معنی کشیدن در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

کشیدن. [ک َ / ک ِدَ] (مص) (از: کش + یدن، پسوند مصدری) بردن. گسیل داشتن. سوق دادن. از جای به جائی نقل مکان دادن. (یادداشت مؤلف). بردن از جایی به جای دیگر. نقل کردن. منتقل ساختن:
که گستهم و بندوی را کرده بند
بزندان کشیدند ناسودمند.
فردوسی.
جزین هر که بودند خویشان اوی
بزندان کشیدند با گفتگوی.
فردوسی.
ز گستردنیها و از بیش و کم
ز پوشیدنیها و گنج و درم
زتیغ و سلاح و ز تاج و ز تخت
بر ایران کشیدند و بربست رخت.
فردوسی.
لشکر کشید گرد جهان و به تیغ تیز
بگرفت از این کران جهان تا بدان کران.
فرخی.
نه بنالید از ایشان کس نه کس بتپید
باز آمد همگان را سوی چرخشت کشید.
منوچهری.
بضاعات که از اقصای مغرب می آرند به نزدیک ایشان می کشند. (جهانگشای جوینی). || تحشیدلشکر؛ آماده کردن لشکر و سوق دادن آن. سوق دادن لشکر. راندن لشکر:
به طوس و به گودرز فرمود شاه
کشیدن سپه سرنهادن به راه.
فردوسی.
هرآن پادشا کو کشیدی به جنگ
چو رفتی سپاهش بر کرم تنگ.
فردوسی.
از این روی تا مرو لشکر کشید
شد از گرد لشکر زمین ناپدید.
فردوسی.
من او را کشیدم به توران زمین
پراگندم اندر جهان تخم کین.
فردوسی.
بپرسید هر چیز و دریا بدید
وزان روی لشکر به مغرب کشید.
فردوسی.
سپه کشید چه از تازی و چه از بلغار
چه از برانه چه از اوزگندو از فاراب.
عنصری.
امیر بتافت و سوی ناحیت وی لشکر کشید. (تاریخ بیهقی). در روزگار مبارک این پادشاه لشکرها کشید. (تاریخ بیهقی).
دگر دادشان از هر امید بهر
وزانجا کشیدندلشکر بشهر.
اسدی.
کشیدند نزدیک دشمن سپاه
رسیدند هریک به یک روزه را.
اسدی.
زمرز بیابان چو برتر کشید
سپه را سوی شهر ساحر کشید.
اسدی.
پس برفتند و روی به حرب جالوت نهادند و داود در آنوقت که لشکر می کشیدبا گوسفندان بود. (قصص الانبیاء).
هرکجا شاه جهان لشکر کشد بر خصم ملک
نصرت و تأیید باشد همعنان و همرکاب.
سوزنی.
دگر آنکه برقصد چندین گروه
سپه چون کشم در بیابان و کوه.
نظامی.
بسی گنج در پیش خاقان کشید
وزانجا سپه در بیابان کشید.
نظامی.
چپ و راست لشکر کشیدن گرفت
دل پردلان زو رمیدن گرفت.
سعدی (بوستان).
- اندر کشیدن، بردن. سوق دادن:
چو نزدیکی کوه آمل رسید
سپه را بدان بیشه اندر کشید.
فردوسی.
بدان باره اندر کشیدند رخت
در شارسان را ببستند سخت.
فردوسی.
براینگونه چون شاه پاسخ شنید
از آنجایگه لشکر اندر کشید.
فردوسی.
- برکشیدن، بردن. سوق دادن.
سوی کید هندی سپه برکشید
همه راه و بیراهه لشکر کشید.
فردوسی.
- بیرون کشیدن، بیرون بردن:
تهمتن سپه را به هامون کشید
سپهبد سوی کوه بیرون کشید.
فردوسی.
- درکشیدن، روان شدن. خود و لشکر روان شدن به جانبی. با لشکر روانه شدن به محلی. لشکر بردن به نقطه ای: امیر با باقی لشکر در پی او به نشابور بیامد پس امیر تاش را و لشکر را خلعت بداد و تاش درکشید و به بیهق درآمد. (چهارمقاله ٔ عروضی).
|| رفتن. عزیمت کردن:
خود از بلخ زی زابلستان کشید
بمهمانی پور دستان کشید.
دقیقی.
کشیدند با لشکری چون سپهر
همه نامداران خورشید چهر.
فردوسی.
چو از مشرق او سوی خاور کشد
ز مشرق شب تیره سر بر کشد.
فردوسی.
چو بشنید بهرام از آن سو کشید
همه دشت پرسبزه و آب دید.
فردوسی.
از غزنین حرکت کرد سوی بست رفت و از آنجا سوی طوس کشید. (تاریخ سیستان).
عنان برتافت از راه خراسان
کشید از دینور سوی سپاهان.
(ویس و رامین).
امیران پدر و پسر دیگر روز سوی ری کشیدند. (تاریخ بیهقی).تا نماز دیگر برخواهیم نشست تا با هری رسیم زودتر این مهتران سوی بلخ کشند و ماسوی خوارزم. (تاریخ بیهقی). چون به کرانه ٔ شهر رسید فرمود تا قوم را باز گردانیدند و پس سوی باغ شادیاخ کشید و به عادت فرودآمد. (تاریخ بیهقی).
زره سوی ایوان کشیدند شاد
همه رنجها پهلوان کرد یاد.
اسدی.
وزآنجای خرم بی اندوه و رنج
کشیدند سوی جزیره ٔ هرنج.
اسدی.
سپهبد همه سوی کشتی کشید
وزان بردگان بهترین برگزید.
اسدی.
کشیدند زی شهر با کام و ناز.
اسدی.
بر این همت منزل بمنزل کشید تا به بغداد رسید. (چهارمقاله ٔ عروضی).
کاروانی راه گم کرده کشید
سوی کوه آن ممتحن را خفته دید.
مولوی.
- درکشیدن، دررفتن. هزیمت کردن. فرار کردن. بناگهان پنهان شدن:
چو بشنید خسرو که شاه جهان
همی کشتن او سگالد نهان
شب تیره از طیسفون درکشید
تو گفتی که گشت از جهان ناپدید.
فردوسی.
|| قود. مقاده. قیاد. اقتیاد. با رسنی یا مانند آن از پی خویش بردن. (یادداشت مؤلف):
به شیرین زبانی و لطف و خوشی
توانی که پیلی به موئی کشی.
سعدی.
- جنیبت کشیدن، اسب یدک را همراه بردن. با خود بردن جنیبتی.
- عصا کشیدن، عصاکش کسی شدن. سر عصای کسی را گرفتن و او را رهبری کردن:
هین عصایم کش که کورم ای اخی.
مولوی.
- کجاوه کشیدن، قیادت کجاوه کسی را کردن.
- مهار کشیدن، گرفتن مهار شتر یا چارپای و رهبری کردن:
ای که مهار می کشی صبر کن و سبک برو
کز طرفی تو می کشی وز طرفی سلاسلم.
سعدی.
- || کنایه از هدایت کردن کسی.
- یدک کشیدن، قیادت یدک کسی را کردن.
- || کنایه از موافق و همراه بودن کسی است مرکسی را.
- || در تداول، مقام وکاری اضافه بر وظیفه و مقام اصلی را در تصدی گرفتن.
|| بردن. حمل کردن. (ناظم الاطباء):
برکمرگاه تو از کستی جور است بتا
چه کشی بیهده کستی و چه بندی کمرا.
خسروانی.
عجب آید مرا ز تو که همی
چون کشی آن کلان دو خایه ٔ فنج.
منجیک.
فرستاده را داد چندین درم
که آرنده گشت از کشیدن دژم.
فردوسی.
کشد جوشن و خود و کوپال را
تن پهلوان و بر و یال را.
فردوسی.
پذیره شدندش سران سپاه
کسی کو کشد پهلوانی کلاه.
فردوسی.
به پیلانش باید کشیدن کلید
اگر ژنده پیلش تواند کشید.
فردوسی.
بفرمود تا پاک خوالیگرش
به زندان کشد خوردنیها برش.
فردوسی.
باز آمد همگان را سوی چرخشت کشید.
منوچهری.
با پیل نشست که اسب او را بدشخواری کشیدی. (تاریخ سیستان).
ببیندت و دیدن ورا روی نیست
کشد کوه و همسنگ یکموی نیست.
اسدی.
اگر خود اگر گرز و خفتانش پیل
کشیدی نبردی فزون از دو میل.
اسدی.
نزدیک شهر چاهی بود و دلوی بزرگ و سنگی برآن نهاده که چهل نفر می بایست تا آن را بکشند. (قصص الانبیاء ص 59). دویست شتر بار او کشند. (مجمل التواریخ و القصص).
من گاو زمینم که جهان بردارم
یا چرخ چهارمم که خورشید کشم.
معزی.
چون در نبات ارواح نورانی... حرارتی نبود بار امانت معرفت نتوانست کشید مجموعه ای می بایست که تا بار امانت را مردانه و عاشقانه بردوش جان کشد. (مرصاد العبادنجم الدین رازی).
جنگ میکردند حمالان پریر
تو مکش تا من کشم حملش چو شیر.
مولوی.
بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکشد
حمال زمانه رخت از خانه ٔ عمر.
حافظ.
صراحی می کشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی گیرد.
حافظ.
- آب کشیدن، بردن آب. سقایی. آبکشی:
دو صد منده سبو آب کش بروز
شبانگاه لهوکن بمنده بر.
ابوشکور بلخی.
- اثاث کشیدن، حمل اثاث خانه کردن. بردن اثاث خانه. اسباب کشیدن. حمل اسباب و اثاث کردن.
- بار کشیدن، حمل بار کردن. بار بردن:
بامیانی کز او اثر نه پدید
چون توانی کشید بارگران.
فرخی.
یار آن باشد که انده یار کشد
بر کس ننهد بار اگر بار کشد
در عشق کم از درخت گل نتوان بود
سالی به امید گل همی خار کشد.
عبدالواسع جبلی.
ز خشکی به دریا کشیدند بار
ز پیوند گشتند پرهیزگار.
نظامی.
کوه اندوه بار محنت تو
چون کشد دل که بحرو بر نکشد.
عطار.
چون شتر مرغی شناس این نفس را
نی کشد بار و نه پرد بر هوا.
مولوی.
غم زمانه خورم یا فراق یارکشم
به طاقتی که ندارم کدام بارکشم.
سعدی.
- به خدمت کشیدن چیزی، بردن چیزی به قصد حرمت خدمت کسی. آوردن چیزی خدمت کسی:
عمل داران برابر می دویدند
زر و دیبا به خدمت می کشیدند.
نظامی.
- رخت کشیدن، رخت بردن. اسباب بردن:
وطن خوش بود رخت آنجا کشیدند
ملک را تاج و تخت آنجاکشیدند.
نظامی.
گفت کو قصر خلیفه ای حشم
تا من اسب و رخت را آنجا کشم.
مولوی.
- زین کسی را کشیدن، خدمت او را کردن:
نبیند جهان کس به آیین نو
سپهر چهارم کشد زین تو.
فردوسی.
- غاشیه کشیدن پیش کسی، بردن و حمل کردن غاشیه پیشاپیش او تا چون فرودآید بر زین پوشانند: اکنون هر که پنجاه درم دارد و غاشیه تواند خرید پیش وی غاشیه می کشند. (تاریخ بیهقی).
- || غاشیه ٔ کسی را کشیدن. بندگی و اطاعت او کردن.
- کباده ٔ چیزی را کشیدن، خواستار آن بودن.
- کشیدن بار، بار کشیدن:
کشد مرد پرخوار بار شکم
وگر در نیابد کشد بار غم.
سعدی.
برغبت بکش بارهر جاهلی
که افتی بسر وقت صاحبدلی.
سعدی.
نه عجب کو چو خواجه ناز کند
وین کشد بار ناز چون بنده.
سعدی (گلستان).
- امثال:
آنقدر بارکن که بِکِشد نه آنقدر که بُکُشد. (از امثال و حکم).
تا مست نباشی نبری بار غم یار
آری شتر مست کشد بار گران را.
(از امثال و حکم).
- محمل کشیدن، حمل محمل کردن. بردن محمل:
چه میخواهند از این محمل کشیدن
چه میجویند از این منزل بریدن.
نظامی.
- ناوه کشیدن، ناوه بردن. ناوه حمل کردن:
برگیر کنند و تبر و تیشه و ناوه
تا ناوه کشی خار زنی گرد بیابان.
خجسته.
- هیزم کشیدن، حمل هیزم کردن: چون بناسپری شد بفرمود تا هیزم کشیدن گرفتند به اشتر و استر و خر. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
هیونان به هیزم کشیدن شدند
همه شهر ایران بدیدن شدند.
فردوسی.
- هیمه کشیدن، هیزم کشیدن.
|| نزدیک آوردن. || باخود بردن. راندن:
ببستند ازآن گر گساران هزار
پیاده بخواری کشیدند زار.
فردوسی.
|| جر. چیزی را بر زمین مالان بردن. (یادداشت مؤلف) متحب. دحج. (منتهی الارب):
چو بهرام جنگی رسید اندر اوی
کشیدش بر آن خاک غلطان به روی.
فردوسی.
به خشم اندرون شد از آن زن غمین
بخواری کشیدش بروی زمین.
فردوسی.
آن را بگرفتند و کشیدند و بکشتند
وین را بکشند و بکشند این به چه سان است ؟
منوچهری.
خوارزم شاه آنگاه خبر یافت که بانگ غوغا از شهر بر آمد که در پای وی رسن کرده بودند و می کشیدند. (تاریخ بیهقی).
- به زمین کشیدن، مالان بر زمین بردن.
- جارو کشیدن، جارو کردن.
- در خاک و خون کشیدن، کشتار شدید کردن. درخون کشیدن.
- در خون کشیدن، خونین کردن. کشتن.
- دامن بر زمین کشیدن، رفتن. بناز خرامیدن.
- دامن کشیدن، مالان کردن دامن در چیزی:
سرکشان از عشق تو درخاک و خون دامن کشند.
خاقانی.
|| جلب. (دهار).اجتلاب. جذب. اجتذاب. مجاذبه. (یادداشت مؤلف). به طرف خود آوردن. به جانب خود آوردن. (ناظم الاطباء). جمع کردن به جانب خود. به سوی خود روان کردن: گراز بیلی باشد که رسن اندر او بندند و دو تن بکشند. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
خاک قارون را چو فرمان دررسید
با زر و تختش به قعر خود کشید.
مولوی.
- آب کشیدن، آب در ریشی یا جراحتی، جمع شدن. (یادداشت مؤلف). چرک کردن.
- || آب طلبیدن، این غذای شور آب می کشد، آب می برد.
- || به وجه شرعی شستن و تطهیر کردن.
- باد کشیدن، هوا جذب کردن و بر اثر آن خراب شدن چون باد کشیدن پنیر کوزه. رجوع به ترکیب هوا کشیدن شود. (یادداشت مؤلف).
- برکشیدن، جذب کردن. جلب کردن. اجذاب.
- به خود کشیدن، جذب کردن چیزی مایعی را در خود چون جذب کردن جامه خوی و عرق تن را یا جذب کردن آب خشک کن مرکب نوشته را یا جذب کردن سفال و اسفنج آب را. (یادداشت مؤلف).
- به خویشتن کشیدن، جذب کردن: جگر آب را وتریها را که به خویشتن می کشد به گرده و مثانه می فرستد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- به دام کشیدن، به سوی دام سوق دادن. به دام بردن:
کشیده دمش طوطیان را به دام
سخن پروری طوطیانوش نام.
نظامی.
- پای در دامن کشیدن، مقابل پای دراز کردن. پای جمع کردن:
پای در دامن قناعت کش
کت لباس بطر ندوخته اند.
خاقانی.
- در آغوش کشیدن، بخود نزدیک کردن.
- در خود کشیدن، جذب کردن. اجتلاب. به سوی خود کشیدن. به خود نزدیک ساختن:
چو شیرش بسر پنجه در خود کشید
دگر زور در پنجه ٔ خود ندید.
