معنی گرد در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

گرد. [گ َ] (اِ) هندی باستان ورت، ورتات (چرخیدن)، وخی عاریتی ودخیلی گرد، منجی گارایی، پهلوی ورت (گرد، غبار). خاک، و خاک برانگیخته را خصوصاً گویند. (برهان) (آنندراج). غبار. خاک برخاسته: مه نیسان شبیخون کرد گویی بر مه کانون
که گردون گشت از او پرگرد و هامون گشت از او پرخون.
رودکی.
اسماعیل گفت: اگر فرونمی آیی همچنین سر فرودآور تا گرد و خاک از سر و رویت پاک کنم و بشورم. (ترجمه ٔ طبری).
بخیزد یکی تند گرد از میان
که روی اندر آن گرد گردد نَغام.
دقیقی.
بیامد پس آزاده شیرو چو گرد
دلش گشت پرخون و رخسار زرد.
فردوسی.
سحرگه سواری بیامد چو گرد
سخنهای پیران همه یاد کرد.
فردوسی.
چو لشکر بیامد ز دشت نبرد
تنان پر ز خون و سران پر ز گرد.
فردوسی.
گویی که شنبلید همه شب زریر کوفت
تا برنشست گرد به رویش بر، از زریر.
منوچهری.
گردی بر آبی بیخته، زر از ترنج انگیخته
خوشه ز تاک آویخته، مانند سعدالاخبیه.
منوچهری.
الا وقت صبوح است، نه گرم است و نه سرد است
نه ابر است و نه خورشید، نه باد است و نه گرد است.
منوچهری.
کوه پرنوف شد هوا پرگرد
از تک اسب و بانگ و نعره ٔ مرد.
عسجدی.
بیفتاد وگرد و خاک و دود آتش برآمد. (تاریخ بیهقی).
ز خون رخ به غنجار بند و دخور
ز گرد اندرآورد چادر به سر.
؟ (از فرهنگ اسدی).
اندر حصار من نرسد گرد روزگار
چشم زمانه خیره شد اندر غبار من.
ناصرخسرو.
بیا از گرد ره در دیده بنشین
که گرد راه بنشانم ز دیده.
خاقانی.
از درش گردی که آرد باد صبح
سرمه ٔ چشم جهان بین من است.
عطار.
راستی را چه گرد برخیزد
با سخایش از این محقر خاک.
کمال الدین اسماعیل.
بر نمد چوبی اگر آن مرد زد
بر نمد کی چوب زد بر گرد زد.
مولوی.
تو ز دوری می نبینی غیر گرد
اندکی پیش آ ببین در گرد مرد.
مولوی.
خاکساران جهان را به حقارت منگر
تو چه دانی که در این گرد سواری باشد.
اوحدی.
از خاک وجود من شاید که گلی روید
جایی که بود گردی امید سواری هست.
ابن یمین.
- ازگرد راه رسیدن، به محض رسیدن از جایی. به محض رسیدن از سفر:
به شهر فغنشور شد با سپاه
بزد خیمه گردش هم از گرد راه.
اسدی.
ز گرد راه چو عنقا به آشیانه ٔ باز
بسوی بنده خرامیده شاه بنده نواز.
سوزنی.
- به گرد یا در گرد کسی رسیدن یا نرسیدن و عدم وصول به گرد کسی، کنایه از درنیافتن کسی بسبب سرعت رفتن او یا نرسیدن به پایه و مقام او:
لیکن به گرد عسجدی او از کجا رسد
چون هست ترکتازی او با خران لنگ.
سوزنی.
از کفات ایام و دهات روزگار کس در گرد او نرسد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
به گرد او نرسد پای جهد من هیهات
ولیک تا رمقی در تن است میپویم.
سعدی (خواتیم).
به گرد پای سمندش نمیرسد مشتاق
که دست بوس کنم تا بدان دهن چه رسد.
سعدی (بدایع).
کمال فضل ترا من به گرد می نرسم
مگر کسی کند اسب سخن از این به زین.
سعدی.
گفتم عنان مرکب تازی بگیرمش
لیکن وصول نیست به گرد سمند او.
سعدی (بدایع).
گوئی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 59).
- سر کسی را به گرد آوردن یا ز گرد آوردن، کنایه از کشتن. سر او را جدا کردن.نابود کردن:
هر آن کس که باتو بجوید نبرد
سراسر برآور سرانْشْان به گرد.
فردوسی.
جهاندار محمود کاندر نبرد
سر سرکشان اندرآرد به گرد.
فردوسی.
گر او با تهمتن نبرد آورد
سر خویشتن را ز گرد آورد.
فردوسی.
|| (اِمص) گردیدن. چرخ زدن. (برهان). گردش:
به بندوی و گستهم کرد آنچه کرد
نیاساید این چرخ گردون ز گرد.
فردوسی.
ابرسیر و بادگرد و رعدبانگ و برق جه
کوه کوب و سیل بر وشخ نورد و راهجوی.
منوچهری.
|| (اِ) غم. اندوه. (از برهان) (از آنندراج):
ز گیتی هر آن کس که او چون تو بود
سرش پر ز گرد ودلش پر ز دود.
فردوسی.
همه سر پر ازگرد و دیده پرآب
کسی را نبد خورد و آرام و خواب.
فردوسی.
سپه دید چون کوه آهن روان
همه سر پر از گرد و تیره روان.
فردوسی.
|| شادی. بیغمی. (از برهان) (از آنندراج). || برق و آن شعله ای است که به وقت باریدن باران در هوا بهم میرسد. (برهان). || (نف) بمعنی گردنده است. (از حاشیه ٔ برهان چ معین). گردنده. (آنندراج). و در این معنی به صورت صفت مرکب آید:
چه جوئیم از این گنبد تیزگرد
که هرگزنیاساید از کار کرد.
فردوسی.
و رجوع به تیزگرد شود. || (اِ) جنسی از ابریشم و ابریشمینه. (برهان) (آنندراج). || یکی از نامهای آفتاب. (برهان). || بوی خوش. (برهان) (آنندراج):
نی عجب ار جای برف گرد بنفشه ست از آنک
معدن کافور هست خطه ٔ هندوستان.
خاقانی.
|| نفع. فایده. منفعت. (از برهان) (از آنندراج). || گردون. فلک. (برهان). مجازاً آسمان و فلک. (حاشیه ٔ برهان چ معین):
که تا این زمان هرچه رفت از نبرد
به کام دل ما همی گشت گرد.
فردوسی.
|| عکس. (برهان). جهانگیری این معنی را آورده و بیت ذیل را از انوری شاهد آن قرار داده:
گر خام نبسته ست صبا رنگ ریاحین
از گرد چرا رنگ دهد آب روان را؟
رشیدی پس از نقل قول جهانگیری گوید: «اما ظاهراً در این بیت، گرده باید خواند نه گرد». مؤلف سراج اللغه بر جهانگیری اعتراض کرده و گفته اگر رنگ چیزی خام باشد وقت شستن خود رنگ در آب میریزد نه عکس آن، پس معنی شعر این است که صبا رنگ ریاحین را خام بسته است که رنگ بشکل گرد در آب ریخته رنگین کرده است. در این معنی لفظ «گرد» در شعر مذکور بمعنی اول است. (از فرهنگ نظام). اما همین بیت در دیوان انوری چ تبریز ص 2 و نیز در نسخه ٔ خطی متعلق به کتابخانه ٔ دهخدا چنین آمده:
گر خام نبسته ست صبا رنگ ریاحین
از عکس چرا رنگ دهد آب روان را
و شاید مؤلف جهانگیری با تقابل نسخ، معنی مذکور را برای «گرد» استنباط کرده است. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین).

