معنی کاچ در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

کاچ. (اِ) کاج. آبگینه را گویند و خشت و ظرف گلی را که بر زبر آن آبگینه ریخته باشند کاچی نامند. (جهانگیری). شیشه ٔ صلایه کرده را نیز گویند که کاسه گران بر روی طبق و کاسه ٔ ناپخته مالند. (برهان). || تارک سر و فرق سر را نیز گویند. (برهان). در شرفنامه بمعنی سر آمده که اورا تارک و چکاد نیز گویند. (رشیدی). || (ق) بمعنی افسوس و کاش و کاشکی هم باشد. (برهان). || (اِ) بمعنی قفا زدن و گردنی هم هست. (برهان). سیلی باشد که بر قفا زنند. (رشیدی):
مرد را کرد گردن و سر و پشت
سر بسر کوفته بکاچ و بمشت.
عنصری.
ز انتقام شیخ ابواسحاق رفت
از جهان ظلم و تعدی خورده کاچ.
شمس فخری.
|| درخت صنوبر را نیز گویند. (رشیدی):
از تف محنت دل اعدای او
شاخ شاخ آمد بسان بار کاچ.
شمس فخری.
نیز رجوع به کاج شود.

کاچ. (اِخ) نام ناحیتی به هندوستان که از نهر جَکش مشروب گردد. (ماللهند بیرونی ص 131).

فرهنگ معین

آبگینه، شیشه ساییده شده که کاسه گران روی طبق و کاسه ناپخته مالند. [خوانش: (اِ.)]

(اِ.) تارک سر، فرق سر. کاج و کاچک نیز گویند.

مترادف و متضاد زبان فارسی

احول، دوبین، کاج، کژبین، لوچ، آبگینه، شیشه، تارک، چکاد، فرق، هباک

گویش مازندرانی

کاسه

چماق

دسته ی کوچک و سر سبز گیاه همیشک که بر چوبی در آغل می آویزند...

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر