: خدایتعالی،
* کاتب وحی: هریک از نویسندگان که آیاتی را که بر پیامبر اسلام نازل میشد مینوشتند: علیبن ابیطالب و عثمانبن عفان کاتب وحی بودند،
نویسنده، منشی، مولف
دبیر
نویسنده
ثبات، دبیر، صاحبقلم، قلمزن، کاغذنویس، مترسل، محرر، منشی، نامهنویس، نگارنده، نویسنده، وراق
نویسنده، منشی نثر، دبیر
کاتِب، نویسنده- کسیکه کارش نویسندگی است- دانشمند و ادیب (جمع:کُتّاب-کَتَبَه)،