گرد. [گ ِ] (اِ) دور و حوالی. اطراف. (از برهان). گرد و فراهم ودور چیزی. (آنندراج). پیرامون. پیرامن:
زنی پلشت و تلاتوف و اهرمن کردار
نگر نگردی از گرد او که گرم آیی.
شهید.
تا کی دوم از گرد درِ تو
کاندر تو نمی بینم چربو.
شهید.
ای لک ار ناز خواهی و نعمت
گرد درگاه او کنی لک و پک.
رودکی.
گرد گل سرخ اندر خطی بکشیدی
تا خلق جهان را بفکندی به خلالوش.
رودکی.
گاهی چو گوسفندان در غول جای من
گاهی چو غول گرد بیابان دوان دوان.
بوشکور.
کردم روان و دل را بر جان او نگهبان
همواره گردش اندر گردان بوند و گاوان.
دقیقی.
از گرد وی [شهر گور] باره ای محکم است. (حدود العالم). و دیوار به گرد این همه درکشیده به یک باره و همه رباطها و دهها از اندرون این دیوار. (حدودالعالم).
چون ملک الهند است آن دیدگانش
گردش بر خادم هندو دو دست.
خسروی.
همه عشق وی انجمن گرد من
همه نیکویی گرد وی انجمن.
شاکر بخاری.
کاشکی سیدی من آن تبمی
تا چو تبخاله گرد آن لبمی.
خفاف.
برگیر کنند و تبر و تیشه و ناوه
تا ناوه کشی خارزنی گرد بیابان.
خجسته.
فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوی
جامه وسخ گرفته و در خاک خاکسار.
کسایی.
به گرد جهان چار سالار من
که هستند بر جان نگهدار من.
فردوسی.
گرد گرداب مگرد ارت نیاموخت شنا
که شوی غرقه چو ناگاهی ناغوش خوری.
لبیبی.
تا نرگس شکفته نماید ترا به چشم
چون شش ستاره گرد مه و مه از آسمان.
فرخی.
تا توانی شهریارا روز امروزین مکن
جز به گرد خم خرامش جز به گرددن دنه.
منوچهری.
چون سواران سپه را بهم آورده بود
گرد لشکر صدوشش میل سراپرده بود.
منوچهری.
عسجدی نام او تو نیز مبر
چه کنی خیره گرد او لک و پک.
عسجدی.
هرکه خواهد که زنش پارسا ماند، گرد زنان دیگران نگردد. (تاریخ بیهقی). این گروهی مرد که گرد وی [مسعود] درآمده اند. (تاریخ بیهقی).
ز گردت مکن دور مردان مرد
که باشند از ایشان حصار نبرد.
اسدی.
ای شده مشغول به ناکردنی
گرد جهان بیهده تا کی دنی.
ناصرخسرو.
و این تعویذ که من به شاه دهم بخواندو آنجا فروآید خطی گرد بر گرد خویش کشد. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ خطی سعید نفیسی). و آن را خانه ٔ خودم نهادم تا گرد آن خانه طواف کنی. (قصص الانبیاء ص 23). پانزده هزار مرد قصد مدینه کردند و گرد مدینه را فروگرفتند. (قصص الانبیاء ص 221).
آنکه شد یکبار زهرآلوداز سوراخ مار
بار دیگر گرد آن سوراخ کی آرد گذر.
امیرمعزی.
چند پوئی به گرد عالم چند
چند کوبی طریق پویایی.
عمعق.
آتش سنان نیزه ٔ چون گردنای اوست
دشمن چو مرغ گردان بر گرد گردنا.
سوزنی.
نواری پیسه بر گرد کمربسته ست و می لافد
که از انطاکیه قیصر فرستاده ست زُنارَم.
سوزنی.
تیر به آن پایه از او درگذشت
رخش به آن پویه به گردش نگشت.
نظامی.
همه در گرد شیرین حلقه بستند
چو حالی برنشست او، برنشستند.
نظامی.
تو دست به جان من فرابرده
من گرد جهان ترا همی جویم.
عطار.
احاطه الخاتم بالاصبع، گرد در گرفتند. (نفثه المصدور).
او همی گرداندم بر گرد سر
نی به زیر آرام دارم نی ز بر.
مولوی.
چون بر این عذر اعتمادی میکنی
گرد مار و اژدها برمی تنی.
مولوی.
- گرد (به گرد) سر کسی رفتن. رجوع به ترکیب «گرد سر کسی گردیدن (گشتن) » شود:
می روم گرد سرت گربشنوی از من تمام
نیمه ٔ حرف مرا بشنو که خاطرخواه توست.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
گفتی نمی رود ز سر کوی او وحید
غوغا مکن به گرد سرت چون نمی رود.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
- گرد سر کسی گردیدن (گشتن)، صدقه وقربان شدن. (آنندراج). فدای او شدن. قربان و صدقه ٔ او رفتن. گرد سر کسی رفتن. دور کسی گردیدن:
چه می آری به گردش هر نفس آن چشم شهلا را
محرک نیست حاجت گرد سر گردیدن ما را.
صائب (از آنندراج).
- گرد کسی بودن، شیفته ٔ او، فدایی او و برخی او بودن:
داد چشمش یک دو سیب عشوه ای تا به شوم
گرد بیماری که مردم را طبیبی میکند.
ملا فوقی یزدی (از آنندراج).
گرد آن طفل نوآموزم که در مشق جفا
تیر را بر سینه ام غیرمکرر میزند.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
|| (ص) پهلوی گرد و نیز پهلوی «گرت » (مدور) ارمنی عاریتی و دخیلی «گرتک » (گرده نان) ظاهراً از «گیرتک ». (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). مستدیر. چرخی:
بلند قد تو سرو است گرد روی تو ماه
نه سرو باغ چنان و نه ماه چرخ چنین.
فرخی.
دراز و گرد و آگنده دو بازو
درخت دلربایی گشته هر دو.
(ویس و رامین).
زآنکه سنگ گرد را هرچند چون لؤلؤ بود
گرش نشناسی تو بشناسدش مرد لؤلوی.
ناصرخسرو.
|| (اِ) خرگاه. || پارسی باستان احتمالاً «کرتا»، پهلوی «کرت » (قیاس شود با داراب کرت). رجوع به کتاب اساس اشتقاق فارسی شود. اسّتی گراد، گرائیت. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). شهر و مدینه، همچو داراب گرد و سیاوش گرد که مراد از آن شهر داراب و شهر سیاوش است. (برهان):
چو دیوار شهر اندر آورد گرد
ورا نام کردند داراب گرد.
فردوسی.
ز ختلان و ازترمذ و ویسه گرد
ز هر سو سپاه اندرآورد گرد.
فردوسی.
پس عضدالدوله بیرون از شهر جایی ساخت برای سپاهیان و آن را گرد فناخسرو نام نهاد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 132). و امروز در اماکن ذیل بصورت مزید مؤخر مکانی باقی مانده است: دشت گرد، لاشگرد، لاسگرد، بروگرد، سوسن گرد، مهریگرد، خسروگرد، دارابگرد، سیاوش گرد، فیروزگرد و شاپورگرد.

گرد. [گ ُ] (ص، اِ) در پهلوی «گورت » ظاهراً از ریشه «وورت » و پارسی باستان «ورْتا»، در لهجه ٔ کاشانی «گوردی و گورد» بلند، بلندی. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). || مبارز و دلاور. بهادر و شجاع. (از برهان) (از آنندراج):
ایا خورشید سالاران گیتی
سوار رزم ساز و گرد نستوه.
رودکی.
با نعره ٔ اسپان چه کنم لحن مغنی
با نوفه ٔ گردان چه کنم مجلس گلشن.
ابوابراهیم اسماعیل بن نوح بن منصور سامانی (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
گر او رفتی بجای حیدر گرد
به رزم شاه گردان عمرو و عنتر.
دقیقی.
هزار و صد و شصت گرد دلیر
به یک حمله شد کشته در جنگ شیر.
فردوسی.
همان قارن گرد و گشواد را
چو برزین و پولاد و خراد را.
فردوسی.
چون زند بر مهره ٔ شیران دَبوس شصت من
چون زند بر گردن گردان عمود گاوسار.
منوچهری.
به میدان مردی ز مردان گرد
بر اسب هنر گوی مردی ببرد.
اسدی.
هر رگی از وی برخاسته چون نیزه ٔ غز
سر اوهمچو سر گرز کی و رستم گرد.
سوزنی.
گر خصم تو ای شاه شود رستم گرد
یک خر ز هزار اسب تو نتواند برد.
وطواط.
شمشیر کشید نوفل گرد
میکرد به حمله کوه را خرد.
نظامی.
دانی که چه گفت زال با رستم گرد
دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد.
سعدی.
یکی مرد گرد استخوانی به دست
چنان میزدش [خر را] کاستخوان می شکست.
سعدی (بوستان).
راه زد کاروان و ده را گرد
شحنه ٔ شهر و مال هر دو ببرد.
اوحدی.

گرد. [گ ِ رَ] (فعل مضارع) مخفف گیرد. از مصدر گرفتن. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین):
یک نیمه ٔ گیتی ستد و سیر نباشد
تا نیمه ٔ دیگر بگرد دیر نباشد.
منوچهری.
ره دین گرد هرکه دانا بود
به دهر آن گراید که کانا بود.
اسدی.
و رجوع به گرفتن شود.

فرهنگ معین

(اِمص.) گردیدن، گشتن، گردش، (اِفا.) در ترکیب به معنی گردنده آید: ولگرد، دوره گرد، (اِ.) آسمان، فلک، گردون. [خوانش: (گَ)]

(اِ.) خاک، چیزی که به صورت آرد یا پودر درآمده باشد، از اشکال دارویی که در آن دارو به شکل پودر عرضه می شود، (عا.) مواد مخدر: هرویین، گور، قبر، بهره، نصیب، اثر، نشانه. [خوانش: (~.) [اوس.]]

(گِ) (ص.) هر چیز مدور و دایره شکل.

(گُ) [په.] (ص.) دلیر، پهلوان.

فرهنگ عمید

ذرات ریز خاک که به‌ هوا برود، غبار،
خاک نرم که بر روی چیزی قرار گرفته باشد، غبار،
خاک،
[قدیمی] زمین،
[قدیمی، مجاز] قبر،
[قدیمی، مجاز] فایده،
[قدیمی، مجاز] رد، اثر،
[قدیمی، مجاز] غم،
* گرد انگیختن: (مصدر متعدی) [قدیمی] به‌سبب حرکت تند و شدید، گردوخاک برپا کردن، گردوغبار بر هوا کردن،
* گرد برآوردن: (مصدر متعدی) [قدیمی] = * گرد انگیختن
* گرد برانگیختن: (مصدر متعدی) [قدیمی] = * گرد انگیختن
* گرد کردن: (مصدر متعدی) گردوخاک برپا کردن، برانگیختن گردوغبار،
* گردوخاک کردن: (مصدر لازم) گردوغبار برپا کردن، گرد برانگیختن،

گردیدن
گردنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): جهان‌گرد، بیابان‌گرد، دوره‌گرد، ولگرد،

هرچیزی که به ‌شکل دایره یا گلوله باشد،
(اسم) دوروبر و اطراف چیزی،
* گرد آمدن: (مصدر لازم) جمع شدن، فراهم ‌آمدن،
* گرد آوردن: (مصدر متعدی) جمع کردن، فراهم آوردن، انباشتن،
* گرد آوریدن: (مصدر متعدی) [قدیمی] = * گرد آوردن
* گرد کردن: (مصدر متعدی)
[مجاز] جمع کردن، فراهم آوردن،
گلوله کردن، مدور ساختن،
* گرد گرفتن: (مصدر متعدی) [قدیمی]
اطراف و جوانب کسی یا چیزی را گرفتن،
[مجاز] محاصره کردن،
* گرد هم آمدن: (مصدر لازم) [مجاز] دور هم جمع شدن، اجتماع کردن،

دلیر، دلاور، پهلوان: دانی که چه گفت زال با رستم گُرد / دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد (سعدی: ۶۲)،

حل جدول

پودر

گندلی

غبار نرم

فرهنگ فارسی هوشیار

دور و حوالی و اطراف، گرد و فراهم و دور چیزی خاک نرم که به هوا برود

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری