معنی کاف در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
کاف. (اِ) نام حرف بیست و پنجم از الفبای فارسی بعد از «ق » و قبل از «گ » فارسی و بیست و دوم از حروف هجای عرب و یازدهم از حروف ابجد. رجوع به «گ » شود:
در تو تا کافی بود از کافران
جای گند و شهوتی چون کاف ران.
مولوی.
کاف. (اِ) بمعنی شکاف و تراک باشد. (فرهنگ اسدی) (رشیدی) (برهان) (آنندراج):
ز آهیختن تیغها از غلاف
کُه ِ کاف را در دل افتاد کاف.
فردوسی (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
|| درز. رخنه. لا. لای:
بیامد قلون تا بنزدیک در
ز کاف در خانه بنمود سر.
فردوسی.
کهی بگونه ٔ کافور کان بود از گل
میان کاف که اندر ز لعل حلقه ٔ میم.
سوزنی.
|| (نف) و شکافنده را نیز گویند. (جهانگیری) (رشیدی) (برهان) (آنندراج). مخفف کافنده:
بر آرزوی کف راد او زکان گهر
گهربرآید بی کوه کاف و بی میتین.
فرخی.
بدانگونه زد نعره ٔ کوه کاف
که سیمرغ لرزید در کوه کاف.
اسدی.
هر دو چو صبح از عمود گنبدکافند
صبح بلی از عمود گنبدکافست.
خاقانی.
|| (اِ) و به اصطلاح اهل صنعت اشاره به علم کیمیاست. (برهان).
کاف. (اِخ) حصار استواری است در سواحل جام نزدیک حبله که در دوران تسلط فرنگ به مردی که او را ابن عمرون میگفتند تعلق داشت. (معجم البلدان). || کوهی است. (در منتهی الارب به ماده ٔ ک و ف مراجعه شود).
کاف. [کاف ف] (ع ص) بازدارنده. (المنجد). || شتر ماده که دندانهای او سابیده باشد. (برهان) (المنجد).
کاف. [فِن] (ع ص) در عربی بمعنی کفاف و کافی باشد. (برهان) (منتهی الارب). || کارگذار. (منتهی الارب). || به اصلاح آرنده میان مردمان. (مهذب الاسماء). || بسنده. (منتهی الارب).
(اِ.) نام بیست و پنجمین حرف الفبای فارسی.
(اِ.) شکاف، رخنه، چاک.
نام حرف «ک»،
=کافتن
(اسم) شکاف، چاک، رخنه، تراک،
کافنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): کوهکاف،
* کافِ ران: [قدیمی] فَرْج زن: در تو تا کافی بُوَد از کافران / جای گَند و شهوتی چون کافِ ران (مولوی۱: ۵۸)،
لفظ «کُن» (= باش)،
* کافونون: [قدیمی، مجاز] فرمان خداوند دایر بر آفرینش: توانایی که در یک طرفهالعین / ز کافونون پدید آورد کونین (شبستری: ۸۳)،
از حروف الفبا
باز دارنده