معنی کندر در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

کندر. [ک ُ دُ] (اِخ) دهی از دهستان طرازاست که در بخش خلیل آباد شهرستان کاشمر واقع است و 2203 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).

کندر. [ک ُ دُ] (اِخ) دهی از دهستان القورات است که در بخش حومه ٔ شهرستان بیرجند واقع است و 264 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

کندر. [ک ُ دَ] (اِخ) دهی از دهستان فلاور است که در بخش لردگان شهرستان شهرکرد واقع است و 257 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).

کندر. [] (اِخ) دهی از دهستان قاقازان بخش ضیأآباد است که در شهرستان قزوین واقع است و 866 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).

کندر. [] (اِخ) دهی از دهستان ارنگه ٔ بخش کرج است که در شهرستان تهران واقع است و 1340 تن سکنه دارد. مزرعه ٔ چبال جزء این ده است و امامزاده ای به نام طاهر عبداﷲ دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).

کندر. [ک َ دَ] (اِخ) دهی از دهستان منوجان است که در بخش کهنوج شهرستان جیرفت واقع است و 1500 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).

کندر. [ک ُ دُ] (اِخ) دهی از دهستان بربرودبخش الیگودرز است که در شهرستان بروجرد واقع است و 730 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).

کندر. [ک ُ دُ] (اِخ) دهی از دهستان عرب خانه است که در بخش شوسف شهرستان بیرجند واقع است و 143 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

کندر. [ک ُ دُ] (اِخ) شهرکی است از حدود کوهستان نشابور [به خراسان] با کشت و برز بسیار. (حدود العالم). قریه ای است از نواحی نیشابور از عمال طریثیت که به آن ترشیز نیز گفته می شود. (از معجم البلدان) (از لباب الانساب). شهری بود در پشت شهر نیشابور مشتمل بر قرای متعدده که دویست و هشتاد و شش نوشته اند و نام آن کندر بوده و گفته اند بانی پشت در قدیم پشتاسب بوده که به کشتاسب مشهور است و ترسیس قصبه ای از آن می بوده که به ترشیز معروف است و از کندر مردم بزرگ برخاسته اند که از آن جمله ابونصر عمیدالملک کندری وزیر سلاطین سلاجقه بوده اند. (آنندراج) (انجمن آرا). شهری از شهرهای خراسان خصوصاً که وزیر ابونصرکندری از آنجاست. (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری).

کندر. [ک ُ دَ] (اِخ) نام پادشاه سقلاب که به یاری افراسیاب آمد. (ناظم الاطباء):
ز سقلاب چون کندر شیرمرد
چو بیورد کاتی سپهر نبرد.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 4 ص 919).

کندر. [ک َ دَ] (ع اِ) نوعی از حساب نجوم است مر اهل روم را. (منتهی الارب) (آنندراج). نوعی از حساب نجوم مر یونانیان را. (ناظم الاطباء). نوعی از حساب نجوم رومی، و یونانی این کلمه کنترون است. (از اقرب الموارد). || (ص) خر بزرگ جثه. (منتهی الارب) (آنندراج). گورخر درشت. (ناظم الاطباء).

کندر. [ک ُ دُ] (اِ) صمغی است که آن را مصطکی خوانند و بعضی گویند مصطکی هم نوعی از کندر است و کندر لبان [لوبان] باشد. و بعضی گویند کندر درختی است شبیه به درخت پسته لیکن باری و میوه ای و تخمی ندارد. صمغ آن را به نام آن درخت خوانند و صمغالبطم همان است و آن شبیه به مصطکی است و طبیعت آن گرم باشد. (برهان). صمغی است مانند مصطکی که به عربی لبان گویند. (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدی). صمغ درختی است مشابه به مصطکی. (غیاث). علک. مزدکی. کندور. (زمخشری). به عربی نوعی از علک است که به عربی لبان و به فارسی کندر نامند. (فهرست مخزن الادویه). لبان. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). صمغی است که بر آتش ریزند و بوی خوش برآرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نوعی از صمغ است که قطعبلغم را نافع است. (منتهی الارب). یک نوع صمغی شبیه به مصطکی که نشواره و نشوره و به تازی لبان گویند. کندر رومی. مصطکی. (ناظم الاطباء). سانسکریت، «کوندورو»، «کندوره ». یونانی، «خندرس ». صمغی است خوشبو که از درخت کندر هندی به دست آورند و جهت استفاده از رایحه ٔ مطبوعش آن را در آتش ریزند. کندر را از درختان دیگر از جمله درختان تیره ٔ کاج و صنوبر می توان به دست آورد ولی نوع مرغوب آن همان کندر هندی است که سرخ رنگ است و انواع دیگر کندرها سفیدرنگند. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به خرده اوستا ص 143 و کندرو شود.
- کندر حبشی، گونه ای کندر سفیدرنگ که از انواع سرو کوهی و عرعر حاصل می شود ولی به مرغوبی کندر هندی نیست. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کندر هندی شود. (ناظم الاطباء).
- کندر رومی، صمغی است که آن را علک رومی می گویند و مصطکی همان است. (برهان) (آنندراج) (فهرست مخزن الادویه). مصطکی. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). و رجوع به مصطکی شود.
- کندر هندی، درختی است از رده ٔ دولپه ایهای جداگلبرگ از تیره ٔ بورسراسه که بومی هندوستان است و آن را از صمغی خوشبوی به نام کندر استخراج می کنند. لبان. لیبانون. شجرهاللبان. درخت کندر. عسلبند. (فرهنگ فارسی معین).

کندر. [ک َ دُ] (اِ) ظرفی که از گل سازند و گندم و نان در آن کنند. (برهان) (ناظم الاطباء).

کندر. [ک َ دَ] (اِ) شهر و مدینه. (برهان) (ناظم الاطباء). هر شهر عموماً. (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدی):
بیابان بی آب و کوه شکسته
دوصد ره فزونست از شهر و کندر.
ناصرخسرو.

فرهنگ معین

(کُ دُ) [سنس.] (اِ.) صمغی است خوشبو که از درختی شبیه به مورد گرفته می شود. آن را در آتش می سوزانند تا بوی خوش آن منتشر شود.

(کَ نْ دَ) (اِ.) شهر.

فرهنگ عمید

صمغی سفید، نرم، خوش‌بو، و شیرین که از درختی خاردار شبیه درخت مورد گرفته می‌شود و هنگام سوختن بوی خوشی می‌پراکند و در دندان‌پزشکی جهت قالب‌گیری دندان به کار می‌رفته، بستج، بُستخ، مصطکی، رماس، رماست، کندر رومی،

شهر، بلد،

حل جدول

رماس

فرهنگ فارسی هوشیار

از کندوره سنسکریت کندر بناست (اسم) شهر بلد مدینه: بیابان بی آب و کوه شکسته دو صد ره فزونست از شهر و کندر. (ناصر خسرو) (اسم) صمغی است خوشبو که از درخت کندر هندی بدست آورند. و جهت استفاده از رایحه مطبوعش آنرا در آتش ریزند. کندر را از درختان دیگر از جمله درختان تیره کاج و صنوبر میتوان بدست آورد ولی نوع مرغوب آن همان کندر هندی است که سرخ رنگ است و انواع دیگر کندر ها سفید رنگند. یا کندر حبشی. گونه ای کندر سفید رنگ که از انواع سرو کوهی و عرعر حاصل میشود ولی بمرغوبی کندر هندی نیست. یا کندر رومی. یا کندر هندی. درختی است از رده دو لپه ییهای جدا گلبرگ از تیره بور سراسه که بومی هندوستان است و آنرا از صمغی خوشبوی بنام کندر استخراج میکنند لبان لیبانون شجره اللبان درخت کندر عسلبند.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری