معنی کشیده در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

کشیده. [ک َ / ک ِ دَ / دِ] (ن مف) طویل. دراز. (ناظم الاطباء). ممتد. ماد. ممدود. مدید. (یادداشت مؤلف):
درازتر ز غم مستمند سوخته جان
کشیده تر ز شب دردمند خسته جگر.
فرخی.
حق سبحانه و تعالی ایام عمر مولانا صاحب الجلیل کافی الکفاه کشیده گرداناد. (تاریخ قم). || مایل بر درازی. نسبه دراز و باریک. (یادداشت مؤلف).
- ابروی کشیده، ابروی دراز و طویل و کمانی.
- بینی کشیده، بینی باریک و دراز.
- چشم کشیده، بادامی شکل:
لفظی فصیح و شیرین قدی بلند و چابک
رویی لطیف و زیبا چشمی خوش و کشیده.
حافظ.
- روی کشیده، صورت مایل به درازی.
- صورت کشیده، صورت مایل به درازی.
|| به شکل تار درآمده. به شکل رشته درآمده: او را مردم سیستان زرورنگ خواندندی زیرا که راست به زر کشیده مانستی. (تاریخ سیستان).
شخصم ز فرقت تو چو زر کشیده شد
مویم ز حسرت تو چو سیم کشیده گیر.
معزی (از آنندراج).
دامن کشان همی شد در شرب زرکشیده
صد ماهرو ز رشکش جیب و قصب دریده.
حافظ (دیوان چ قزوینی و غنی ص 422).
|| به رشته درآورده:
چهل تار دیبای زربفت گون
کشیده زبرجد به زر اندرون.
فردوسی.
|| مسلول. مُشَهَّر. آهخته. آهیخته. آخته. برهنه. (یادداشت مؤلف). از نیام برآورده و آن صفتی است شمشیر و خنجر و امثال آنرا:
هزاران پیاده به پیش اندرون
کشیده همه خنجر آبگون.
اسدی.
به دست گوهربارش در آب و آتش رزم
کشیده گوهرداری به گوهر آتش و آب.
مسعودسعد (دیوان ص 44).
غلامان شمشیر کشیده از راه آب درآمدند از پس تخت متوکل و آن مرد مسخره چون فروغ شمشیر دید پنداشت که مگر بر عادت او را عذاب میدهند. (مجمل التواریخ و القصص).
|| تحمل کرده. متحمل شده. (یادداشت مؤلف).
- بارکشیده، متحمل بارشده. زحمت بار پذیرفته:
بارکشیده ٔ جفا پرده دریده ٔ هوا
راه ز پیش و دل ز پس واقعه ای است مشکلم.
سعدی.
- ستم کشیده، مظلوم. ستم رسیده. ظلم دیده:
که گر غمهای دیده بر تو خوانم
ستمهای کشیده بر تو رانم.
نظامی.
- سختی کشیده، رنج دیده. سختی برده: هرکجا سختی کشیده ٔ تلخی چشیده ای را بینی خود را یکسره در کارهای مخوف اندازد. (گلستان). مردم معزول و سختی کشیده را باز عمل فرماید. (گلستان).
- عزلت کشیده، دوری دیده. در انزوا به سر برده.
- || کنایه از معزول شده. کنایه از بیکار شده: مردم سختی دیده ٔ عزلت کشیده را خدمت فرماید. (سعدی).
|| مجذوب. جلب شده. (ناظم الاطباء). || برآورده. ساخته شده. (یادداشت مؤلف): گرد او باره ای کشیده. (حدود العالم). || افراخته. افراشته. (یادداشت مؤلف):
زدیدار چون خاور آمد پدید
به هامون کشیده سراپرده دید.
فردوسی.
- برکشیده، برافراخته:
همی تا به بالای معشوق ماند
به باغ اندرون برکشیده صنوبر.
فرخی.
به پای پست کند برکشیده گردن شیر
بدست رخنه کند لاد آهنین دیوار.
عنصری.
بستان و باغ ساخته و اندر آن بسی
ایوان و قصر سربه فلک برکشیده گیر.
سعدی.
- || بالا برده. برتری داده. به مقام برتر نشانده: بندگان خداوند و چاکران برکشیدگان سلطان پدر نباید که بقصد ناچیز گردند. (تاریخ بیهقی).
|| بررفته. بجانب بالا بر شده.
- اندام کشیده، بالای آخته. قامت رسا. بالای کشیده. بالای آخته.
- بالای کشیده، قامت رسا. اندام کشیده.
- قامت کشیده، اندام کشیده. قد کشیده. بالای رسا.
- قد کشیده، قامت کشیده. بالای آخته.
- کشیده قامت، بلندبالا:
کشیده قامتی چون نخل سیمین
دو زنگی بر سر نخلش رطب چین.
نظامی.
|| منظم شده. رده بسته. صف بسته:
ز سغد اندرون تا به جیحون سپاه
کشیده رده پیش هیتال شاه.
فردوسی.
- درکشیده بهم، سربهم آورده:
صفی راست برراه و صفی بخم
صفی چارسو درکشیده بهم.
اسدی.
- کشیده صف، رده بسته:
نظاره به پیش درکشیده صف
چون کافر روم بر در گنجه.
منوچهری.
|| سنجیده. وزن شده. (یادداشت مؤلف). سنگیده. (ناظم الاطباء). سخته: اندیشید که اگر کشیده بفروشم... روزگار دراز شود. (کلیله و دمنه). || به ظرف خرد درآمده از ظرف دیگر. (یادداشت مؤلف). نقل شده چنانکه پلو از دیگ به قاب. || آشفته. پریشان خاطر. سرگشته. حیران. || سرکش. بی حیا. (ناظم الاطباء). || منجر شده. مجرور. (یادداشت مؤلف). || ممتد. بی دندانه. آنچه از حروف که دراز نویسند نه دندانه دار چون «س » و «ش ». (یادداشت مؤلف). || رسم شده. تحریر و ترسیم شده چنانکه خط دایره و حروف دایره دار:
نونیست کشیده عارض موزونش
و آن خال معنبر نقطی بر نونش
نی خود دهنش چرا نگویم نقطی است
خط دایره ای کشیده پیرامونش.
سعدی.
|| مصوت. صدادار. با مصوت بلند در این کتاب هرجا به الف کشیده گوئیم چون میم «مال » مراد است نه میم «مأکول » و «مأخوذ» و به واو کشیده «موسی » مراد است نه «موعود» و به یای کشیده چون میم «میل » مراد است نه میم «میدان ». (یادداشت مؤلف). || (اِ) سیلی. طپانچه که بر رخسار زنند. ضربت با کف دست بر رخسار کسی. لطمه. چک. تپانچه. طپانچه. کاج. (یادداشت مؤلف): کشیده ای بیخ گوشش نواخت. || نوعی از نقش که بروی پارچه می دوزند. (ناظم الاطباء).

فرهنگ معین

(ص مف.) امتداد داده، ممتد، به سوی خود آورده، جذب کرده، مجذوب، تحمل کرده، برده، حمل کرده، حرکت داده، رسم کرده، خط کشیده، نقاشی کرده، سنجیده، نوشیده، برآورده، ریخته در ظرف (غذا [خوانش: (کَ دَ یا دِ)]

فرهنگ عمید

[عامیانه، مجاز] سیلی، توگوشی،
(صفت) [مجاز] دراز، بلند،
(صفت) [قدیمی] وزن‌کرده‌شده،

حل جدول

سیلی و طپانچه که بر صورت زنند.

سیلی و طپانچه که بر صورت زنند

مترادف و متضاد زبان فارسی

بلند، طولانی، طویل، مرتفع، ممتد، پس‌گردنی، تپانچه، سیلی، توزین، سنجیده، نوشیده،
(متضاد) کوتاه

گویش مازندرانی

سیلی، آدم بلندقامت

فرهنگ فارسی هوشیار

طویل، دراز، ممتد، مدید

فرهنگ عوامانه

سیلی و طپانچه است که بر صورت زنند.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری