معنی کوه در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
کوه. (اِ) معروف است و عربان جبل خوانند. (برهان). ترجمه ٔ جبل. (آنندراج). هر برآمدگی کلان و مرتفعی در سطح زمین خواه از خاک باشد و یا سنگ و به تازی جبل گویند. (ناظم الاطباء). پهلوی «کف » (کوه، قله ٔ کوه)، ایرانی باستان «کئوفه » (کوه)، اوستا «کئوفه » (کوه، کوهان)، پارسی باستان «کئوفه » (کوه)، پهلوی «کفک » (کوه، کوهان)، بلوچی «کپک، کفغ » (شانه)، کردی «کوی » (وحشی)، ارمنی «کهک » (کوه، موج)، و به قول کایگر، افغانی «کوب » (کوهان). (از حاشیه ٔ برهان چ معین). هر یک از برآمدگیها و مرتفعات سطح زمین که از خاک و سنگ فراوان و کانیهای مختلف تشکیل شده و نسبت به زمینهای اطراف بسیار بلند باشد. جبل. (فرهنگ فارسی معین). جبل. طور. طود. علم. ذَبر. دَبر. کُه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
آهو ز تنگ و کوه بیامد به دشت و راغ
بر سبزه باده خوش بود اکنون اگر خوری.
رودکی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چو دریا و چون کوه وچون دشت و راغ
زمین شد به کردار روشن چراغ.
فردوسی.
ببالید کوه آبها بردمید
سر رستنی سوی بالا کشید.
فردوسی.
به چاره بیاوردش از دشت و کوه
به بند آمدند آنکه بد زآن گروه.
فردوسی.
گردون ز برق تیغ چو آتش لپان لپان
کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان.
فرخی.
بیابان درنورد و کوه بگذار
منازلها بکوب و راه بگسل.
منوچهری.
پیلان ترا رفتن باد است و تن کوه
دندان نهنگ و دل و اندیشه ٔ کندا.
عنصری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
که چون کرکس به کوهان برگذشتی
بیابان را چو نامه درنوشتی.
(ویس و رامین).
بجنبد ز جا ای پسر چون درخت
به باد سحرگاه کوه ثبیر.
ناصرخسرو.
حوض ز نیلوفر و چمن ز گل سرخ
کوه نشابور گشت و کان بدخشان.
عثمان مختاری.
کآن چاره چو سنبیدن کوه است به سوزن
وآن حیله چو پیمودن آب است به غربال.
امیرمعزی.
ملک وعمرت را چه باک از کید و مکر دشمنان
کوه و دریا را چه باک از سایه ٔ پرذباب.
امیرمعزی (از امثال و حکم ص 1250).
کوه اگر حلم ترا نام برد بی تعظیم
ابر اگر دست ترا یاد کند بی تجلیل
کوه را زلزله چون کیک فتد در باره
ابر را صاعقه چون سنگ فتددر قندیل.
انوری.
کوه را زر چه سود بر کمرش
که شهان را زر از در کمر است.
خاقانی.
بحر در کوه بین کنون پس از آنک
کوه در بحر دیده ای بسیار.
خاقانی.
کوه را در هوا نداشته اند
شمس را بر قمر ندوخته اند.
خاقانی.
دل کوه از تاب سخای او خون شد. (سندبادنامه ص 13).
که منزل به منزل رود کوه و دشت
ببیند جهان در جهان سرگذشت.
نظامی.
چنانش می دوانداز کوه تا کوه
که مرکب ریخت از دنبالش انبوه.
(منسوب به نظامی).
گوهر عالم تویی، در بن دریا نشین
پیش خسان همچو کوه، بیش کمر برمبند.
عطار.
باور نکردمی که رسد سوی کوه، کوه
مردم رسد به مردم باور بکردمی
کوهی بود تنم که بدو کوه غم رسید
من مردمم چرا نرسیدم به مردمی.
نوعی خبوشانی (از امثال و حکم ص 1249).
بی خبر بودند از سر آن گروه
کوه را دیده ندیده کان به کوه.
مولوی.
کَه نیم کوهم ز صبر و حلم و داد
کوه را کی دررباید تندباد.
مولوی.
کوه در سوراخ سوزن کی رود
جز مگر آن کوه برگ که شود.
مولوی.
منعم به کوه و دشت وبیابان غریب نیست
هر جا که رفت خیمه زد و بارگاه ساخت.
سعدی (گلستان).
عجب مدار ز من روی زرد و ناله ٔ زار
که کوه کاه شود گر برد جفای خسی.
سعدی.
دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیف
ای خضر پی خجسته مدد کن به همتم.
حافظ.
برده ام صد رنج و شد وصلت نصیب دیگران
کوه را فرهاد کند و لعل را پرویز یافت.
ابوالمعالی (از امثال و حکم ص 1249).
کوه را به نوک سوزن از بیخ برکندن آسانتر است از رذیلت کبر ازدل افکندن. (بهارستان جامی).
به آن باشد که در دامن کشی پای
مثال کوه باشی پای برجای.
جامی.
کوه از بحر چو دریوزه کند
بحر پیداست چه در کوزه کند.
جامی.
چو گردد هزاران توجه یکی
زجا برکند کوهها بی شکی.
ظهوری (از آنندراج).
نروید بجزکوه از آن سرزمین
که نقاش نقشش کشد بر زمین.
ظهوری (از آنندراج).
خرقه ٔ پارین ترا به کار نیاید
کوه موقر کجا و کاه محقر.
قاآنی.
- آفتاب به کوه رفتن، مردن. (ناظم الاطباء).
- کوه آتشفشان، آتشفشان. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به آتشفشان شود.
- کوه آهن، کوهی که از آهن باشد. کوهی که چون آهن سخت باشد:
شود کوه آهن چو دریای آب
اگر بشنود نام افراسیاب.
فردوسی.
- || کنایه از زنجیر بسیار گران:
پای من زیر کوه آهن بود
کوه بر پای چون توان برخاست.
خاقانی.
و رجوع به ترکیب کوه پولاد شود.
- کوه احد؛ رجوع به احد شود:
در دیده ٔ حلم تو نموده
صد کوه احد کم از سپندان.
عمید لوبکی.
آن شه دریاسخا که از دل او هست
کوه احد مایه ٔ نقار گرفته.
مجیر بیلقانی.
شربت زهر، ار تو دهی تلخ نیست
کوه احد گر تو نهی نیست بار.
سعدی.
- کوه اخضر، کنایه از کوه قاف است. (برهان) (فرهنگ فارسی معین). کوه قاف. (ناظم الاطباء). و رجوع به قاف شود.
- کوه اسد، کوهی است که پیوسته آتش از آن افروخته و درخشان باشد و هرگز فروننشیند. (برهان). کوه آتشفشان. (ناظم الاطباء).
- کوه الوند. رجوع به الوند شود.
- کوه به کوه، از این کوه به آن کوه. (ناظم الاطباء). از کوهی به کوهی دیگر:
شهری و لشکری، ز جان بستوه
همه آواره گشته، کوه به کوه.
نظامی.
تا شب، آن روز رفت کوه به کوه
آمد از جان و از جهان بستوه.
نظامی.
- کوه بیدواز. رجوع به بیدواز شود.
- کوه پولاد، کنایه از زنجیر بسیار گران. کنایه از بند وکند بسیار سنگین:
شایدم کالماس بارد چشم از آنک
بند بر من کوه پولاد است باز.
خاقانی.
- کوه تیغ، کنایه از روشنی بسیار است. (برهان) (انجمن آرا). روشنی بسیار. (ناظم الاطباء).
- کوه ثبیر. رجوع به ثبیر شود.
- کوه حلم، بردباری عظیم. وقار و عظمت شأن:
او کوه حلم بود که برخاست از جهان
بی کوه کی قرار پذیرد بنای خاک.
خاقانی.
- کوه رونده، کنایه از اسب و فیل قوی. (آنندراج). اسب و شتر و فیل قوی هیکل. (فرهنگ رشیدی). اسب. (ناظم الاطباء). کنایه از اسب که به تازی فرس خوانند. (برهان):
به کوه رونده درآورد پای
چو پولاد گویی روان شد ز جای.
نظامی (از آنندراج).
- کوه زمرد، مراد از شیئی محال. (غیاث) (از آنندراج). کنایه از چیزی که حصول آن ممکن نباشد. امر محال. (فرهنگ فارسی معین).
- کوه کوهان، شتری که کوهانی بلند و بزرگ چون کوه دارد:
هزار اشتر همه صاحب شکوهان
سراسر پشته پشت و کوه کوهان.
جامی (از آنندراج).
- کوه گنج، کنایه از گنج بزرگ. (آنندراج). گنج بزرگ. (فرهنگ فارسی معین). گنج بی پایان. (ناظم الاطباء).
- کوه و بیابان بریدن، قطع کردن کوه و بیابان. طی کردن و درنوردیدن کوه و بیابان:
هزار کوه و بیابان برید خاقانی
سلامتش به سلامت به خانه بازآورد.
خاقانی.
- کوه و کاه، بزرگ و کوچک. مهم و بی اهمیت: کوه و کاه پیش او یکی است. (فرهنگ فارسی معین).
- کوه و کتل، کوه و تپه های بلند. کوه و گردنه. رجوع به کتل شود.
- کوهی را به کاهی بخشیدن، پربهایی را با بی بهایی مبادله کردن.
- مثل کوه، مثل کوه ابوقبیس، مثل کوه احد، مثل کوه البرز، مثل کوه الوند، مثل کوه «بیدواز» مثل کوه ثبیر، مثل کوه ثهلان، مثل کوه قارن، یعنی گران و بزرگ و باوقار و حلیم. (امثال و حکم ص 1475).
- هفت کوه در میان، چون نام مرگ یا بلا یا بیماریی را برای کسی بردن خواهند دفع آن پیشتر این جمله گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- امثال:
کوه با آن عظمت آن طرفش دریا بود، نظیر: کاسه ٔ آسمان ترک دارد. (امثال و حکم ص 1249).
کوه بر پای چون توان برخاست.
خاقانی (از امثال و حکم ص 1249).
کوه به کوه نرسد آدمی به آدمی رسد. (امثال و حکم ص 1249).
کوه را با سوزن نتوان سنبید. (امثال و حکم ص 1249).
کوه را بالای کوه (یا روی) کوه می گذارد، نهایت نیرومند و پرقوت است. (امثال و حکم ص 1249).
کوه کندن و موش برآوردن. (امثال و حکم ص 1250).
کوه و کاه پیش او یکی است. (از آنندراج). رجوع به مثل بعد شود.
کوه و کاه پیش او یکسان است، مردی نادان یا بخشنده و راد است. (امثال و حکم ص 1250).
کوهی را به کاهی بخشند، نظیر: چه کنم با مشتی خاک جز آفریدن. (امثال و حکم ص 1250).
|| پشته. تپه. (از ناظم الاطباء). || اوج. بلندی. (فرهنگ فارسی معین).
- کوه آسمان، یعنی اوج آسمان و بلندی آن. (آنندراج). اوج آسمان. (فرهنگ فارسی معین).
|| در اصطلاح شعرا، کفل و سرین معشوق. (آنندراج):
گرچه می گویم و غیرت به دهن می زندم
کوه سیم از کمر آویختنش را نگرید.
محتشم کاشانی (از آنندراج).
|| مزید مؤخر امکنه: آبندان کوه. آزادکوه. ازن کوه. اسپی کوه. استره کوه. اسکنه کوه. امیدوارکوه. امیرکوه. بادله کوه. برکوه. بیروزکوه. پاین کوه. پایزه کوه. پره کوه. پس داکوه. پشت کوه. پشت گردوکوه. پلت کوه. پیرگردوکوه. پیش داکوه. پیش کوه. چاله کوه. چلان کوه. چمورکوه. داکوه. رانکوه. دوست کوه. رانکوه. زرده کوه. زرمش کوه. زیرمارکوه. سفیدکوه. سلستی کوه، سلسله کوه. سمام کوه. سوادکوه. سفیدکوه. شاه درکوه. شاه سفیدکوه. شادکوه. شاه کوه. شاه کوه بالا. شاه کوه پایین. شاه کوه و سارو. شروین کوه. شکرکوه. شلسکوه. شهریارکوه. شورکوه. عثمان کوه. علم کوه. فرخان فیروزکوه. فش کوه. فیروزکوه. قافلان کوه. کازیارکوه. کرجی کوه. کرکس کوه. کره کوه. کش کوه. کهنه کوه. کوس کوه. کیوان کوه. گاوکوه. گراکوه. گردکوه. گله کوه. گوشواره کوه. گوکوه. لارکوه. لره کوه. لنده کوه. لیت کوه. لیله کوه. ماران کوه. ماوج کوه. موجه کوه. میاه کوه. نچی کوه. نشداکوه. نوکوه. نیج کوه. نیله کوه. وازه کوه. ورکوه. ونداد امیدکوه. ونداد هرمزدکوه. هرمزدکوه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| توده ای عظیم ازهر چیز. کپه ٔ انباشته و روی هم چیده از هر چیز:
نهادند بر دشت هیزم دو کوه
جهانی نظاره شده هم گروه.
فردوسی.
|| بسیار. بسیار بسیار: درد، کوه می آید مو می رود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- یک کوه، بسیار. فراوان: یک کوه کار بر عهده ام گذاشتی و رفتی.
- یکی کوه، بسیار (با یک دنیا و یک عالم مقایسه شود). (فرهنگ فارسی معین):
برون آمد از پرده ٔ تیره میغ
ز هر تیغ گویی یکی کوه تیغ.
نظامی (از آنندراج).
کوه. [ک ُ وَ / ک ُوْ وَ] (اِ) غوزه و غلاف پنبه را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). غلاف پنبه. غوزه ٔ پنبه. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). || کوکنار که غلاف خشخاش باشد. (برهان). کوکنار. (آنندراج). کوکنار و غلاف خشخاش. (ناظم الاطباء):
مستغرق خوابیم در این کوه ٔ خشخاش
شام اجل و صبح جزا را نشناسیم.
امیرخسرو (از آنندراج).
چیست اندر کوه بانگ دانه های کوکنار.
امیرخسرو (از آنندراج).
|| پیله ٔ ابریشم و آنچه بدینها ماند همه را کوه می گویند. (برهان). پیله ٔابریشم و مانند اینها. (ناظم الاطباء). پیله ٔ ابریشم. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). || در نسخه ٔ سروری به معنی شیشه ٔ حجام مرادف کپه آورده. (فرهنگ رشیدی). در مجمع الفرس سروری به معنی شیشه ٔ حجام و مرادف کپه نیز آورده. (آنندراج).
کوه. [ک َ] (ع مص) هه کردن فرمودن کسی را تا بوی دهن وی معلوم شود. (ناظم الاطباء). بو کشیدن. استشمام کردن بوی دهان کسی را و دستور دادن او را تا نفس بیرون دهد (یا ها کند) تا معلوم گردد که مست است یا نه. (از اقرب الموارد): کهته کوهاً؛ په کردن گفتم او را تا بوی دهن او معلوم گردد. (از منتهی الارب).
کوه. [ک َ وَه ْ] (ع مص) سرگشته گردیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
کوه. (اِخ) نام مستعار هومان تورانی. (از فهرست ولف). هومان در گفتگوی با رستم خود را چنین نامیده است:
بپرسیدی از گوهر و نام من
به دل دیگر آمد ترا کام من
مرا نام کوه است گردی دلیر
پدر بوسپاس است مردی چو شیر.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 4 ص 968).
کوه. (اِخ) دهی از دهستان سیاهو که در بخش مرکزی شهرستان بندرعباس واقع است و 165 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
غلاف پنبه، غوزه پنبه، کوکنار (که غلاف خشخاش است)، پیله ابریشم. [خوانش: (کُ وَ) (اِ.)]
(اِ.) توده بزرگ و برآمده ای از زمین که دارای بلندی چشمگیر نسبت به زمین های پیرامون خود دارد و از تپه بلندتر است.
غوزه و غلاف پنبه،
غلاف خشخاش، کوکنار،
برآمدگی بزرگ در زمین که از خاک و سنگ فراوان تشکیل یافته و نسبت به زمین اطرافش بسیاربلند باشد،
* کوه آتشفشان: (زمینشناسی) = آتشفشان
نماد پایداری
مظهر پایداری
مظهر پایداری، جبل
بند، پشته، جبل، کتل، کوهستان، کوهه، گردنه
هر بر آمدگی کلان و مرتفعی در سطح زمین خواه از خاک باشد و یا سنگ و به تازی جبل گویند