معنی کره در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
کره. [ک َرْرِ] (اِخ) دهی است از دهستان بویراحمد سرحدی بخش کهکیلویه ٔ شهرستان بهبهان. کوهستانی و سردسیر است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کره. [ک َ رَ / رِ] (اِ) حجره. (جهانگیری). حجره که خانه ٔ کاروانسرا و مدرسه باشد. (برهان). حجره و اطاق کاروانسرا و مدرسه و جز آن. (ناظم الاطباء). || قسمی از تنیده ٔ عنکبوت بود که سفید باشد مانند کاغذی و در میان آن عنکبوت تخم کند. (جهانگیری). خانه ٔ عنکبوت را هم گویند که در آن تخم کند و بچه برآرد و آن را مانند کاغذ سفید سازد. (برهان). خانه ای که عنکبوت سازد و در آن بچه گذارد. (ناظم الاطباء). کرو. کری. (حاشیه ٔ برهان چ معین). || نوعی از خار هم هست که عصاره ٔ آن را یعنی فشرده ٔ آن را اقاقیا گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). || به زبان هندی دست برنجن باشد و آن حلقه ای است از طلا و نقره و غیره که در دست کنند. (برهان). دست برنجن از طلا و نقره. خلخال. (آنندراج).
کره. [ک َرْ رَ / ک ُرْ رَ] (ع اِ) پشکل پاره یا پشکل گنده بود که بدان زره را جلا دهند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
کره. [ک ِ رَ /رِ] (اِ) (در تداول مردم لرستان) زِشگه. سِچَک. محصولی از بلوط. (یادداشت مؤلف). رجوع به بلوط شود.
کره. [ک ُ رُ] (اِ) مخفف کروه که به هندی کوس گویند. (آنندراج) (غیاث اللغات). ثلث فرسخ. رجوع به کروه شود.
کره. [ک ُ رِ] (اِخ) کُزِن (سرزمین صبح آرام) شبه جزیره ای در شمال شرقی آسیاست و در مشرق چین مابین دریای ژاپن و دریای زرد. منطقه ای است کوهستانی و در شمال آن هوا سردتر است، بطوری که رودخانه های آن در زمستان منجمد می شود. پاره ای از قسمتهای آن پوشیده از جنگل است. سواحل کره از مراکز عمده ٔ صید ماهی است. برنج، گندم، جو، باقلا، توتون، پنبه و ابریشم در آنجا بعمل می آید. معادن مهم آن عبارتند از: زغال سنگ، گرانیت، آهن، روی و طلا. کره از نظر سیاسی به دو قسمت تقسیم شده است. 1- کره ٔ شمالی دارای 9 ایالت به وسعت 127158 کیلومتر مربع و 11میلیون جمعیت و پایتختش پیونگ یانگ است. شهرهای مهم آن: هونگ نام، هام هونگ و ونسان. 2-کره ٔ جنوبی شامل 7 ایالت به وسعت 93634 کیلومتر مربع و 28میلیون جمعیت و پایتخت آن سئول است. شهرهای مهم آن عبارتند از: پوزان، تانگو، موکپو و اینچون. ساکنین آن کره ای، چینی و ژاپونی و دین مردم بودائی، کنفوسیوسی، مسیحی و بت پرستی است. کره قرنها جزو امپراطوری چین بود و در سال 1895 م. مستقل شد، پس از جنگ میان روسیه و ژاپن بتصرف ژاپن درآمد و در سال 1910 م. ضمیمه ٔ خاک ژاپن شد. در 1943 روزولت و چرچیل و چیانکایچک با استقلال آن موافقت کردند. در 1945 م. هنگام جنگ دوم جهانی توسط نیروی متفقین اشغال شد، شمال آن را نیروهای شوروی و جنوب آن را سپاهیان ایالات متحده اشغال کردند. بنابراین به دو منطقه ٔ شمالی و جنوبی تقسیم شد و کره ٔ شمالی دارای رژیم کمونیستی و کره ٔ جنوبی دارای رژیم جمهوری شد. در 1950 م. نیروهای کره ٔ شمالی به کره ٔ جنوبی حمله بردند و پس از یک رشته جنگهای شدید شورای امنیت طی قطعنامه ای به کره ٔ شمالی اخطار کرد تا نیروهای خویش را به آن سوی مدار 38 درجه عقب بکشد و چون کره ٔ شمالی اعتنا نکرد، نیروهای امریکا به کمک کره ٔ جنوبی شتافتند و 26 کشور عضو سازمان ملل هم نیروی نظامی امدادی به کره ٔ جنوبی فرستادند. جنگ یکسال ادامه داشت و سرانجام پس از چند ماه مذاکره در ژوئیه 1952 م. پیمان ترک مخاصمه به امضا رسید.
کره. [ک ُ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان پسکوه قاین. کوهستانی است و 1507 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
کره. [ک ُ رَ / رِ] (از ع، اِ) هر چیز گرد. (ناظم الاطباء). || گوی گونه ای از آلات منجنیق جغرافیین که بدان هشت فلک و صورت کواکب و هیئت زمین و قسمتهای آن را شناسند آن را بیضه نیزگویند. شکلی باشد مجسم یک سطح گرد وی را احاطه کرده و در اندرون او نقطه ای که همه ٔ خطهای مستقیم که از آن نقطه خیزد و به سطح رسد همه همچند یکدیگر باشد و آن نقطه را مرکز خوانند. (یادداشت مؤلف). || مجازاً بمعنی افلاک و زمین و دنیاست:
آوخ ز وضع این کره و ز کارش
زین دایره ٔ بلا و ز پرگارش.
ناصرخسرو.
راز کره ٔ پیازمانند
پیش دل تو برهنه چون سیر.
(سندبادنامه).
- کره ٔ آب، کنایه از موج آب باشد. (برهان) (آنندراج). موج آب. (ناظم الاطباء).
- || آبی که زمین را احاطه کرده است. (ناظم الاطباء).
- کره ٔ آتش، اثیر. رجوع به اثیر شود.
- کره ٔ ارض، کره ٔ خاک. (ناظم الاطباء).
- کره ٔ بخار، آن کره ٔ هوای کثیف مخلوط با بخارها و آن مرکز عالم است و مختلف القوام است، زیرا نزدیکتر آن بزمین کثیف تر و متراکم تر است تا دورتر آن، چون لطیف تربیشتر متصاعد می شود. کره ٔ لیل و نهار هم نامیده می شود که پذیرای نور و ظلمت است و عالم نسیم هم گویند، زیرا که جای وزش باد است و بالای آن هوای صافی ساکن است. (یادداشت مؤلف).
- کره ٔ خاکی، زمین: کره ٔ خاکی زخلقت بوی رضوان یافته. (راحهالصدور).
- کره ٔ کل، فلک اعظم. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به فلک شود.
- کره ٔ کوکب، فلک کلی هر ستاره است. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- کره ٔ گِل، زمین. کره ٔ خاکی:
گنبد پیروزگون پر ز مشاغل
چند بگشته ست گرد این کره ٔ گِل.
ناصرخسرو.
- کره ٔ لاجورد، کنایه از آسمان است. (برهان) (آنندراج). کره ٔ نیلگون.نیلگون کره. کره ٔ وهم سوز. فلک:
رنگ خر است این کره ٔ لاجورد
عیسی از آن رنگرزی پیشه کرد.
نظامی.
- کره ٔ نیلگون، کره ٔ لاجورد. کره ٔ وهم سوز. نیلگون کره. آسمان.
- کره ٔ وهم سوز، بمعنی کره ٔ لاجورد است که کنایه از آسمان باشد. (برهان) (آنندراج).
- کره ٔهوا، جو. اتمسفر. رجوع به جو شود.
- نیلگون کره، کره ٔ نیلگون. آسمان:
چیزی همی عجبتر ازین در چه بایدت
بسته به بند سخت در این نیلگون کره.
ناصرخسرو.
|| قفل. (ناظم الاطباء). کلیدان. (برهان). || زبانه ٔ قفل. (ناظم الاطباء). دندانه ٔ کلیدان. (برهان). || کوره ٔ آهنگری. (ناظم الاطباء). || عنصر. (منتهی الارب). عناصر را گویند به طریق اضافه چون کره ٔ آتش و کره ٔ هوا و کره ٔ آب و کره ٔ خاک. (برهان).
کره. [ک َ رَ / رِ] (پسوند) مزید مؤخر امکنه در نامهایی چون دسکره و فسکره و زلوکره. (یادداشت مؤلف).
کره. [ک َ رَ] (اِخ) نام شهری است. (برهان). کرج است اما اهل آن ولایت آن را کره نامند. (از معجم البلدان ذیل کرج). رجوع به کرج، کره رود و کرج ابی دلف شود.
کره. [ک َ رَ / رِ] (اِ) پوست دست و یا اعضاء را گویند که بسبب کار کردن بسیار سخت شده و پینه بسته باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). ظاهراً صورتی است از کوره یا کبره. شغه. پینه. رجوع به کوره و کبره شود. || چرک و وسخ و کثافت و ناپاکی. (ناظم الاطباء). بمعنی چرک هم آمده است که عربان وسخ خوانند. (برهان). مطلق زنگ و چرک. (آنندراج). چرک. (جهانگیری). کبره. کوره:
چون دست و پای پاک نبینمت جان و دل
این هر دو پاک بینم و آن هر دو با کره.
ناصرخسرو.
|| زنگارمانند را گویند که بر روی نان و میوه و امثال آن نشیند و معرب آن کرج باشد چه هر چیز کره گرفته را متکرج خوانند. (برهان). مسکه و زنگاری که بر روی نان و امثال آن نشیند و آن را بوزک نیز گویند و آن نان کره گرفته را به عربی متکرج خوانند. (آنندراج). زنگارمانندی که بر روی نان و میوه و جز آن از بسیار ماندن نشیند. (ناظم الاطباء). کپک. کفک. کپره. کفره. سفیدک. در تداول مردم قزوین، اور. کرج. سبزی نان و غیره چون دیری در رطوبت ماند. آنچه بر روی سرکه و مربا و نان و غیره بندد و برنگ سپید یا سبز و جز آن در حال فساد. (یادداشت مؤلف). در تداول مردم بروجرد، کِرّه: سَنِه، کره که بر نان و شراب افتد. (منتهی الارب): و اگر هیچ نمی دروی باشد [در اقراص افعی] بر نباید داشت تا کره نگردد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || سفیدک و قشری که از کرم و آفات دیگر بر درخت نشیند: درخت سیب را آفت بسیار از کرم بوده که بهارگاه بر درخت آن پدید می آید و برگ آن می خورد و کره بر آن می نهد. (فلاحت نامه). || در عبارت زیر ظاهراً بمعنی پوسیده آمده است. (از یادداشت مؤلف): و کره کاه کهن که در دیوار کهن شده باشد که به تازی کعوب التبن گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
کره. [ک َ رَ / رِ] (اِ) مسکه را نیز گویند و آن روغنی باشد که از دوغ گیرند. (برهان). چربی که از شیر یا دوغ به دست کنند. روغن ناگداخته. زَبد. (یادداشت مؤلف). چربی که از چرخ کردن شیر در چرخهای کره گیری حاصل شود ویا پس از تُلُم زدن دوغ، آن را جمع کنند و به مصرف رسانند. گاهی نیز کره را از خامه تهیه کنند بدین طریق که ابتدا خامه ٔ شیر را گیرند و پس از آن خامه ها راتحت فشار قرار دهند تا شیر و مایعات آن خارج شود و تبدیل به کره گردد. (فرهنگ فارسی معین):
لحظه ها باید که تا شیری که می دوشی ز میش
چربه در دوشاب گردد یا کره اندر عسل.
بسحاق اطعمه.
کره. [ک َرْ رِ] (اِخ) دهی است یک فرسخ و نیم میانه ٔشمال و مشرق در اهان به فارس. (فارسنامه ٔ ناصری).
کره. [ک ُ] (اِ) اسم گیاه اشق است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به اشق شود.
کره. [ک َ / ک ُرْه ْ] (ع مص) کَراهه. کراهیه. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). مَکرَهه. ناپسند داشتن چیزی را. (منتهی الارب). مقابل دوست داشتن. (از اقرب الموارد). دشخوار داشتن. (تاج المصادر). || دشوار شدن. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 81). رجوع به کراهه شود.
کره. [ک ُرْه ْ] (ع ص) دشوار. (از ناظم الاطباء). || چیزی که خود شخص آن را ناپسند دارد. || (اِمص) زبردستی. (یادداشت مؤلف). || زور. (یادداشت مؤلف). قهر و جبر. (ناظم الاطباء):
مال خدایگان بستاند به عنف و کره
از دست منکرانی چون منکر و نکیر.
فرخی.
چو مردم بخرد آبروی را همه سال
به کره بنده ٔ اینیم و چاکر آنیم.
مسعودسعد.
کره. [ک َرْه ْ / ک َ رِه ْ] (ع ص) ناپسند و ناخوش و ناخواست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مکروه. (اقرب الموارد). رجوع به مکروه شود. ناخوشایند. کَرِه، به معنی کریه است. (از اقرب الموارد). کریه و نامرغوب. (غیاث اللغات). رجوع به کریه شود.
کره. [ک َ / ک ُ] (ع اِمص) سختی و مشقت. یقال: قمت علی کُره، ای مشقت (منتهی الارب)، به زحمت و مشقت برخاستم. (ناظم الاطباء). مشقت و گفته اند کلمه بفتح اول به معنی اکراه است و به ضم به معنی مشقت. (از اقرب الموارد). || فعلته کَرهاً؛ یعنی اکراهاً. زجاج گوید: هرچه را در قرآن کُره توان خواند فتح آن هم جایز است مگر قول خدای تعالی در سوره ٔ بقره: کتب علیکم القتال و هو کُره لکم. (قرآن 216/2) (از اقرب الموارد). || اباء. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). امتناع. (ناظم الاطباء). || امتناع من حیث العقل و من حیث الطبع و من حیث الشرع. (ناظم الاطباء).
کره. [ک َ رْه ْ] (ع اِ) چیز ناپسندیده و ناخوش و ناخواست. (منتهی الارب). چیزی که دیگران آن را نپسندند و مکروه دارند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
- طوعاً او کرهاً، از روی میل و رغبت یا از روی کراهت. (ناظم الاطباء).
|| (ص) شتر سخت سر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شتر سخت. (از اقرب الموارد) (آنندراج).
کره. [ک َرْ رِ] (اِخ) دهی است سه فرسخ شمال احمدحسین به فارس. (فارسنامه ٔ ناصری).
کره. [ک ُرْ رَ / رِ] (اِ) چون مطلق گویند مراد بچه ٔ اسب باشد. مَهر. (یادداشت مؤلف). || بچه ٔ اسب و ستور و خرالاغ را گویند. (برهان). بچه ٔ اسب و خر و اشتر. (آنندراج). بچه ٔ ستور مانند اسب و خر و شتر تا یک سال و یا دو سال. (ناظم الاطباء). بچه ٔ اسب که هنوز زین ننهاده اند. بچه ٔ اسب و دیگر ستور. (یادداشت مؤلف):
بسودی همی کره را چشم و یال
که همتا بد او با سکندر بسال.
فردوسی.
بدو گفت قیصرکه تاریک جای
بدو اندرون چون رود چارپای
چنین پاسخ آورد یزدان پرست
کز آن راه بر کره باید نشست.
فردوسی.
کمند کیانی همی داد خم
که آن کره را بازگیرد ز رم.
فردوسی.
فضل تو رایض موفق بود
نیکنامی چو کره ٔ توسن.
فرخی.
رایضان کرگان بزین آرند
گرچه توسن بوند و مردافکن.
فرخی.
هر کره کاندر کمند شست بازی درفکند
گشت نامش بر سرین و شانه و رویش نگار.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 177).
کره ای را که کسی نرم نکرده ست متاز
بجوانی و بزور وهنر خویش مناز
نه همه کار تو دانی نه همه زور تراست
لنج پر باد مکن بیش و کتف برمفراز.
لبیبی.
که خود زود بندازد این شوم کره
شبانگاه در چاه هفتاد بازش.
ناصرخسرو.
ای گشته به مال و زور تن غره
تازنده چو اسب شرزه و کره.
ناصرخسرو.
پند بپذیر و چو کره ٔ رمکی سخت مرم
جاهل از پند حکیمان رمد و کره زشیب.
ناصرخسرو.
کره تا در سرای بومره است
تا بصد سال همچنان کره است.
سنائی.
با این همه کره ٔ جهانی
جز در رمه ٔ جهان چه باشی.
خاقانی.
چون دل از دست بدرشد مثل کره ٔ توسن
نتوان بازگرفتن به همه شهر عنانش.
سعدی.
تو بر کره ٔ توسنی بدگهر
نگر تا نپیچد ز حکم تو سر.
سعدی (بوستان).
نشاید آدمی چون کره ٔ خر
چو سیر آمد نگردد گرد مادر.
سعدی.
- ستاغ کره، کره اسب زین ناکرده. (از برهان ذیل ستاغ):
من با تو رام باشم همواره
تو چون ستاغ کره جهی از من.
خفاف.
- کره ٔ توسن، هَیدَخ. (فرهنگ اسدی نخجوانی). اسب تند وتیز و جهنده. (برهان ذیل هیدخ):
تو هیدخی و همی نهی [ظ: نهم] زین
بر کره ٔ توسن تجاره.
منجیک.
رجوع به هیدخ شود.
- کره خر، خر کره. بیسراک. بچه ٔ خر. حُزاقی ّ. عَیر. (یادداشت مؤلف).
- || طفل نافهم. (لغت محلی شوشتر).
- کره ٔ دریائی، در افسانه ها اسبی است که به شب از دریا بیرون می آید و بروز به دریا فرومی شود. (یادداشت مؤلف).
- کره ٔ دیرتاز، کنایه ازروزگار و فلک است:
مده پند و خاموش یک چند روزی
یله کن بدین کره ٔ دیرتازش.
ناصرخسرو.
- کره کردن، زادن. افزودن. فزون یافتن. زیاده شدن.
- کره ٔ ناگشاد، بمعنی بچه ٔ اسب که هنوز بر آن سواری نکرده باشند. (آنندراج).
|| مبلغی مانده در قمار که قابل قسمت میان حریفان نیست. مبلغی کمتر از واحدی که برای برد و باخت معین شده است در قمار. در اصطلاح قماربازان گویند: کره با بانک است. (یادداشت مؤلف).
- کره کردن، افزودن. فزونی یافتن.
|| تازیانه. (ناظم الاطباء) (آنندراج). لفظ مشترک است در هندی.
- کره ٔ خاردار، نوعی تازیانه. (آنندراج) (ناظم الاطباء):
تنم بی تو ازسیر گلشن فگار است
مرا شاخ گل کره ٔ خاردار است.
ملا مفید بلخی (از آنندراج).
|| تنگ و کمربند ستور که بدان زین و پالان و جز آن را بندند. (ناظم الاطباء). || نباتی است در خراسان به بلندی دو وجب با مزه ٔ تلخ که خشک آن را مردم خراسان بهترین رشوه و کود برای زراعت شمارند. (یادداشت مؤلف).
کره. [ک ِرْ رَ / رِ] (اِصوت) در لهجه ٔ مردم قزوین، آواز کشیده شدن پای روی زمین. (یادداشت لغتنامه). کِرّ. || خنده ٔ بلند و ممتد. رجوع به کره زدن و کروکر خندیدن شود.
- کره زدن، خندیدن به آواز و ممتد.
کره. [] (اِخ) از طسوج وناحیه ٔ رود آبان به ناحیه ٔ قم. (تاریخ قم ص 113).
کره. [ک َرْ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان چرام بخش کهکیلویه ٔ بهبهان. دشت و گرمسیر است و 120 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چرک، پینه. [خوانش: (کَ رَ) (اِ.)]
(کُ رِ) [ع. کره] (اِ.) هر جسم گرد.
(مص م.) ناپسند داشتن، (اِمص.) کراهت، نفرت. [خوانش: (کُ رْ) [ع.]]
بچه چهارپایان، کودک، فرزند (به لحن تحقیر). [خوانش: (کُ رُِ) (اِ.)]
(کَ رِ) (اِ.) چربی ای که از ماست و دوغ و خامه گرفته می شود.
(کَ رَ یا رِ) (اِ.) خانه عنکبوت.
مادۀ سفید یا زردرنگی که از تکان دادن سریع شیر یا دوغ و به هم پیوستن ذرات چربی حاصل میشود،
چرک و کثیفی، بهویژه در دست و پا،
دفعه، مرتبه، بار،
کراهت،
هرجسم مستدیر، گوی: کرۀ زمین،
(نجوم) سیاره،
بچۀ چهارپا، بهویژه الاغ یا اسب،
بچه اسب
از لبنیات صبحانه، بچه اسب، شبه جزیره ای در شرق چین، برخی از آب می گیرند
گوی، گویال
نوعی آبگوشت که در ظرف سفالی می پزند و فقط در بین گالشها مرسوم...
بیخ گلو، غره شدن به چیزی، کره اسب، گوسفندی که گوش های کوچک...
کرایه، مزد حمل و نقل
روغنی گاوی و تازه که از ماست گیرند
تازه و نرم، اهرم، سکوت و آرامش
پاجوش
مسکه را گویند و آن روغنی باشد که از دوغ گیرند بچه الاغ یا اسب را گویند
کُرْه، غیر از معانی مصدری- آنچه موجب عدم رضایت گردد و ناپسند آید- اِکراه- مشقت،
کَرِه، زشت- مَکْرُوه- ناپسند- کریه،