معنی کنار در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
کنار. [ک َ] (اِ) بن خوشه ٔ خرما. (برهان) (ناظم الاطباء). و به این معنی با زای نقطه دار هم آمده است. (برهان). مصحف کناز. (حاشیه برهان چ معین). رجوع به کناز شود. || میوه ای باشد که آن را موز می گویند. (برهان). یک قسم میوه که موز نیز گویند. (ناظم الاطباء).
کنار. [ک َ] (اِ) در اصطلاح صوفیه دریافتن اسرار توحید و دوام و مراقبه را گویند. کذا فی لطائف اللغات. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1561).
کنار. [ک َ / ک ِ] (اِ) نقیض میان. (برهان). کناره ٔ چیزی وگوشه و طرف. (غیاث). گوشه و طرف. (آنندراج). ضد میان و آن را کران نیز گویند. (انجمن آرا):
برادر نداری نه خواهر نه زن
چو شاخ گلی بر کنار چمن.
فردوسی.
پسر زاد ماهی که گفتیش مهر
فرود آمد اندر کنار سپهر.
فردوسی.
|| جانب. طَرَف. جانب وحشی هر یک از دو پهلوی آدمی. حجر و آن زیر بغل تا کش باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کنف. پهلو:
تو مر بیژن خرد را در کنار
بپرور نگه دارش از روزگار.
فردوسی.
خروش و ناله به من درفتاد و رنگین گشت
ز خون دیده ورا هردو آستین و کنار.
فرخی.
شه روم خواهد که او همچو من
نهد پیش او بربطی بر کنار.
فرخی.
خنیاگرانت فاخته و عندلیب را
بشکست نای در کف وطنبور در کنار.
منوچهری.
برخ دلبر از دردشد چون زریر
مژه ابر کرد و کنار آبگیر.
اسدی.
هر که او مار پرورد به کنار
بگزد پرورنده را ناچار.
مکتبی.
سوزنی دایه ٔ اطفال مدیحت بادا
پرورش داده سخن را به کنار و آگوش.
سوزنی.
تا بر کنار دجله دوش آن آفت جان دیده ام
از خون کنارم دجله شد تا خود چرا آن دیده ام.
خاقانی.
غم داده دل ازکنارشان برد
وز دلشدگی قرارشان برد.
نظامی.
ای آنکه عود داری در جیب و در کنار
یک عود را بسوز و دگر عودرا بساز.
؟ (از صحاح الفرس).
پادشاهی پسر بمکتب داد
لوح سیمینْش در کنار نهاد.
سعدی.
مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم
کنار و بوس و آغوشش چگویم چون نخواهد شد.
حافظ.
|| دامن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
آن کس که مشت خویش ندیده ست پردرم
گر خدمتش کند ز گهر پر کند کنار.
فرخی.
بسا کسا که بجز نام زر شنیده نبود
ز مجلس تو برون برد زر کنارکنار.
فرخی.
هیچ شب نیست که از مجلس او
نبرد زائر او زر به کنار.
فرخی.
لفظ او بشنو اگر گوهر همی جویی ازآنک
زیر هر حرفی ز لفظ او کناری گوهر است.
عنصری.
برآمد سپاه بخار از بحار
سوارانش پر دُرّ کرده کنار.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 199).
در باغ شو و کنار پر کن
از دانه و میوه و ریاحین.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 312 چ مینوی - محقق ص 51).
کنار رحمتت گر بازگیری
بخرواران فروریزم غم دل.
انوری.
اتفاقاً برفی عظیم افتاده بود و دشت و صحرا پنبه زار شده و کوه و کنار از صحبت سرما چادر گازری در سر گرفته. (العراضه).
یا زر به هر دو دست کند خواجه در کنار
یا موج روزی افکندش مرده بر کنار
سعدی.
|| آغوش. (برهان). بغل و آغوش. (غیاث):
گر آهویی بیا و کنار منت حرم
آرام گیر با من و از من چنین مشم.
خفاف.
همی بود بوس و کنار و نبید
مگر شیر کو گور را نشکرید.
فردوسی.
جهانا بپروردیش در کنار
وزان پس ندادی به جان زینهار.
فردوسی.
گزیده بهم بزم دیدار یار
می ورود و شادی و بوس و کنار.
فردوسی.
سه بوسه مرا بر تو وظیفه است ولیکن
آگاه نه ای کز پس هر بوسه کناریست.
فرخی.
از بوس و کنار تو اگر زشتی آید
هم پیش تو نیکو کنم او را به ستغفار.
فرخی.
من بی کنار، بوسه نخواهم ز هیچ ترک
از تو بتا به دیدن تو کردم اقتصار.
فرخی.
از تو ما را نه کنار و نه پیام و نه سلام
مکن ای دوست که کیفر بری و درمانی.
منوچهری.
خوشا بهار تازه و بوس کنار یار
گر در کنار یار بود خوش بود بهار.
منوچهری.
بچه گونه گون خلق چندین هزار
کشان پروراند همی در کنار.
اسدی.
بدان زن مانی ای ماه سمن بر
که باشد در کنارش کور دختر.
اسدی.
دهر همی گویدم که بر سفرم
تنگ مکش سخت در کنار مرا.
ناصرخسرو.
اقبال و بخت و دولت پیروز را
فرزند نازنینی پرورده بر کنار.
سوزنی.
با صدر جهان به دوستی گویی
پرورده به یک کنار و پستانی.
سوزنی.
هنگام گل رسید ز گلروی لعبتی
بر بوسه رام گشته محابا مکن کنار.
سوزنی.
خوش بر کنار گیر و نشان بر کنار خویش
مگذار کز کنار تو گیرددمی کنار.
سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
نظری خواستم از دور نه بوس و نه کنار
آخر از دولت عشق این قدرم بایستی.
خاقانی.
او خود آسود در کنار پدر
انده ما برای مادر اوست.
خاقانی.
حلی چون آفتاب و حله چون صبح از برافکنده
گرفتم در برش گفتم که ماهم در کنار است این.
خاقانی
امشب مگر بوقت نمی خواند این خروس
عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس.
سعدی.
در آب دو دیده از تو غرقم
و امید لب و کنار دارم.
سعدی.
بر بوی کنار تو شدم غرق و امید است
از موج سرشکم که رساند به کنارم.
حافظ.
گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم گیر
تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم.
حافظ.
چو من شکسته ای را از پیش خود چه رانی
کم غایت توقع بوسی است یا کناری.
حافظ.
|| جانب و پهلو. (ناظم الاطباء). پهلو. نزد. نزدیک:
خروشان بزاری و دل سوگوار
یکی زر تابوتش اندر کنار.
فردوسی.
یکی ساعت از وی نبودش قرار
در آغوش بودیش یا در کنار.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بر سر هر نرگسی ماهی تمام
شش ستاره بر کنار هر مهی.
منوچهری.
سرو بالادار در پهلوی مورد
چون درازی در کنار کوتهی.
منوچهری.
که سروت بود پیش و مه در کنار.
اسدی.
بکن نیکی و در دریاش انداز
که روزی در کنارت آورد باز.
(ویس و رامین).
گزین و بهین زنان جهان
کجا بود جز در کنار علی.
ناصرخسرو.
خوش بر کنار گیر و نشان بر کنار خویش
مگذار کز کنار تو گیرد دمی کنار.
سوزنی.
چشم بد مردمت رسید که ناگاه
مردم چشم تو از کنار توگم شد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 770).
نگر به یوسف کنعان که از کنار پدر
سفرفتادش تا مصر و گشت مستثنا.
مولوی (کلیات شمس ج 1 ص 134).
قرص بزرگی از شیو پوستین بیرون کرد و پوشیده در کنار من نهاد. (انیس الطالبین بخاری).
- در کنار آوردن، در دسترس قرار دادن. در اختیار گذاشتن:
که هر روز یاقوت بار آورد
خرد بار آن در کنار آورد.
فردوسی.
- در کنارکسی بودن، در اختیار او بودن. مطیع او بودن.در فرمان او بودن:
همیشه جهاندار یار تو باد
سر اختر اندر کنار تو باد.
فردوسی.
- در کنار کسی نهادن چیزی را، در اختیار او قرار دادن آن را. در دسترس او قرار دادن آن را: هر چه مقصودو مراد و منتهای مرام عباد است در کنارش نه. (راحه الصدور راوندی).
- || در دست او نهادن. تحویل دادن آن چیز را به آن شخص: اگر باز آیم سزای تو بدهم و جزای تو در کنارت نهم. (ترجمه ٔتاریخ یمینی چ 1 تهران ص 345).
- کنار آمدن با کسی، با او صلح داشتن و آشتی کردن و اختلاف را از بین بردن. نوعی تصفیه حساب کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| انتها وآخر و حد و کران و کرانه. (ناظم الاطباء). کران. انتها. پایان. حد. انتهای هر چیز. حد نهائی:
تا هوا را پدید نیست کنار
تا فلک را پدید نیست کران.
فرخی.
شاید که نیست نعمت و جاه ترا کران
زیرا که نیست همت و فضل ترا کنار.
فرخی.
بر آن سپاه خدایت همی مظفر کرد
که کس ندانست آن را همی کنار و شمار.
فرخی.
کنار باشد باران نوبهاری را
فضایل و هنرش را پدید نیست کنار.
فرخی.
احسان وفای تو بحدی است بس اندک
لیکن حسد و مکر تو بیحد و کنار است.
ناصرخسرو.
اندر میان دلها شاهیست مهر تو
بگرفته زین کنار جهان تا به آن کنار.
سوزنی.
بادند لشکر تو ز سیارگان فزون
بگرفته زین کنار جهان تا بدان کنار.
سوزنی.
ازآنکه من وزیر نیم زو بهم یقین
از فضل و مال بیحد و اندازه و کنار.
خاقانی.
- برکنار بودن، دور بودن. مصون بودن:
بودیم برکنار ز تیمار روزگار.
انوری.
و رجوع به برکنارشود.
- برکنار کردن کسی از کار، دور کردن او را از آن کار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- برکنارماندن، دور ماندن. دخالتی نداشتن.
- به کنار افکندن، دور انداختن. رها کردن:
مهر او تا زیم ز مصحف دل
چون ده آیت نیفکنم بکنار.
خاقانی.
- کنار زدن، پس زدن. دور کردن: خاشاک را از روی آب کنار زد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| لب و ساحل. (ناظم الاطباء). ساحل. لب. کناره. شط. شاطی. کرانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کنارو ساحل دریا عموماً و کنار چشمه و جویبار خصوصاً:
ز ریدکان سرائی چو ژاله بر سر آب
بدان کنار فرستاد ریدکی سه چهار.
فرخی (یادداشت ایضاً).
همی کشید سپه تا به آب گنگ رسید
نه آب گنگ، که دریای ناپدیدکنار.
فرخی.
مثال عشق خوبان همچو دریاست
کنار و قعر او هر دو نه پیداست.
(ویس و رامین).
و چون به کنار یمن رسیدندو... که مانده بود به دریا افکند و کشتی ها را آتش زد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 96).
همچو دریاست صحبت اشرار
که بود ایمنی او به کنار.
مکتبی.
وکشتی دیدند بر لب دریا ایستاده بر آن کشتی نشستند چون به کناری رسیدند هر دو بیرون آمدند. (قصص الانبیاءص 124).
به دریا در منافع بی شمار است
اگر خواهی سلامت بر کنار است.
سعدی.
پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمی شد. (گلستان).
در این ورطه کشتی فروشد هزار
که پیدا نشد تخته ای بر کنار.
سعدی.
در آبی که پیدا ندارد کنار
غرور شناور نیاید به کار.
سعدی.
دریای عشق را به حقیقت کنار نیست
ور هست پیش اهل حقیقت کنار اوست.
سعدی.
این بگفت و پدر را وداع کرد و همچنین تا رسید بر کنار آبی. (گلستان).
- بر کنار افتادن، به ساحل رسیدن. در گوشه ای قرار گرفتن:
کشتی صبر من چو از غرقاب
نتوانست بر کنار افتاد.
خاقانی.
... بیچاره متحیر بماند روزی دو، بلا ومحنت کشید و سختی دید. سیم روز خوابش گریبان گرفت ودر آب انداخت بعد شبان روزی دگر بر کنار افتاد. (گلستان).
- کنار خشک داشتن، کنایه از مفلس و تهیدست بودن. (آنندراج):
وصل تو گران بهاست ای گوهر و ما
همچون دریا کنار خشکی داریم.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
|| گاهی این کلمه به آخر اسم مکان پیوندد و از ساحلی بودن محل حکایت کند چون: ارس کنار. فریدون کنار. بنده کنار. پیلسته کنار. زرکنار. دریاکنار. مرزکنار. ناتل کنار. لاش کنار. لش کنار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || سوی. جهت. گوشه. کمین. جانب:
ای کاش آتشی ز کنار اندر آمدی
نی حسن تو گذاشتی و نی هوای ما.
خاقانی.
عنان از هر طرف برزد سواری
پری رویی رسید از هر کناری.
نظامی.
|| جدا و بریده و جدایی و بریدگی و بدین معنی با لفظ کردن به صله ٔ از مستعمل است. || قلاب آهنی که قناره معرب آن است. (آنندراج).
کنار. [ک ُ / ک ُن ْ نا] (اِ) میوه ای باشد سرخ شبیه به عناب لیکن از عناب بزرگتر است و در هندوستان بسیار می باشد و شیرین و نازک می شود و به عربی آن را سدر می گویند و به هندی بیر خوانند. (برهان). بار درخت سدر فارسی است. (منتهی الارب). درختی است از تیره ٔ عنابها که برگهای آن را به جای صابون به کار می برند. (گیاه شناسی گل گلاب ص 230). ثمره ای است خوش مزه به هند آن را بیر گویند. (غیاث). نام میوه ای است سرخ رنگ از قبیل عناب و آن را می خورند و به برگ آن درخت، موی می شویند و آن را سدر گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). اسم سدر است که به هندی بیر نامند. (فهرست مخزن الادویه). نبق. (دهار) (قاموس). نبق. نبقه. (دستور اللغه). غشو. ثمرالسدر. (اقرب الموارد). میوه ٔ درخت سدر. (ناظم الاطباء). عتود. سدر. شجرالنبق. سدره. سنجد گرجی. نبقه. بیر. گونه ای از ارجنگ. این نام را در اطراف خلیج فارس به زیزیفوس سپیناخریستی دهند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گیاهی است از تیره ٔ عنابها که غالباً به صورت درختچه می باشد و ارتفاعش بین یک تایک و نیم گز است شاخه هایش بی کرک و برگهایش کوچک و بیضوی و نوک تیزند و گلهائی به رنگ آبی دارد. میوه اش به اندازه ٔ یک گوجه ٔ کوچک و دارای میان بر خوراکی مطبوع و مأکول است. از تخم میان بر میوه ٔ این گیاه تحت اثر آب نوعی شراب تهیه می گردد. برگهای کوبیده ٔ آن به نام «سدر» در استحمام مصرف می شود. گیاه مزبور در جنوب ایران (نواحی کازرون) به فراوانی می روید. سدر. منبل دارو. سنجد گرجی. شجرالنبق. (فرهنگ فارسی معین).
(کُ) (اِ.) میوه درخت سدر.
(کِ یا کَ) (اِ.) پهلو، طرف. 2- آغوش، دامن.، ~ گود نشستن کنایه از: در کاری درگیر شدن.
پهلو، یک طرف چیزی،
* کنار آمدن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز]
با کسی سازش کردن و اختلاف خود را رفع کردن،
موافقت کردن،
درخت سدر،
میوۀ سدر،
حوالی، جنب
پهلوگاه
جنب
درخت سدر
گوشه و طرف، پهلو
بر
جنب-بغل