سعدی (بوستان).
- در دام کشیدن، بسوی دام سوق دادن به دام بردن:
مرا در کار خود رنجور داری
کشی در دام دامن دورداری.
نظامی.
- درکشیدن، جذب کردن به طرف خود. جلب کردن به طرف خود:
ماهی والست طمع دور دار
زود بدم در کشدت وال وار.
ناصرخسرو.
همان کمند بگیرم که صید خاطر خلق
بدان همی کند و در کشم به خویشتنش.
سعدی.
- || درآوردن. داخل کردن. در عداد چیزی قرار دادن:
قافیه سنجان که سخن برکشند
گنج دو عالم به سخن درکشند.
سعدی.
رجوع به همین ترکیب در معانی دیگر شود.
- دل کشیدن، خاطرکشیدن. پدید آمدن شوق.
- || ترک علاقه کردن:
و گر دشمن آید زجایی پدید
از این کارها دل بباید کشید.
فردوسی.
- دم کشیدن، جذب حرارت کافی کردن پختنی یا نوشیدنی که بر اثر حرارت قابل خوردن یا نوشیدن شود چون دم کشیدن برنج یا دم کشیدن چای.
- عنان کشیدن، به طرف خود آوردن سوار سرعنان را تا اسب بایستد.
- || از کاری برکنار داشتن خود را.
- کشیدن خاک کسی را، علاقه مند شدن وی به محلی.
- || جنازه ٔ او را بدانجا که آرزو می داشت دفن کردن.
- نم کشیدن، نم و تری به خود جلب کردن.
- هوا کشیدن، فاسد شدن مایع یا چیزی که اگر سربسته نباشد و در مقابل هوا قرار گیرد خراب شود (البته بر اثر جذب عوامل موجب فساد و موجود در هوا).
|| مایل شدن متمایل شدن. متوجه شدن به چیزی. بطرف چیزی گرائیدن. علاقه مند به چیزی شدن:
دل فور پر درد شد زان خروش
به دانسو کشیدش دل و چشم و گوش.
فردوسی.
اگر پر طاووس باشد بباغ
کرا می کشد دل بدیدار زاغ.
اسدی.
مردمان متهم کنند مرا
با همه کس جدل زدن نتوان
که کشد سوی لووهور همی
دل مسعودسعدبن سلمان.
مسعودسعد.
دل ضعیفم از آن می کشد بطرف چمن
که جان ز مرگ به بیماری صبا ببرد.
حافظ.
- خاطر کشیدن، به جائی یا به چیزی مایل شدن و متوجه شدن:
خاطر بباغ می کشدم روز نوبهار
تا با درخت گل بنشینم به بوی دوست.
سعدی.
- کشیدن دل خاطر را، میل کردن. دل و خاطر به سوئی متوجه شدن:
گفتم به گوشه ای بنشینم ولی دلم
ننشیند از کشیدن خاطر به سوی دوست.
سعدی.
|| نوشیدن. آشامیدن. پیمودن. (یادداشت مؤلف):
گوری کنیم و باده کشیم و بویم شاد
بوسه دهیم بر دو لبان پری نژاد.
رودکی.
می سوری بخواه کامد رش
مطربان پیش دار و باده بکش.
خسروی.
کشیدند می تاجهان تیره شد
سر میگساران زمی خیره شد.
فردوسی.
جهاندار چون دید بستد نبید
از اندازه ٔ خط برتر کشید.
فردوسی.
ترا گاه بزم است و آوای رود
کشیدن می و پهلوانی سرود.
فردوسی.
پنج و شش می کشید و پر گل گشت
روی آن روی نیکوان یکسر.
فرخی.
گه کشد خصم و گه کشد سیکی
گه زند صید و گه زند چوگان.
فرخی.
نرمک نرمک همی کشم همه شب می
روز به صد رنج و درد دارم دستار.
فرخی.
گفت بخوردم کرم درد گرفتم شکم
سر بکشیدم دو دم مست شدم ناگهان.
لبیبی.
از پسر نرد باز داوگران تر ببر
وز دو کف سادگان ساتگنی کش بدم.
منوچهری.
سر از سجده برداری و این شراب
کشی یاد فرخنده رخ مهتری.
منوچهری.
هوازی جهان پهلوان را بدید
که در سایه ٔ گل همی مل کشید.
اسدی.
رطل دومنی بود بیکدم بکشیدش
آن ماه چنان باده چنان باده خور آمد.
سوزنی.
می کشددم دم و می آشامد
خرنه هشیار نه مست و نه خراب.
سوزنی.
باخسان در ساختی با باده و در بزم تو
من تب هجران کشم و ایشان می روشن کشند.
خاقانی.
می تا خط ازرق قدح کش
خط درکش زهرپروران را.
خاقانی.
می کش مکش آسیب زمین و ستم چرخ
بی چرخ و زمین رقص کن انگار هبائی.
خاقانی.
آن حریفی که شب و روز می صاف کشد
بود آیا که کند یاد ز دُرد آشامی.
حافظ.
ما می به بانگ چنگ نه امروز می کشیم
بس دور شد که گنبد چرخ این صدا شنید.
حافظ.
شراب لعل کش و روی مه جبینان بین
خلاف مذهب آنان جمال اینان بین.
حافظ.
آن خواجه ٔ یزدی خلف خواجه رشید
درماه محرم از چه رو باده کشید
چون نیک نظر کنید از روی حساب
فرقی نبود میان یزدی و یزید.
بیرامخان.
- اندرکشیدن، یکباره نوشیدن. یکباره آشامیدن:
چو بشنید پرویز برپای خاست
یکی جام می گلشن آرای خواست
که بود اندر آن جام یک من نبید
بیکدم می روشن اندر کشید.
فردوسی.
- جام کشیدن یا درکشیدن، کنایه از باده نوشیدن:
وزان پس چو سام یل آمد پدید
نریمان می و جام شادی کشید.
فردوسی.
جام طرب کش که صبح کام برآمد
خنده ٔ صبح از دهان جام بر آمد.
خاقانی.
شو به گلاب اشک من خواب جهان ز عبهرت
تا به دو لاله در کشی جام گلاب عبهری.
خاقانی.
عاشقان جام فرح آنگه کشند
که بدست خویش خوبانشان کشند.
مولوی.
گفته بودی با تو در خواهم کشیدن جام وصل
جرعه ای ناخورده شمشیر جفا برداشتی.
سعدی.
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی.
سعدی.
ای بخت سرکش تنگش به برکش
گه جام زر کش گه لعل دلخواه.
حافظ.
- درکشیدن می و شراب، باده نوشیدن. شراب نوشیدن:
بیامد بدان باغ و می درکشید
چو پاسی زتیره شب اندر کشید.
فردوسی.
چون شراب تلخ و شیرین درکشی
پیشکش صدجان شیرین آورم.
خاقانی.
دمادم درکش ای سعدی شراب وصل و دم درکش
که با مستان مفلس در نگیرد زهد و پرهیزت.
سعدی.
- دوستگانی درکشیدن، کنایه است ازباده نوشیدن. نوشیدن شراب:
هرشب از سلطان عشقم دوستگانیها رسد
تا به یاد روی سلطان درکشم هر صبحدم.
خاقانی.
- سرکشیدن، یکبار نوشیدن. لاجرعه آشامیدن چنانکه جام آبی یا شربتی را.
- صهبا کشیدن، شراب نوشیدن:
گنج نه، گوهر فشان، صهبا کش و دستان شنو
بار ده، قصه ستان، توقیع زن، تدبیر ساز.
منوچهری.
- قدح کشیدن، شراب نوشیدن:
زانجا که رسم و عادت عاشق کشی تست
با دشمنان قدح کش و با ما عتاب کن.
حافظ.
|| آرمیدن با زن. جماع. (از غیاث اللغات). قاع. جفت گیری کردن. آرمیدن. (یادداشت مؤلف):
که کشد گویی در شهر کمان چو منی
من که با قوت بهرامم و با خاطر تیر
من خداوند کمان را و کمان را بکشم
گر خداوند کمان زال و کمان کشکنجیر.
سوزنی.
مزدکی گشتی و شد مادرکش و خواهر فشار.
سوزنی.
خوهر فشارد و مادر کشد سپس نگرد
پسر سپوزد و زین جمله برحذر نبود.
سوزنی.
- به خر کشیدن، با خر نر جفت کردن. (از یادداشت مؤلف).
- به روی خود کشیدن، به پشت خود کشیدن.
- به پشت خود کشیدن، کنایه از موطوء واقع شدن. در زیر کس قرار گرفتن وطی شدن را. (یادداشت مؤلف). خویشتن مفعول قرار دادن مرد.
- پشت خود کشیدن، روی خود کشیدن. به روی خود کشیدن.
- روی خود کشیدن، به پشت خود کشیدن. || برگرداندن. منحرف کردن. (یادداشت مؤلف):
بیامرز کرده گناه مرا
ز کژی بکش دستگاه مرا.
فردوسی.
|| ترنجانیدن. درهم کردن. (یادداشت مؤلف). بهم آوردن.
- ابرو در هم کشیدن، گره بر ابروان افکندن. روی ترش کردن. اخم کردن.
- بهم کشیدن، دوختن جامه را ناهنجار و بد و به شتاب.
- روی درهم کشیدن، روی ترش کردن: یکی از علماء خورنده ٔبسیار داشت و کفاف اندک با یکی از بزرگان... بگفت روی از توقع او درهم کشید. (گلستان). ملک روی از این سخن درهم کشید. (گلستان چ یوسفی ص 73).
امید هست که روی ملال درنکشد
از این سبب که گلستان نه جای دلتنگی است.
سعدی.
چو حجت نماند جفاجوی را
به پرخاش درهم کشد روی را.
سعدی.
- روی فراهم کشیدن، روی درهم کشیدن:
شاهدان ز اهل نظر روی فراهم نکشند
بار درویش تحمل نکند مرد کریم.
سعدی.
|| رسیدن. بالغ شدن. (یادداشت مؤلف). با سلطان جماعتی خاص که بودند به پانصد نمیکشیدند. || سنجیدن. سختن. وزن کردن. اتزان. (یادداشت مؤلف):
برآورد چندان گهرها زگنج
که ما یافتیم از کشیدنش رنج.
فردوسی.
- برکشیدن، سنجیدن.برابر داشتن در وسائل سنجش. وزن کردن:
نیامدهمی ز آسمان آب و نم
همی بر کشیدند نان با درم.
فردوسی.
دینت را با عالم حسی به میزان برکشند
بی تمیزان کار دین بی کیل وبی میزان کنند.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 106).
زر ندارم ولیک جان نقد است
شو بها برنه و شکر برکش.
خاقانی.
- تمام کشیدن یا تمام و کمال کشیدن یا تمام عیار کشیدن، با موزون داشتن ترازو نقص در توزین نداشتن. کمتر از آنچه بایدوزن نکردن.
- درست کشیدن، صحیح وزن کردن. کم وزن نکردن.
- کم کشیدن، کمتر از آنچه باید وزن کردن.
|| آویختن. آویزان کردن.
- بر درخت کشیدن، بر درخت آویزان کردن. به درخت دار زدن. بردار زدن: بعضی را بر درخت کشید و برخی را نشانه ٔ تیر کرد و قومی را برتیغ گذرانید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
- به دار کشیدن، به دار آویختن. دار زدن:
مر مهترانشان را زنده کنی بگور
مر کهترانشان را مرده کشی بدار.
منوچهری.
- به صلابه کشیدن، به صلابه آویختن. به صلابه آویزان کردن.
- به قناره کشیدن، به قناره آویزه کردن. به قناره آویختن.
|| امتداد یافتن. زمان بردن. وقت بردن. مضی. (یادداشت مؤلف): سلطان مسعود... خلوت کرد با وزیرو آن خلوت تا نماز پیشین بکشید. (تاریخ بیهقی). ایشان را پیش سلیمان آورد و چهل اسب بودند از پاکیزگی ولطافت در آن اسبان می نگریست و تعجب می کرد تا نماز دیگر کشید. (قصص الانبیاء ص 167).
چو زمانی برآن کشید دراز
لشکر از هر سویی رسید فراز.
نظامی.
- اندرکشیدن، گذشتن. سپری شدن:
بیامد بدان باغ و می درکشید
چو پاسی زتیره شب اندرکشید.
فردوسی.
وزان پس چو هردو سپه آرمید
شب تیره یک بهره اندرکشید.
فردوسی.
چو نیمی زتیره شب اندرکشید
زباده یکی بهره شد ناپدید.
فردوسی.
- دور کشیدن، دیر کشیدن: ابومطیع... دوری بماند... چه شب دور کشیده بود. (تاریخ بیهقی).
- دیر کشیدن، طول کشیدن. وقت بردن. زمان بردن.
- طول کشیدن، دیر کشیدن.
|| مد. (تاج المصادر بیهقی).
- کشیدن حرفی، مدّ دادن آن. (یادداشت مؤلف).
|| ممتد کردن خط و کشه. (ناظم الاطباء). نقش کردن به درازا. به درازا رسم کردن:
بر پر الفی کشیدو نتوانست
خمیده کشید الف ز بی صبری.
منوچهری.
خدایا عرض و طول عالمت را
توانی در دل موری کشیدن.
(منسوب به ناصرخسرو).
آن نقطه های خال چه موزون نهاده اند
وین خطهای سبز چه شیرین کشیده اند.
سعدی.
- درکشیدن، نقش کردن. رسم کردن:
خطی چارسو گرد خود درکشید
نشست اندر آن خط نوا برکشید.
نظامی.
- در کشیدن خط، کنایه از باطل کردن. محو کردن:
سپهرقدرا هرکس که برکشیده ٔ تست
سپهر درنکشد خط خط امانش را.
خاقانی.
|| رسم کردن. نگاشتن. نقش کردن. نگار کردن. برانگیختن نقش. برنگاشتن.ترسیم کردن. تصویر کردن. (از یادداشت مؤلف):
نسخه ٔ چشم وابرویت پیش نگارگر برم
گویمش این چنین بکش صورت قوس و مشتری.
سعدی.
کلک مشاطه ٔ صنعش نکند نقش مراد
هرکه اقرار بدین حسن خدا داد نکرد.
حافظ.
- برکشیدن، برنگاشتن. نقش کردن:
هیخ نقاشت نمی بیند که نقشی برکشد
وانکه دید از حیرتش کلک از بنان افکنده است.
سعدی.
صورتگر زیبای چین رو صورت خوبش ببین
یا صورتی برکش چنین یا ترک کن صورتگری.
سعدی.
به گرد نقطه ٔ سرخت عذار سبز چنان
که نیم دایره ای بر کشند زنگاری.
سعدی.
- پرگار کشیدن، دایره رسم کردن. کنایه از حلقه زدن:
همه روی صحرا زگور و پلنگ
برآن خط کشیدند پرگار تنگ.
نظامی.
- پیرامن کشیدن خط، رسم کردن خطگرد چیزی چنان که خط تعویذ و حرز:
وز پی آن تا ز دیو آزشان باشد امان
خط افسون مدیح صدر پیرامن کشید.
خاقانی.
- تصویر کشیدن، صورت کشیدن.
- دایره کشیدن، دایره رسم کردن.
- درکشیدن، نگاشتن. نقش کردن:
چو من نقش قلم را درکشم رنگ
کشد مانی قلم در نقش ارژنگ.
نظامی.
- رقم کشیدن، نوشتن. رسم کردن. نگاشتن.
- || خط بطلان کشیدن.
- شکل کشیدن، صورت کشیدن.نقش صورت و شکل چیزی یا کسی را رسم کردن.
- قلم کشیدن، رقم کشیدن، باطل کردن. خط بطلان رسم کردن بر روی حسابی.
- نقش کشیدن، صورت کشیدن، شکل کشیدن.
- نقشه کشیدن، ترسیم نقشه کردن. رسم نقشه کردن.
- || کنایه از توطئه کردن، کنایه از زمینه برای چیزی چیدن: من از چیزهائی که قبلا نقشه اش را بکشند بدم می آید. (سایه روشن صادق هدایت ص 18).
|| درگذرانیدن از چوبی یا سیخی یا نخی یک سر ریسمان را از سوراخ اشیاء متعدد سوراخ دار خرد گذرانیدن و اشیاءرا بدین صورت نزدیک هم قرار دادن. در سوراخی درآوردن. (یادداشت مؤلف). به رشته در آوردن. نخ کردن: به رشته های زرین و سیمین آوردند ودر علاقه ٔ ابریشمین کشیدند. (تاریخ بیهقی).
گرچه اندر رشته ای درهم کشندش کی بود
سنگ هرگز یار در شاهوار ای ناصبی.
ناصرخسرو.
آه من چندان فروزان شد که کوران نیم شب
از فروغ سوز آهم رشته در سوزن کشند.
خاقانی.
- اندر رشته کشیدن، در ریسمان کشیدن.
- برشته کشیدن، اندر رشته کشیدن، نخ کردن. در رشته آوردن:
ز عمر بهره همین گشت مر مرا که به شعر
برشته می کشم این زر و در و مرجان را.
ناصرخسرو.
- برکشیدن، در گذرانیدن چیزی از چیزی:
تو شادمانه وانکه بتو شادمانه نیست
چون مرغ برکشیده بتفسیده بابزن.
فرخی.
- بند کشیدن، نخی از لیفه ٔ شلوار و مانند آن گذرانیدن برای بستن آن.
- || درز آجر یا موزائیک یا سنگ را با گچ و خاک یا سیمان پر کردن.
- به بند کشیدن، کنایه از بدام انداختن یا با رسنی جانداری را بستن و نگاه داشتن:
چو کاموس جنگی بخم کمند
پیاده گرفت و کشیدش به بند.
فردوسی.
- || بزندان بردن و بند کردن.
- به رسن کشیدن، به ریسمان کشیدن. به ریسمانی بستن.
- به ریسمان کشیدن، به نخ کشیدن.
- به سیخ کشیدن، سیخ از چیزی چون گوشت در گذرانیدن.
- || کنایه از آزار بدنی سخت دادن.
- به نخ کشیدن، نخ از سوراخ اشیائی متعدد و متشابه گذراندن، چون به نخ کشیدن دانه های تسبیح.
- تار کشیدن، تار بستن چنانکه تار بستن عنکبوت.
- || سیم سه تار یا تار یاچنگ بربستن.
- در سلک کشیدن، به نخ کشیدن، در رشته کشیدن: ولیکن بر رأی روشن صاحبدلان... پوشیده نماند که در موعظه های شافی در سلک عبارت کشیده است. (سعدی).
- رود کشیدن بر، زه از جانبی بجانبی دیگر به درازا امتداد دادن:
مثال طبعمثال یکی شکافه زنست
که رود دارد بر چوب برکشیده چهار.
دقیقی.
|| تحمل کردن. صبر کردن. (ناظم الاطباء). مقاسات. مکابده. (یادداشت مؤلف). رنج بردن. بر بلا صبر کردن:
دلا کشیدن باید عتاب و ناز بتان
رطب نباشد بی خار و کنز بی مارا.
فرالاوی.
همی گفت زندان و بند گران
کشیدم بسی ناچمان و چران.
فردوسی.
غم وشادمانی بباید کشید
زهر شور و تلخی بباید چشید.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که من ماه پنج
کشیدم براه اندرون درد و رنج.
فردوسی.
همی ندانم تا چون همی کشیدستم
به یکدل اندر چندین هزار بار گران.
فرخی.
هر خواری که پیش آید بباید کشید. (تاریخ بیهقی). امّا نفس خشم گیرنده به وی است نام و ننگ جستن و ستم ناکشیدن. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 120). دریغا مسلمانیا که از پلیدی نامسلمانی اینها بایست کشید. (تاریخ بیهقی).
چه باید کشید این همه رنج و باک
به چیزی که گوهرش یک مشت خاک.
اسدی.
افلاک بجز غم نفزایند دگر
ننهند بجا تا نربایند دگر
نا آمدگان اگر بدانندکه ما
از دهر چه می کشیم نایند دگر.
خیام.
چه نیکو سخن گفت یاری به یاری
که تا کی کشیم از خسر ذل و خواری.
(ازصحاح الفرس).
خربزه می خوردند و پوست آن بر سر من می انداختند بروجه طیبت حال خود و استخفاف من و من بدل می گفتم که بار خدایا اگر نه آنستی که جامه ٔ دوستان تو دارند و الا من از ایشان نکشیدی. (هجویری).
دل بیش کشد رنج چو دلبر دو شود.
مسعودسعد.
حال باری در آتشم تا چه شود
خاک است همیشه مفرشم تا چه شود
بر ناخوشی دهر خوشم تا چه شود
تو میکن و من همی کشم تا چه شود.
حارثی.
جور دشمن چکند گر نکشد طالب دوست
گنج و مار و گل و خارو غم و شادی بهم اند.
سعدی.
بعلت جاهش بلیتش همی کشیدند.
سعدی.
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی می کشم از برای تو.
حافظ.
این تطاول که کشید از غم هجران بلبل
تا سراپرده ٔ گل نعره زنان خواهد شد.
حافظ.
عتاب یار پریچهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند.
حافظ.
کجاست همنفسی تا بشرح عرضه دهم
که دل چه می کشد از روزگار هجرانش.
حافظ.
چند روز آن درویش غدیوتی قبض و بار عظیم کشید. (انیس الطالبین).
کبابم کردی از آه پیاپی
دلا چند از تو می باید کشیدن.
بیانا (از آنندراج).
- استخفاف کشیدن، تحمل خفت و خواری کردن: استخفاف چنین قوم کشیدن دشوار است. (تاریخ بیهقی). سخن تو در شرق و غرب روان است و تو از چنین سگ چنین استخفاف کشی. (تاریخ بیهقی).
- اندوه کشیدن، تحمل غم و اندوه کردن:
یار آن باشد که انده یار کشد
بر کس ننهد بار اگر بار کشد.
عبدالواسع جبلی.
- انتظار کشیدن،تحمل انتظار کردن. انتظار بردن.
- بلا کشیدن، تحمل بلا کردن. تحمل مصیبت کردن: بند وی سوی مهتران لشکر کس فرستاد که تاکی بلای وی کشید او را از ملک باز کنید و پسرش پرویز از آذربایجان بیاورید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
که چندین بلاها بباید کشید
زگیتی همه زهر باید چشید.
فردوسی.
گفت با جبرئیل از چه است که در این هیجده سال بلا می کشیدم و کرمان مرا می خوردند هرگز چندین درد بمن نرسیده بود. (قصص الانبیاء).
گر تو سنگی بلای سختی کش
ور نه ای سنگ بشکن و بگذار.
مسعودسعد
- تلخی کشیدن، سختی کشیدن.
- تنگی کشیدن، سختی کشیدن.تحمل ناملایم کردن:
مداراکن مده گردن خسان را همچو آزادان
که از تنگی کشیدن به بسی کردن مدارائی.
ناصرخسرو.
- تیمار کشیدن، تحمل سختی از کس کردن:
و گر دشمنی آمدستت پدید
که تیمار و رنجش نباید کشید.
فردوسی.
همه یاد دارید گفتار من
کشیدن بدین کار تیمار من.
فردوسی.
- جفا کشیدن، تحمل جفا کردن.
- جور کشیدن، ستم کشیدن. تحمل ظلم کردن. کشیدن جور.
- حسرت کشیدن، تحمل حسرت کردن. حسرت بردن.
- خجالت کشیدن، بردن خجالت. تحمل خجالت کردن. شرمساری بردن.
- خجلت کشیدن، تحمل خجلت کردن. شرم زده شدن:
خجلت عیب تن خویش و غم جهل کشد
کودکی کو نکشد زحمت استاد و ادیب.
ناصرخسرو.
- خواری کشیدن، تحمل پستی و خواری کردن.
- دردسر کشیدن، تحمل رنج و ناراحتی کردن:
جان به فردا نکشد دردسرمن بکشید
بیک امروز زمن سیر نیایید همه.
خاقانی.
اگر گردی به دردسر کشیدن
ز تو گفتن ز من یک یک شنیدن.
نظامی.
- درد کشیدن، تحمل درد کردن:
خستگی اندر طلبت واجب است
درد کشیدن به امید دوا.
سعدی.
- رنج کشیدن، تحمل رنج کردن. رنج بردن:
چه مایه کشیدیم رنج و بلا
از این اهرمن کیش دوش اژدها.
فردوسی.
اگرچه فراوان کشیدیم رنج
نه شان پیل ماندیم از آن پس نه گنج.
فردوسی.
هرآنکس که فرمان ما برگزید
غم و درد و رنجش نباید کشید.
فردوسی.
ز آمل بیامد به گرگان کشید
همه درد و رنج بزرگان کشید.
فردوسی.
او همی گوید من تیغ زنم رنج کشم
تا بزرگی به هنر گیرم و گیتی به هنر.
فرخی.
خوارزمشاه را رنج باید کشید یکساعت بباید نشست تا رسول پیش آرند. (تاریخ بیهقی).
اگر چه رنج بی پایان کشیدم
و گرچه صد بلای عشق دیدم.
نظامی.
- رنجوری کشیدن، بیماری کشیدن.
- ریاضت کشیدن، به خود رنج دادن.
- || سختی که صوفیان برند برای تصفیه ٔ نفس.
- زبونی کشیدن، تحمل پستی کردن. تحمل خواری کردن:
چرخ برهم زنم ارجز به مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک.
حافظ.
- زحمت کشیدن، تحمل زحمت کردن:
مکن ز غصه شکایت که در طریق ادب
براحتی نرسید آنکه زحمتی نکشید.
حافظ.
- ستم کشیدن، تحمل جور و ستم کردن: اما نفس خشم گیرنده با وی است نام و ننگ جستن و ستم ناکشیدن چون بر وی ظلم کنند به انتقام مشغول بودن. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 120).
- سختی کشیدن، رنج کشیدن. تحمل ناملایم کردن:
به هشتادو نود چون در رسیدی
بسا سختی که از گیتی کشیدی.
نظامی.
یقین می دان که گر سختی کشیدی
از آن سختی به آسانی رسیدی.
نظامی.
- عاقبت چیزی را کشیدن، به نتیجه ٔ آن رسیدن، کیفر آن بردن: حسنک عاقبت تهور و تعدی خودکشید. (تاریخ بیهقی).
- عذاب کشیدن، تحمل عذاب کردن:
بار خدایا بسی عذاب کشیدی
انده و تیمار گونه گونه بدیدی.
قطران.
- عقوبت کشیدن، تحمل عقوبت کردن:
بناها درازل محکم تو کردی
عقوبت در رهت باید کشیدن.
(منسوب به ناصرخسرو).
- غرامت کشیدن، تحمل غرامت کردن: او قرار داد کی هر خرابی کی در ولایت شاپور کرده بودند غرامت کشید و نصیبین به عوض طیسبون کی خراب کرده بودند به شابور سپرد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی
کآنچه بود گناه او من بکشم غرامتش.
سعدی.
چندانکه ملامت دیدی و غرامت کشیدی ترک تصابی نکردی. (گلستان).
- فراق کشیدن، تحمل دوری و فراق کردن:
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
بطاقتی که ندارم کدام بارکشم.
سعدی.
- کشیدن جفا، تحمل جفا کردن:
بکش جفای رقیبان مدام وجور حسود
که سهل باشد اگر یار مهربان داری.
حافظ.
- کشیدن دشواری، تحمل دشواری کردن:
ملول از همرهان بودن طریق کاروانی نیست
بکش دشواری منزل بیاد مهد آسانی.
حافظ.
- کشیدن عنا؛ رنج کشیدن. تحمل ناملایم کردن: جور و جفا دیدی و رنج عنا کشیدی. (گلستان).
- کشیدن محال، سختی کشیدن. تحمل دشواری و سختی کردن:
ای حجت از این چنین بی آزرمان
تا چند کشی محال و ناکامی ؟
ناصرخسرو.
- کشیدن منت،منت کشیدن، تحمل منت کسی کردن.
- کشیدن ناز، تحمل ناز کسی کردن:
نکشم نازترا و ندهم دل به تو من
تا مرا دوستی و مهر تو پیدا نشود.
منوچهری.
گفت با کرد کای غریب نواز
از غریبان بسی کشیدی ناز.
نظامی.
نه عجب گر چو خواجه حکم کند
وین کشد بار ناز چون بنده.
سعدی.
- کشیدن ناکامی، ناکامی بردن.
- محنت کشیدن، تحمل محنت و ناراحتی کردن: پس از حسنک این میکائیل بسیار بلاها دید و محنت ها کشید. (تاریخ بیهقی). در هوای ما محنتی بزرگ کشیده و به قلعت غزنین مانده. (تاریخ بیهقی). ملاح کشتی براند بیچاره متحیر بماند روزی دو بلا و محنت کشید و سختی دید سیم خوابش گریبان گرفت. (کلیات، گلستان چ مصفا ص 77).
- ملامت کشیدن، تحمل ملامت کردن و سرزنش دیدن: خواجه به روزگار پدرم آسیبها و رنجها دیده است و ملامتها کشیده باید که در این کار ما تن در دهد. (تاریخ بیهقی).
- منت کشیدن، تحمل منت کردن. منت بردن:
بهر یک گل منت صد خارمی باید کشید.
صائب.
از بهر دو لقمه نان که هم داده ٔ تست
من منت هرناکس دون چند کشم.
حارثی.
- ناخوشی کشیدن، بیمار بودن دیری.
- ناز کشیدن، تحمل نازکسی کردن:
چندین غم تو خوردم و ناز تو کشیدم
از عشق من و ناز خود آگاه نه ای نوز.
سوزنی.
ناز تو گر بجان بود بکشم
گرتو از خلخی من از حبشم.
نظامی.
گر بر سر و چشم ما نشینی
نازت بکشم که نازنینی.
سعدی.
- ناکامی کشیدن، تحمل ناکامی کردن:
ای حجت از این چنین بی آزرمان
تا چند کشی محال و ناکامی.
ناصرخسرو.
|| بالا بردن. بیرون بردن. مرتفع کردن. (یادداشت مؤلف). برتر داشتن:
بزرگی و فرزند کاوس شاه
سر ازبس هنرها کشیده به ماه.
فردوسی.
مکش برکهن شاخ نوخیز را
کز این کشت شیرویه پرویز را.
نظامی.
- برکشیدن، بالا بردن. مقام رفیع دادن. جلو انداختن. در تحت حمایت خود قرار دادن و به مقام عالی رساندن. برتری دادن:
سرتخت شاهان بپیچد سه کار
نخستین ز بیدادگر شهریار
دگر آنکه بی مایه را برکشد
ز مرد هنرمند برتر کشد.
فردوسی.
بر آیین شاهان پیشین رویم
همان از پس فره و دین رویم.
پرستندگان را همه بر کشیم
ستمکارگان را بخون درکشیم.
فردوسی.
ما که از وی بهمه روزگارها این یکدلی و راستی دیده ایم توان دانست که اعتقاد ما... با فزون کردن محل و منزلت و برکشیدن فرزندانش را... تا کدام جایگاه باشد. (تاریخ بیهقی).
گر همیت امروز برگردون کشد غره مشو
زانکه فردا هم به آخرت او کشد کت برکشید.
ناصرخسرو.
انوشیروان را کرامتها فرمود و برکشید و خزانه و ولایت و لشکر داد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
به نوازشگری و دلداری
برکشیدندش از چنان خواری.
نظامی.
پیغام داد که خدای جاوید چنگیزخان و اوروق را برکشید. (رشیدی).
- دامن بالا کشیدن، دامن فراچیدن. دامن برداشتن: پنداشتی که به آب می باید گذشت دامن بالا کشید و سلیمان پای او را بدید. (قصص الانبیاء جویری ص 166).
- قامت کشیدن، قد کشیدن. بالا کردن:
سهی سرو از چمن قامت کشیده
ز عشق لاله پیراهن دریده.
نظامی.
- قد کشیدن، قامت کشیدن. بالا کردن. بلند شدن قامت.
- || روی نوک پنجه های پا ایستادن تا قد بلندتر شود.
- || کنایه از سربلند شدن و مفتخر گشتن. || افراشتن. افراختن. برافراختن. برآوردن. بلند کردن. بالا بردن:
زن پار او چون بیابد بوق
سر ز شادی کشد سوی عیوق.
منجیک.
ز خارا پی افکنده در ژرف آب
کشیده سرباره اندر سحاب.
فردوسی.
کشیده مظله ٔ سیه بر ثریا
فروهشته دامنش بر گوی اغبر.
ناصرخسرو.
هزاران قبه ٔ عالی کشیده سر به ابراندر
که کردی کمترین قبه سپهر برترین دروا.
عمعق.
چو مینا چراگاهی آمد پدید
که از خرمی سر به مینو کشید.
نظامی.
هرکه را خوابگه آخر به دو مشتی خاک است
گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را.
حافظ.
- بالا کشیدن. رجوع به بالا کشیدن در این لغت نامه شود.
- برکشیدن. رجوع به برکشیدن در این لغت نامه شود:
درختی زتخم تو سر بر کشید
که بر آسمان شاخ او سرکشید.
(گرشاسب نامه).
سر بفلک برکشید بیخردی
مردمی و سروری در آهون شد.
ناصرخسرو.
شب سپاه اندر کشد چون روز رایت برکشد
گفته اند آری کلام اللیل یمحوه النهار.
معزی.
ساقیا توبه را قلم درکش
بر در میکده علم برکش.
خاقانی.
گه به نوای علمش برکشند
گه به نگار قلمش درکشند.
نظامی.
- پاشنه کشیدن، بالا بردن قسمت پشت کفش را که زیر پاشنه خوابانیده شده است.
- || ور کشیدن پاشنه. مصمم انجام دادن کاری شدن.
- پرده سرای کشیدن، بردن و نصب کردن سراپرده و چادر:
کشیدند بر دشت پرده سرای
به گردش دلیران گرفتند جای.
فردوسی.
کشیدند بردشت پرده سرای
به هر سوی دژ پهلوانی بپای.
فردوسی.
- پرده کشیدن، نصب کردن پرده.
- || ایجاد حایل و مانع کردن میان دو فضا با پرده.
- سراپرده کشیدن، بردن سراپرده و زدن:
سراپرده ٔ شهریار جوان
کشیدند در پیش آب روان.
فردوسی.
- علم برکشیدن، افراختن علم و درفش و براه بردن آن:
عمل بیار و علم برمکش که مردان را
رهی سلیم تراز کوی بی نشانی نیست.
سعدی.
چو سلطان عزت علم برکشد
جهان سر به جیب عدم درکشد.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 233).
دلم گرفت زسالوس و طبل زیر گلیم
به ْ آنکه بر در میخانه برکشم علمی.
حافظ.
|| برآوردن. درست کردن. بنا کردن. ساختن چنانکه بنائی را، یا نصب کردن چنانکه خطوط آهن یا تلگراف یا تلفن را.
- تلفن کشیدن، نصب تلفن کردن.
- تلگراف کشیدن، دستگاه تلگراف نصب کردن.
- جاده کشیدن، جاده درست کردن. تسطیح کردن زمین برای ایاب و ذهاب. راه کشیدن. راهسازی کردن. راه کشیدن.
- جوی کشیدن، جوی حفر کردن: جوی پالیز می کشیدیم... در آن اثنا من گفتم... مریدان ایشان پالیز راجوی می کشیده اند. (انیس الطالبین بخاری). شما این زمان پالیز را جوی می کشیدید. (انیس الطالبین بخاری).
- حصار کشیدن، دیوار گرد چیزی کشیدن. بارو ساختن:
خوب حصاری بکش از گرد خویش
خوی نکو را در و دیوار کن.
ناصرخسرو.
حصاری کشم در شبستان او
برآرم سر زیر دستان او.
نظامی.
- خندق کشیدن، خندق ساختن. خندق حفر کردن: پیرامن آن خندقی عمیق کشیده. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
- چینه کشیدن، دیوار چینه ای ساختن. چینه ٔ دیوار کشیدن.
- دیوار کشیدن، دیوار ساختن.دیوار برآوردن: حدود بخارا دوازده فرسنگ است اندر دوازده فرسنگ و دیواری به گرد این همه درکشیده بیک باره. (حدود العالم). شهر بلخ را دیوار کشیدو عمارتها کرد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
- راه آهن کشیدن، ایجاد راه آهن کردن.
- راه کشیدن، راه ساختن. راه تسطیح کردن. جاده کشیدن.
- سیم کشیدن، بستن سیم در تار و چنگ و دیگر آلات زهی.
- سیم کشیدن (در تلفن و تلگراف)، نصب کردن سیم.
- طناب کشیدن، طناب بستن.
- کابل کشیدن، نصب کردن کابل برق و تلفن و جز آن.
|| برآوردن، برآمدن. برشدن.
- زبانه کشیدن، برآمدن شعله ٔ آتش.
- شعله کشیدن، زبانه کشیدن شعله ٔآتش.
|| دودچیزی را به حلق فرو بردن و سپس بیرون کردن. استنشاق دود چیزی کردن. در سینه فرو بردن بوی یا دود و برآوردن آن.
ترکیب ها:
- انفیه کشیدن.پیپ کشیدن. تریاک کشیدن. چرس کشیدن. چپق کشیدن. حشیش کشیدن. غلیان کشیدن. سیگار کشیدن. مرفین کشیدن. هروئین کشیدن و نظایر آن.
|| فروبستن دهان. ساکت شدن.
- دم درکشیدن، ساکت شدن. سکوت کردن:
نبیند کسی در سماعت خوشی
مگر وقت رفتن که دم درکشی.
سعدی (گلستان).
سعدیا دم درکش ار دیوانه خوانندت که عشق
گرچه از صاحبدلی خیزد به شیدائی کشد.
سعدی.
نصیحت گوی را از من بگو ای خواجه دم درکش
که سیل از سر گذشت آن را که میترسانی از باران.
سعدی.
بصورت کسانی که مردم وشند
چو صورت همان به که دم در کشند.
سعدی.
- زبان درکشیدن، زبان اندرکشیدن، خاموش شدن. سکوت کردن:
چون طمع یکسو نهادم پایمردی گومخیز
چون زبان اندر کشیدم ترجمانی گومباش.
سعدی.
سخن پیدا بود سعدی که حدش تا کجا باشد
زبان درکش که موصوفت ندارد حد زیبایی.
سعدی.
صدف وار باید زبان درکشیدن
که وقتی که حاجت بود دُر چکانی.
سعدی.
زبان را در کش ای سعدی ز شرح علم او گفتن
تو در علمش چه دانی باش تا فردا علم گردد.
سعدی.
زبان از مکالمه ٔ او درکشیدن قوت نداشتم و روی از محادثه ٔ او گردانیدن مروت ندانستم. (گلستان چ یوسفی ص 53).
|| سر باز زدن. برگردیدن. (ناظم الاطباء). اعراض کردن. روی گردانیدن. باز پس کردن:
بدو گفت کیخسرو ای شیرفش
روان را ز سوگند یزدان مکش.
فردوسی.
- بازکشیدن، اعراض کردن. کنار کشیدن: چون پدر ما فرمان یافت... نامه ای که نبشت و خویشتن را که پیش ما داشت و از ایشان بازکشید بر آن جمله بود که مشفقان بحقیقت گویند. (تاریخ بیهقی).
- دامن درکشیدن یا اندر کشیدن، روی بر تافتن، باز پس کشیدن. رفتن:
چو شد روز و شب دامن اندرکشید
درفش خور آمد ز بالا پدید.
فردوسی.
اتفاقاً به خلافت طبع از وی حرکتی بدیدم که نپسندیدم دامن از او درکشیدم. (گلستان چ یوسفی ص 138).
- || گستردن دامن، روی آوردن. آمدن:
شب تیره چون دامن اندرکشد
یکی چادر شعر بر سر کشد.
فردوسی.
- درکشیدن، رها کردن. برگرفتن:
آستین از چنگ مسکینان گرفتم درکشید
چون تواند رفت چندین دست و دل در دامنش.
سعدی.
- دست کشیدن، دست برداشتن:
گویی که به پیرانه سر از می بکشی دست
آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته.
کسائی.
سر بیگناهان نباید برید
ز خون ریختن دست باید کشید.
فردوسی.
هرآن کس که سالش درآمد به شست
بیاید کشیدن ز بیشیش دست.
فردوسی.
باغی کزو بریده بود دست حادثات
کاخی کزو کشیده بود دست روزگار.
فرخی.
همه بر امید اعتماد نکنید چنانکه دست از کار کردن بکشید. (تاریخ بیهقی).
ز شغل جهان درکش ای دوست دست
که ماهی بدین جوشن از تیغ رست.
نظامی.
گفت من کز جهان کشیدم دست
زاهدی رهروم خدای پرست.
نظامی.
- روی درکشیدن، اعراض کردن:
روی درکش ز دهر دشمن روی
پشت برکن به چرخ کافرخوی.
خاقانی.
بنفرت ز من درمکش روی سخت.
سعدی (بوستان).
چاره ٔ مظلوم نیست جز سپر انداختن
چون نتواند که روی درکشد از تیر او.
سعدی.
- سر کشیدن، اعراض کردن. روی برتافتن:
چنان چون سزا بد بدیشان رسید
ز کشتن کنون سر بباید کشید.
فردوسی.
که یارد گذشتن زپیمان اوی
و گر سر کشیدن ز فرمان اوی.
فردوسی.
درنگ آورد راستیها پدید
ز راه هنر سر نباید کشید.
فردوسی.
همی سر ز یزدان نباید کشید
ز راه نیاگان نباید رمید.
فردوسی.
مرا هست داماد و آزرمجوی
چگونه کشم سر ز پیمان اوی.
فردوسی.
از آزردن مردم پارسا
و دیگر کشیدن سر از پادشا.
فردوسی.
هنرها به برنایی آور پدید
ز بازی بکش سر چو پیری رسید.
اسدی.
دانا نکشد سراز مکافات
بد کرده بدی کشد بپایان.
ناصرخسرو.
گرهانی که کشیدند سر از طاعت او
سر تیغش همه را بی سر و بی سامان کرد.
امیر معزی (دیوان ص 192).
هر حکم را که دوست کند دوستدار باش
مگریز و سرمکش که همه شهر شهر اوست.
خاقانی.
گر چرخ چنبری بکشد سر ز حکم تو
خردش چو ذره ذره کند چنبر آفتاب.
خاقانی.
کسی کو کشیدی سر از رای او
شدی جای او کنده ٔ پای او.
نظامی.
اگر خواهی به ما خط در کشیدن
ز فرمانت که یارد سر کشیدن.
نظامی.
عقل مسیحاست ازو سرمکش
گرنه خری جز به وحل درمکش.
نظامی.
زمانی بپیچید و درمان ندید
ره سرکشیدن ز فرمان ندید.
سعدی (بوستان).
قامتش را سرو گفتم سرکشید از من بقهر
دوستان از راست میرنجد نگارم چون کنم.
حافظ.
کشتم آن شوخ را به تیغ جفا
کشته به آنکه سرکشد ز وفا.
مکتبی.
- فروکشیدن پای، اعراض کردن:
جهان بر جوانان جنگ آزمای
رها کن فروکش تو پیرانه پای.
نظامی.
- گردن کشیدن، سرکشیدن. اعراض کردن. هرکه از شما بزرگتر باشد وی را بزرگتر دارید و حرمت وی نگاهدارید و از او گردن مکشید. (تاریخ بیهقی).
- یال کشیدن، سرکشیدن. اعراض کردن. ابا از خدمت کردن:
از او رسید بتو نقد صدهزار درم
ز بنده بودن او چون کشید شاید یال.
عنصری.
|| برآوردن. خارج کردن. بدر آوردن. (ناظم الاطباء).
- آب کشیدن، خارج کردن آب:
گولی تو از قیاس که گر برکشد کسی
یک کوزه آب از او بزمان تیره گون شود.
عنصری.
- بدر کشیدن، خارج کردن:
بدر می کشند آبگینه زسنگ
کجا ماند آیینه در زیر سنگ.
سعدی.
- برکشیدن، بیرون کردن. بیرون آوردن: نداند که من پیش تا بمیرم از دیده ودندان وی بر خواهم کشید. (تاریخ بیهقی).
خرقه ٔ انجم زفلک برکشید
خط خرابی به جهان درکشید.
نظامی.
چنان برکشند آب را ز آبگیر
که ساکن بودآب جنبش پذیر.
نظا

فرهنگ معین

(مص م.) امتداد د ادن، به سوی خود آوردن، بردن، حمل کردن، تحمُل کردن، رنج بردن، منجر شدن، جذب کردن، وزن کردن، نقاشی کردن، نوشیدن، بیرون آوردن، تدخین کردن، دود کردن، تقد [خوانش: (کَ دَ) [په.]]

فرهنگ عمید

حمل کردن،
چیزی یا کسی را با فشار و زور به طرفی بردن: طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف / گر بکشم زهی طرب ور بکُشد زهی شرف (حافظ: ۵۹۶)،
خارج کردن غذا از دیگ یا دیس و گذاشتن آن در بشقاب: برایم زرشک پلو کشید،
خالی کردن، تهی کردن،
جذب کردن به ویژه جذب مایعات،
بیرون آوردن اسلحه، شمشیر، کارد، و مانند آن به قصد حمله یا تهدید: به روی هم شمشیر کشیدند،
پوشاندن با پارچه، پرده، و مانند آن: بفرمود تا دیبه خسروان / کشیدند بر روی پور جوان (فردوسی۲: ۱/۵۳۶)،
کنار زدن: صفیر مرغ برآمد بط شراب کجاست / فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشید؟ (حافظ: ۴۶۴)،
کش دادن، دراز کردن،
مادۀ چیزی را استخراج کردن،
۱۱. دود کردن: سیگار کشید،
۱۲. سنجیدن، وزن کردن،
۱۳. نقاشی کردن، ترسیم کردن،
۱۴. [مجاز] تحمل کردن،
۱۵. گذراندن نخ، سیخ، و مانند آن از چیزی: مرواریدها را به رشته کشید،
۱۶. (مصدر لازم) درآوردن، کندن: دندانش را کشید،
۱۷. گسترده شدن، امتداد یافتن،
۱۸. به طول انجامیدن، طول کشیدن،
۱۹. میل داشتن: دل ضعیفم از آن می‌کشد به طرف چمن / که جان ز مرگ به بیماری صبا ببرد (حافظ: ۲۶۶)،
۲۰. منجر شدن، انجامیدن، رسیدن: به سام نریمان کشیدش نژاد / بسی داشتی رزم رستم به یاد (فردوسی۲: ۳/۱۷۲۷)،
۲۱. [قدیمی] سوق دادن، راندن: تهمتن سپه را به هامون کشید/ سپهبد سوی کوه بیرون کشید (فردوسی۲: ۴/۲۷۳)،
۲۲. [قدیمی] بالا بردن، افراختن: هر که را خوابگه آخر نه که مشتی خاک است / گو چه حاجت که بر افلاک کشی ایوان را (حافظ: ۳۴ حاشیه)،
۲۳. (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] آشامیدن، نوشیدن: تو را گاه بزم است و آوای رود / کشیدن می و پهلوانی‌سرود (فردوسی۲: ۱/۳۰۱)،
۲۴. [قدیمی] رفتن، روان شدن، حرکت کردن: ز ره سوی ایوان کشیدند شاد / همه رنج‌ها پهلوان کرد یاد (اسدی: ۱۹۲)،

حل جدول

جر

مترادف و متضاد زبان فارسی

رسم کردن، نقاشی کردن، امتداددادن، کشش، تحمل کردن، متحمل‌شدن، پیمودن، توزین کردن، وزن کردن، دود کردن، بردن، حمل کردن، آشامیدن، نوشیدن

فرهنگ فارسی هوشیار

گسیل داشتن، بردن، بزندان کشیدن

پیشنهادات کاربران

رسم

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر