معنی گرفتن در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

گرفتن. [گ ِ رِ ت َ] (مص) از ریشه ٔ پارسی باستان گرب اگاربایام (اتخاذکردن، گرفتن)، ریشه ٔ اوستایی گراب ژریونایتی، پهلوی گرفتن، هندی باستان گرابه، کردی گرتن، بلوچی ژیرگ و ژیرغ، سریکلی وغرئیغ - ام و رک هوبشمان ایضاً و نیز پهلوی گریفتن. «تاواریا 261:2». بدست آوردن. دریافت کردن. قبض کردن.اخذ کردن. ستاندن. حبس کردن. تسخیر کردن. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). || اتخاذ کردن. قبول کردن. پذیرفتن. اختیار کردن. بدست آوردن:
رسم بهمن گیر و از نو تازه کن بهمنجنه
ای درخت ملک بارت عز و بیداری تنه.
منوچهری.
گرفت از ماه فروردین جهان فر
چو فردوس برین شد هفت کشور.
عنصری.
مبادا زن که بیند روی ایشان
که گیرد ناستوده خوی ایشان.
(ویس و رامین).
تا توانستی ربودی چون عقاب
چون شدی عاجز گرفتی کرکسی.
ناصرخسرو.
عزیز گفت نگاه دارید او را و بچشم بندگی ننگرید و ما را فرزند نیست می باید که او را بفرزندی گیری. (قصص الانبیاء ص 69).
بخطا خاطرت کژی نگرفت
از جفا طبع توغبار نداشت.
مسعودسعد.
و پادشاهان از ملک خویش تاریخ گرفتندی. (مجمل التواریخ والقصص).
تنم گونه ٔ لاجوردی گرفت
گلم سرخی انداخت زردی گرفت.
نظامی.
خود کجا کو آسمان کو ریسمان
می نگیرد مغز ما این داستان.
مولوی.
در شرف نفس انسان چه خلل دیدی که خوی بهائم گرفتی. (گلستان). که اگر در صحبت بدان تربیت یافتی طبیعت ایشان گرفتی. (گلستان).
|| اتخاذ لغت. اقتباس اسم: و نهایت او [جسم] سطح است و این نام از بام خانه گرفتند. (التفهیم ابوریحان بیرونی). || پیش گرفتن. بسوی... رفتن:
گرفتند بیره گروها گروه
پراکنده در دشت و در غار کوه.
فردوسی.
|| انتخاب کردن. برگزیدن: نقل است که جعفر صادق (ع) مدتی خلوت گرفت و بیرون نیامد. (تذکره الاولیاء عطار). هر شب جایی خسبد و هر روز جایی گیرد. (گلستان). || پذیرفتن کیش. اتخاذ کردن مذهبی. پیروی کردن از کیشی:
بت پرستی گرفته ایم همه
این جهان چون بت است و ما شمنیم.
رودکی.
گرفتند از او سربسر دین اوی
جهان پر شد از دین و آئین اوی.
دقیقی.
همه نامه کردند زی شهریار
که ما دین گرفتیم از اسفندیار.
فردوسی.
بماندند خیره دل از پیش روی
گرفتند بسیار کس کیش اوی.
اسدی.
تو مؤمنی گرفته محمد را
او کافر و گرفته مسیحا را.
ناصرخسرو.
فرعون دانست که قوم او برسیدند، گفت نباید که دین موسی گیرند. (قصص الانبیاء ص 102). اکنون حکم توریه را بگذارید و به حکم انجیل کار کنید و شریعت من گیرید. (قصص الانبیاء ص 20). باید که دین نصرانی گیری چه ایشان خلقی بسیاراند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 70). همه ٔ عرب بت پرستی گرفتند و از دین ابراهیم علیه السلام دست بازداشتند. (مجمل التواریخ و القصص). از عالمان جهودان سخنها شنید و خوش آمدش ودین جهودی گرفت. (مجمل التواریخ و القصص). || مؤاخذه کردن. (آنندراج). مؤاخذت. (برهان): گفت رب لاتؤاخذهم فانهم لایعلمون. یارب مگیر ایشان را که ایشان نمیدانند که من پیغمبرم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). پس اگر کسی دل در تأویل آن نبندد خدای عزوجل او را بدان نگیرد. (منتخب قابوسنامه ص 47). امکان بازداشتن از معصیت نبود، الهی ما را بگناه بندگان خود مگیر. (قصص الانبیاء ص 17).
الهی نگیری به ناپاکیم
که آلوده دامن ز ناپاکیم.
نزاری قهستانی (دستورنامه ص 74).
هرچند ما بدیم تو ما را بدان مگیر
شاهانه ماجرای گناه گدا بگو.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 287).
خدا بگیردشان زانکه چاره ٔ دل ما
به یک نگاه نکردند و می توانستند.
هاتف.
|| شروع کردن. آغازیدن. آغاز کردن:
در کارها بناستهیدن گرفته ای
گشتم ستوه از تو من، از بس که بستهی.
بوشعیب.
چون بناسپری شد بفرمود [نمرود] تا هیزم کشیدن گرفتند به اشتر و استر و خر. (ترجمه ٔ طبری). حاجبان... میرفتندپیش و اعیان بر اثر ایشان آمدن گرفتند. (تاریخ بیهقی). بر سر قلم ایوان برداشت و نسخت کردن گرفت. (تاریخ بیهقی).
چو شه را بدیدند بوسید خاک
نیایشگریها گرفتند پاک.
شمسی (یوسف و زلیخا).
و چون صبح دمیدن گیرد به فرمان رب العزه. (قصص الانبیاء ص 13). چون کار بدانجا رسد و عذابها و رنجها به خلقان رسیدن گیرد. (قصص الانبیاء ص 15). و جای خوشه سبز نشد و قطره ای خون از آنجا چکیدن گرفت. (قصص الانبیاء ص 19). و اگر سر کند [یعنی سرباز کند آماس زبان] و پالودن گیرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و بعضی [شعر زائد] بچشم اندر خلد و بدان اشک آمدن گیرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). اندر این ماه [ماه اسفند] میوه ها و گیاهها دمیدن گیرد. (نوروزنامه). این شب گفتند ما را فلان زن باید و افسون خواندن گرفتند. (مجمل التواریخ والقصص). چنانکه بوی زهر بدیشان رسد درحال... با یکدیگر سر [و] زدن گیرند... چون تو پای در ایوان نهادی مهره ها جنبیدن گرفت. (تاریخ بخارا). پیشتررفت و ماهی خوردن گرفت. (سندبادنامه ص 48). و مانندنخجیر و گراز در نشیب و فراز دویدن گرفت. (سندبادنامه ص 58).
مادرش هم ز آن نسق گفتن گرفت
درّ وصف لطف حق سفتن گرفت.
مولوی.
چون که او سوزن فروبردن گرفت
درد او در شانه گه مسکن گرفت.
مولوی.
بیکدم که چشمانْش خفتن گرفت
مسافر پراکنده گفتن گرفت.
سعدی (بوستان).
بازرگانان گریه و زاری کردن گرفتند. (گلستان). و برگشت و سخنهای رنجش آمیز گفتن گرفت. (گلستان). باران باریدن گرفت و هر ساعت بقوت تر میشد. (انیس الطالبین ص 113). || اثر کردن و اثر گذاشتن. تأثیر کردن. اثر بخشیدن: و سلطان محمود مردی متعصب بود. در او این تخلیط بگرفت و مسموع افتاد. (چهارمقاله).
مدم دم تا چراغ من نمیرد
که در موسی دم عیسی نگیرد.
نظامی.
فراوان سخن باشد آکنده گوش
نصیحت نگیرد مگر در خموش.
سعدی (بوستان).
از هزاران در یکی گیرد سماع
ز آنکه هر کس محرم پیغام نیست.
سعدی.
نگرفت در تو گریه ٔ حافظ به هیچ روی
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست.
حافظ.
سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است
چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمی گیرد.
حافظ.
خدا را ای نصیحت گو حدیث ساغر و می گو
که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی گیرد.
حافظ.
|| فرض کردن. شمردن. بحساب آوردن:
این جهان نوعروس را ماند
رطل کابینش گیر و باده بیار.
خسروی.
اجل چون دام کرده گیر پوشیده به خاک اندر
صیاد از دور یک، دانه برهنه کرده لوسانه.
کسایی (از لغت فرس اسدی ص 496).
چنین گفت با زاد فرخ تخوار
که کار سپهبد گرفتیم خوار.
فردوسی.
تو ایران سپه را همه کشته گیر
وگر زنده از رزم برگشته گیر.
فردوسی.
گرفتمت که رسیدی به آنچه میطلبی
گرفتمت که شدی آنچنانکه می پایی.
منوچهری.
گرفتم که بر خون این مرد تشنه ای... (تاریخ بیهقی). گرفتم که من برافتادم ولایتی بدین بزرگی که سلطان... (تاریخ بیهقی).
مر مرا زین منظر خوب ای پسر
رفته گیر و مانده اینجا منظرم.
ناصرخسرو.
بهرام کجا رفت و اردوان کو
گیرم که تویی اردوان و بهرام.
ناصرخسرو.
دشمن هرچندحقیر باشد خرد مگیر. (خواجه عبداﷲ انصاری).
اندر اشعار گرفتم که تو خود رودکیی
من چه دانم که چه چیز است و چه باشد اشعار.
ازرقی.
آهو از صدق گر شود آگاه
شیر گیرد به کمترین روباه.
سنایی.
چو حاجت است به دیگ سیاه بستان را
گرفت باید دیوان من به دیگ سیاه.
سوزنی.
آخر نه در غم تو شبی روز کرده ام
طوفان آب دیده و آه سحر مگیر.
مجیر بیلقانی.
گرفتم سگ صفت کردندم آخر
بشیر سگ نپروردندم آخر.
نظامی.
چون شوند آن قوم از من دین پذیر
کار ایشان سر بسر شوریده گیر.
مولوی.
شاه بیدار است حارس خفته گیر
جان فدای خفتگان دل اسیر.
مولوی.
گرفتم ز سیم و زرت چیز نیست
چو سعدی زبان خوشت نیز نیست ؟
سعدی (بوستان).
گرفتم ز تمکین اوکم نبود
نخواهد به جاه تو اندر فزود.
سعدی (بوستان).
گیرم که غمت نیست غم ما هم نیست. (گلستان).
بشنو از شعر امیرالشعرا
یک دو بیت و سخنش پست مگیر.
ابن یمین.
زین قصه هفت گنبد افلاک پر صداست
کوته نظر ببین که سخن مختصر گرفت.
حافظ.
|| مسخر کردن. تسخیر کردن جایی را:
خواهی اندک تر از جهان بپذیر
خواهی از ری بگیر تا به حجاز.
رودکی.
برو این جهان را به خنجر بگیر
ز خاک سیه تا به آخر بگیر.
فردوسی.
بگفتا که آمد مرا گاه جنگ
بگیریم گیتی به مردی به چنگ.
فردوسی.
شاهی که ز مادر ملک و مهتر زاده ست
گیتی بگرفته ست و بخورده ست و بداده ست.
منوچهری.
چگونه گیرد پنجاه قلعه ٔ معروف
یکی سفر که کند در نواحی لوهر.
عنصری.
...یکی برفت و بگرفت تا مشرق و دیگری برفت و بگرفت تا مغرب. (تاریخ سیستان). شهر امیرطاهر را صافی شد و حصارها به هر جای مگر طاق که پدر [امیر خلف پدر امیرطاهر] آن حصار گرفته بود. (تاریخ سیستان). عضدالدوله... بغداد را بگرفت. (تاریخ بیهقی). بوعلی سیمجور میخواست که... آن ولایات بگیردکه هوای گرگان بد بود. (تاریخ بیهقی).
زمین چون گری هفت کشور به زور
که چندان نیابی که باشدت گور.
اسدی (گرشاسب نامه ص 97).
و همت وی [شاپور] همه ساله معروف بودی به گشایش جهان تا همه جهان را بگرفت. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 72). چندین ولایت هندوستان بگشاد و شهرهاءخراسان بگرفت. (نوروزنامه).
چو زرّ و گوهر باشد عزیز خلق جهان
جهان بگیرد روزی به دانش و گوهر.
سوزنی.
ملک اقلیمی بگیرد پادشاه
همچنان دربند اقلیمی دگر.
سعدی (گلستان).
اسکندر رومی را پرسیدند دیار مشرق به چه گرفتی. (گلستان).
گرفتند عالم به مردی و زور
ولیکن نبردند با خود به گور.
سعدی (گلستان).
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق جهان میتوان گرفت.
حافظ.
غمی که چون سپه زنگ ملک دل بگرفت
ز خیل شادی روم رخت زداید باز.
حافظ (دیوان چ غنی ص 177).
|| ستدن. (برهان) (آنندراج). اخذ کردن. بدست آوردن:
گرفت از آب صفا و ربود از آتش نور
چوآبدار شد و پایدار ز آتش و آب.
مسعودسعد.
و با خود گفتم چون دانستند که این گندم شصت من نیست این را نیز خواهند دانست که من گرفته ام. (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ص 177). || گرفتن مالی یا وجهی. ربودن. دزدیدن: خواجه ٔ ما را قدس اﷲ روحه مبلغ 25 دینار غایب عدلی شده بود. به حضرت خواجه گفتند ایشان فرمودند این عدلی را کنیز این خانه گرفته است. (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ص 91). || ایراد کردن. اعتراض کردن. عیب کردن. مؤاخذه. گناه محسوب داشتن:
هرچه بگویم ز من نگر بنگیری
عقل جدا شد ز من چو یار جدا شد.
دقیقی.
بسی خواست زو پوزش دلپذیر
که این بد که پیش آمد از من مگیر.
اسدی.
به حرص ار شربتی خوردم مگیراز من که بد کردم
بیابان بود و تابستان و آب سرد و استسقا.
سنایی.
مست گویدهمه بیهوده سخن
سخن مست تو بر مست مگیر.
ابن یمین.
عشق رخ یار بر من زار مگیر
بر خسته دلان رند خمار مگیر
صوفی چو تو رسم رهروان می دانی
بر مردم رند نکته بسیار مگیر.
حافظ.
حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او
ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم.
حافظ.
|| کردن:
نوان پیش آتش نیایش گرفت
جهان آفرین را ستایش گرفت.
فردوسی.
ببوسید رستهم تخت ای شگفت
جهان آفرین را ستایش گرفت.
فردوسی.
خوی گرفته لاله ٔ سیرابش از تف نبید
خیره گشته نرگس موژانش از خواب و خمار.
فرخی.
چون پیل عبدالمطلب را بدید به زانو اندرآمد و عبدالمطلب را سجده بگرفت. (تاریخ سیستان).
به بوسه نشان کرد مر خاک را
گرفت آفرین خسرو پاک را.
اسدی.
پس شکم و عضله های برابر آن آماس گرفت و سوراخ شد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
با بدان آن به که کم گیری ستیز.
سعدی.
حافظ آراسته کن بزم و بگو واعظ را
که ببین مجلسم و ترک سر منبر گیر.
حافظ.
و آن لطف کرد دوست که دشمن حذر گرفت.
حافظ.
|| صید کردن. شکار کردن:
ماهی دیدی کجا کبودر گیرد
تیغت ماهی است دشمنانت کبودر.
رودکی.
آن گرد یل فکن که به تیر و سنان گرفت
اندر نهاله گه بدل آهوان، هزبر.
ابوطاهر خسروانی.
همی فکند به تیر و همی گرفت به یوز
چو گردباد همی گشت بر یمین و یسار.
فرخی.
صیاد بی روزی در دجله نگیرد و ماهی بی اجل در خشک نمیرد. (گلستان).
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس مرغان وحشی را از این خوشترنمیگیرد.
حافظ.
|| برداشتن:
گر خاک بدان دست یک استیر بگیرد
گوگرد کند سرخ همه وادی و کهسار.
منوچهری.
چو از کوه گیری و ننهی بجای
سرانجام کوه اندر آید زپای.
عنصری.
|| بلند کردن:
بگیریدش از پشت آن پیل مست
به پیش من آرید بسته دو دست.
فردوسی.
|| یخ بستن و منجمد شدن:
گرفت آب کاسه ز سرمای سخت
چو زرین ورق گشت برگ درخت.
عمعق.
رجوع به یخ گرفتن در همین ماده شود. || سد کردن. مسدود کردن:
سرچشمه باید گرفتن به بیل
چو پر شد نشاید گذشتن به پیل.
سعدی (گلستان).
تا کرد خانه از رخ او روشن آینه
گیرد ز آفتاب به گل روزن آینه.
صائب (از آنندراج).
|| بهم بسته شدن. بندشدن. متصل شدن. جوش خوردن. بهم پیوستن: همچون صبر که به شکستگیها بمالند و ببندند بگیرد و درست شود. (ترجمه ٔ تاریخ طبری). || بسته شدن. مسدود شدن. گرفته شدن:
دمی چند گفتم برآرم نفس
دریغا که بگرفت راه نفس.
سعدی.
|| بند کردن. بستن. اسیر کردن. دست گیر کردن. گرفتار کردن. بازداشتن. توقیف کردن:
بدارید دست از گرفتن کنون
مبندید کس را مریزید خون.
فردوسی.
و از آنجا به هم شد و فورجه و منصوربن حردین را هر دو بگرفت. (تاریخ سیستان). پس عیاران را بگرفتن گرفت و بند همی کرد و به کرمان می فرستاد. (تاریخ سیستان). شیرمردان را به حکم ضرورت در نقبها گرفته اند و کعبها سفته. (گلستان).
هر کس که بدید چشم او گفت
کو محتسبی که مست گیرد.
حافظ.
|| تناول کردن. خوردن. آشامیدن:
نگیرد طعام و نگیرد شراب
نگوید سخن با سخن گستری.
منوچهری.
ندیمم حور گشت و ساقیم ماه
چرا پس می نگیرم گاه و بیگاه.
(ویس و رامین).
|| فرو بردن: در حال زمین او را بگرفت تا بزانو، لوط میگوید چرا نمی آیی. گفت زمین مرا بگرفت. گفت عمل بد تو را بگرفت. (قصص الانبیاء ص 57). || عارض شدن. روی دادن: گفت مرا نیز همان گرفت از خواب که شما را گرفت. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). || نقش بستن:
نگین خصلتی دارد ای نیک بخت
که در موم گیرد نه در سنگ سخت.
سعدی (بوستان).
|| متقلد شغلی شدن: اشارت کردن اندر خلافت عثمان عبدالرحمن را گفت تو بگیر، گفت نتوانم. (تاریخ سیستان). || پذیرفتن. کسب کردن. بدست آوردن. یافتن. حاصل کردن:
چو آب اندر شمر بسیار ماند
زهومت گیرد از آرام بسیار.
دقیقی.
سکندری که مقیم حریم او چون خضر
ز فیض خاک درش عمر جاودان گیرد.
حافظ.
|| روشن شدن. افروختن. مشتعل شدن: و چون آتشی است که از سنگ و پولاد جهد و تا سوخته نیابد نگیرد و چراغ نشود که از او روشنائی یابند. (نوروزنامه). || گرفتن چیزی از کسی. بیرون کردن آن از دست وی: این همه خزانه ها که مرا هست به درویشان دهم تا خدا از تو خشنود شود و این گاه از تو نگیرد. (قصص الانبیاء ص 72). || در تداول عامه «خدا ترا بگیرد» (خطاب به فرزند)، به هنگام نفرین استعمال شود.
- آب گرفتن، غرق شدن.
- || در آب فرورفتن
جزیره ای که مکان تو بود آب گرفت.
- || تصاحب آب برای کشت. روانه کردن آب بسوی کشت: آبها در این ماه [در ماه آبان] زیادت گردد و مردمان آب گیرند از بهر کشت. (نوروزنامه).
- آب گرفته، پرنم. پرآب:
چشم چون خانه ٔ غوک آب گرفته همه سال
لفج چون موزه ٔ خواجه حسن عیسی کرد.
منجیک.
- آب... گرفتن، عصاره ٔ آن را گرفتن. عصاره آن را بیرون کشیدن، استخراج کردن: درباغ خمی نهادند و آب آن انگور بگرفتند و خم پر کردند. (نوروزنامه).
- آتش درگرفتن، روشن شدن آتش. مشتعل شدن: ندا آمد که آدم به کوه رود و آهن بر سنگ زند تا در تن آن سنگ آتشی که درمانده باشد بیرون آید و شما را منفعت رسد. آدم چنان کرد آتش درگرفت. (قصص الانبیاء ص 21).
من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار
اگر میگیرد این آتش زمانی ور نمیگیرد.
حافظ (دیوان چ غنی).
- آتش در چیزی گرفتن. آن را مشتعل ساختن:
ز دلهای شوریده پیرامنش
گرفت آتش شمع در دامنش.
سعدی (بوستان).
آتش روی تو زین گونه که در خلق گرفت
عجب از سوختگی نیست که خامی عجبست.
سعدی.
صراحی میکشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش این زرق در دفتر نمیگیرد.
حافظ.
چراغ دیده ٔ محمود آنکه دشمن را
ز برق تیغ وی آتش به دودمان گیرد.
حافظ.
- آرام گرفتن، آرمیدن. استراحت کردن. فرونشستن:
آنانکه شب آرام نگیرند ز فکرت
چون صبح پدید است که صاحب نفسانند.
سعدی.
چندانکه ملاطفت کردند آرام نگرفت. (گلستان).
همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت
وانکه در خواب نشد چشم من و پروین است.
سعدی.
- آسمان گرفتن، در تداول عامه فراگرفتن ابر یا مه سراسر آسمان را.
- آفتاب گرفتن، کسوف:
ز آفتاب رخت ماه تاب میگیرد
ز ماه طلعت تو آفتاب میگیرد.
سلمان ساوجی.
- || در کنار دریا از نور آفتاب استفاده کردن. بدن را در معرض آفتاب قرار دادن. (اصطلاح جدید).
- ارتفاع گرفتن، بالارفتن چیزی در هوا. اوج گرفتن: و شعله ٔ آن آتش چندان ارتفاع گرفت که جمله ٔ آن شهر از آن شعله روشن شد. (مجمل التواریخ والقصص). هواپیما ارتفاع گرفت.
- || (در نجوم) به دست آوردن ارتفاع کواکب از افق تا سمت الرئوس. رجوع به ارتفاع شود.
- احرام گرفتن، احرام بستن. محرم شدن. با شرایط مذهبی خاص لباس احرام حج را در میقاتگاه به تن کردن: مردی نام او علأبن منبه احرام گرفت. (تفسیر ابوالفتوح).
- احوال گرفتن، احوال پرسیدن. (آنندراج).
- از سر گرفتن، از نوشروع کردن. از آغاز و ابتدا شروع کردن:
ازآن پیشه پشیمانی گرفتند
سخنهایی که رفت از سر گرفتند.
نظامی.
چو نادانی پی دل برگرفتم
خمار عاشقی از سر گرفتم.
نظامی.
و عمر گذشته از سر گرفتم. (گلستان). فی الجمله شراب از دست نگارین برگرفتم و بخوردم و عمر از سر گرفتم. (گلستان). هر روزبدو جوانی از سر گیرد. (گلستان).
- اندازه گرفتن، سنجیدن. تقدیر کردن.تخمین زدن. قیاس کردن:
بپرسید و گفتا چه دیدی شگفت
کز آن برتر اندازه نتوان گرفت.
فردوسی.
گر از بازار عشق اندازه گیرم
بتو هر دم نشاطی تازه گیرم.
نظامی.
- اندر برگرفتن، در آغوش کشیدن:
کتایون قیصر که بد مادرش
شب تیره بگرفت اندر برش.
فردوسی.
- اندر گرفتن،شروع کردن. مشغول شدن:
پدر زال را تنگ در بر گرفت
شگفتی خروشیدن اندرگرفت.
فردوسی.
- انس گرفتن، مأنوس شدن. مؤانست برگزیدن:
مرغ مألوف که با خانه خدا انس گرفت
گر بسنگش بزنی جای دگر می نرود.
سعدی.
سر در بیابان قدس نهادم و با حیوانات انس گرفتم. (گلستان).
- باد گرفتن در اعضا، نوعی درد در اعضای بدن.
- بار برگرفتن، برداشتن بار. بلند کردن بار:
بار برگیرید چون آمد عرج
گفت حق لیس علی الاعرج حرج.
مولوی.
- بار گرفتن، ثمر دادن:
درخت تو گر بار دانش بگیرد
بزیر آوری چرخ نیلوفری را.
ناصرخسرو.
- || آبستنی زن. حامله شدن.
- ||... ماشین. بارگیری ماشین. پر کردن ماشین ازمحمولات.
- بازگرفتن، مانع شدن:
کمند کیانی همی داد خم
که آن کرّه را بازگیرد ز رم.
فردوسی.
بجمال تو که دیدار ز من باز مگیر
که مرا طاقت نادیدن دیدار تو نیست.
سعدی.
- || مشغول کردن. واداشتن: بخواند امیر و شراب و مطربان خواست و این اعیان را به شراب بازگرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 282).
- || از نو شروع کردن:
گر بمستی سخنی گفتم و رفت
سخن رفته ز سر بازمگیر.
خاقانی.
- || پس گرفتن. بازستدن:
توان بازدادن ره نره دیو
ولی بازنتوان گرفتن به ریو.
سعدی.
- بالا گرفتن،ارتفاع پیدا کردن:
چنین است و زینگونه تا بُد بس است
زیان کسان سود دیگر کس است
یکی تا نیابد غم رفته چیز
بدان هم نگردد یکی شاد نیز
زمین تا بجائی نیفتد مغاک
دگر جای بالا نگیرد ز خاک.
اسدی.
- || افروختن. شعله ور شدن: تا مگر آتش فتنه که هنوز اندک است به آب تدبیری فرونشانیم، مبادا که فردا چو بالا گیرد... (گلستان).
- || تکبر ورزیدن. طمع زیاده داشتن:
بالا گرفت و خلعت والا امید داشت
هر شاعری که مدح ملوک اختیار کرد.
سعدی.
- بچه گرفتن ماما، بچه را هنگام زادن از مادر گرفتن.
- برگرفتن، بلند کردن. برداشتن:
بران اندر آورد و بنمود سفت
پس آسانش از پشت زین برگرفت.
فردوسی.
- || گنجیدن:
جلالش برنگیرد هفت کشور
سپاهش برنتابد هفت گردون.
عنصری.
- || تحمل کردن:
به حق دوستی ای باد شبگیر
برای ما زمانی رنج برگیر.
(ویس و رامین).
بلایی که آمد ز عشقت به رویم
قضا برنگیرد قدر برنتابد.
خاقانی.
- || بخود گرفتن چیزی را. استعمال شیاف: و زنان از بهر درد و آماس رحم پنبه بدان تر کنندو برگیرند و عظیم سود کند. (نوروزنامه).
- || حمل کردن. همراه بردن. برداشتن: و بسیار راویه و... و مطهره و مشک و آلت سفر برگرفتند. (تاریخ سیستان).
- || کوچ کردن: حسن زید به آمل آمد پانزده روز و برآسود و از آنجا برگرفت بخمسو (؟) شد. (تاریخ طبرستان).
- || روشن کردن. افروختن: بوحفص شبانه چهل و یک چراغ برگرفت. شبلی گفت نه گفته بودی که تکلف نباید کرد بوحفص گفت برخیز و بنشان. شبلی برخاست و هرچند جهد کرد یک چراغ بیش نتوانست نشاند. (تذکره الاولیاء عطار چ اروپا ص 328).
- || ستدن: و حجت برگرفتند که اگر او را معاودتی باشد خون او مباح بود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 119).
- || بدل کردن. عوض کردن. معامله کردن:
من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی
که پیر می فروشانش به جامی برنمی گیرد.
حافظ.
- || به دست گرفتن، برداشتن:
اگر برنگیری تو آن گرز کین
از این تخت پردخته ماند زمین.
فردوسی.
- بر خویشتن گرفتن، بعهده گرفتن. به گردن گرفتن: و مالی دیگر خدمت بیت المال کردند و جزیه بر خویشتن گرفتند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 116). بعد ما که مردم ولایت نعمتی بسیار بدادند و جزیه بخود گرفتند سال شانزدهم از هجرت. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 115).
- بر دوش گرفتن، به دوش نهادن. بر شانه نهادن:
وگر نعشی دو کس بر دوش گیرند
لئیم الطبع پندارد که خوانیست.
سعدی (گلستان).
- بز گرفتن، چیزی را به قیمت ارزانی خریدن. کار دشواری را به آسانی انجام دادن. و این تعبیر را از آن جهت بکار برند که گرفتن بز بخاطر چابکی و تیز روی او بغایت دشوار است.
- بنده گرفتن، بنده کردن. عنوان بنده به کسی دادن.
- بنیه گرفتن، نیرومند شدن. قوت یافتن. نیرومند گشتن.
- بوی گرفتن، بو کردن. استشمام کردن. بهره بردن از رایحه:
وز خاک مشک بوی چرا گیرد
وز آتش آب از چه گرد ما را.
ناصرخسرو.
- || معطر شدن. آکنده از بوی خوش گردیدن:
بسا گل را که نغز و تر گرفتند
بیفکندند چون بو برگرفتند.
نظامی.
خوی به دامان از بناگوشش بگیر
تا بگیرد خانه ات بوی گلاب.
سعدی.
- بوسه گرفتن، مقابل بوسه دادن و بوس دادن.
- بها گرفتن، بها پیدا کردن. (آنندراج). ارزش یافتن:
همیشه جنس هنر رونق از عنا گیرد
گهر ز دست صدف چون رود بها گیرد.
مخلص کاشی (از آنندراج).
- بهانه گرفتن، خرده گرفتن. اعتراض:
صوفی و کنج خلوت سعدی و طرف صحرا
صاحب هنر نگیرد بر بی هنر بهانه.
سعدی (طیبات).
- به جرم گرفتن، به اتهام جرمی گرفتن. متهم کردن. محکوم کردن:
بجرمی گرفت آسمان ناگهش
فرستاد سلطان به کشتنگهش.
سعدی (بوستان).
فقیرم بجرم گناهم مگیر
غنی را ترحم بود بر فقیر.
سعدی (بوستان).
- به چنگ گرفتن، در چنگ نگاه داشتن. در پنجه نگاه داشتن. در پنجه گرفتن:
نشسته بصد خشم در کازه ای
گرفته بچنگ اندرون بازه ای.
خجسته.
- به چیزی گرفتن، ارزش دادن. برابر چیزی گرفتن. بها نهادن. قیمت کردن. مهم دانستن:
تو آنگه شوی پیش مردم عزیز
که مر خویشتن را نگیری بچیز.
سعدی (بوستان).
مزن جان من آب زر بر پشیز
که صرّاف دانا نگیرد بچیز.
سعدی (بوستان).
بیچارگیم بچیزنگرفتی
درماندگیم بهیچ نشمردی.
سعدی (طیبات).
- به دست گرفتن، قبضه کردن. در پنجه گرفتن:
بیامد سوی آخر و برنشست
یکی تیغ هندی گرفته به دست.
فردوسی.
- به دل گرفتن، در دل گرفتن کینه یا مهر کسی را.
- به دندان گرفتن چیزی یا کسی را، گاز گرفتن. گزی دن.
- به ریش گرفتن، بعهده ٔ خود گرفتن (مخصوصاً از روی نادانی). به گردن گرفتن.
- به زخم گرفتن، ضربت زدن. کوفتن: بازاریان چون بقال را بر آن صفت دیدند صیاد را بزخم گرفتند و چندان بزدند که هلاک شد. (سندبادنامه ص 202).
- به زر گرفتن و در زر گرفتن:
دیوت از طاعت پری گردد چنانک
چون بزر گیری کمر گردد دوال.
ناصرخسرو.
چو صبح صادق آمد راست گفتار
جهان در زر گرفتش محتشم وار.
نظامی.
- به زنی گرفتن، عقد کردن. به ازدواج درآوردن. عقد زناشوئی بر زنی نهادن.
- به هیچ گرفتن، بی ارزش شمردن. بی بها دانستن. بها ننهادن. ناچیز شمردن:
تو روی از پرستیدن حق مپیچ
بهل تا نگیرند خلقت بهیچ.
سعدی (بوستان).
- بیرون گرفتن، بیرون آوردن. بیرون کردن. به در آوردن: و آنجا اندر خانه ها کوچک ساخته بود یکی را در بگشاد و خرقه ٔ سیاه برون گرفت. (مجمل التواریخ والقصص).
- پاچه گرفتن، پاچه ٔ کسی یا حیوانی را به دندان یا به چنگال گرفتن.
- || مجازاً برآشفتن بر کسی. سخن درشت گفتن.
- پای گرفتن و پاگرفتن، استوار شدن. محکم گردیدن:
درختی که اکنون گرفته ست پای
به نیروی شخصی برآید ز جای.
سعدی (گلستان).
سرو از آن پای گرفته ست به یک جای مقیم
که اگر باز رود شرمش از آن ساق آید.
سعدی.
- || با «از»، بمعنی ترک گفتن. دوری جستن:
ای دوست جفای تو چو زلف تو دراز
وی بی سببی گرفته پای از من باز.
سعدی (رباعیات).
- پستی گرفتن، پست شدن:
پستی گرفته همت من زین بلندجای.
مسعودسعد.
- پس گرفتن، مثلاً درس را از شاگرد، بازخواستن آن را. درسی را که به شاگرد داده شده از او بازپرسیدن.
- پند گرفتن، نصیحت پذیرفتن. اندرز شنودن:
بگیرم پند تو بر یاد از این بار
بکوشم هرچه بادا باد از این بار.
نظامی.
و دیگران بهیچ وجه پند نگرفتند. (قصص الانبیاءص 69).
پند گیر از مصائب دگران
تا نگیرند دیگران بتو پند.
سعدی (گلستان).
نگویند از سر بازیچه حرفی
کز آن پندی نگیرد صاحب هوش.
سعدی (گلستان).
چو برگشته بختی درافتد به بند
ازونیک بختان بگیرند پند.
سعدی (بوستان).
- پهلو گرفتن کشتی، به ساحل متصل شدن آن.
- پیاله گرفتن، جام شراب از دست ساقی ستدن. مجازاً شراب نوشیدن:
حدیث چون و چرا دردسردهد ای دل
پیاله گیر و بیاسا ز عمر خویش دمی.
حافظ.
جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است
پیاله گیر که عمر عزیز بی بدل است.
حافظ.
چو غنچه با لب خندان بیاد مجلس شاه
پیاله گیرم و از شوق جامه پاره کنم.
حافظ.
- پیچ گرفتن دل و جز آن،... درد گرفتن امعاء در اسهال. شکم روش پیدا کردن. پیچ زدن شکم. رجوع به پیچ گرفتن شود.
- پی چیزی گرفتن، دنبال آن رفتن. آن را تعقیب کردن:
مسیح وار پی راستی گرفت آن دل
که باژگونه روی داشت چون خط ترسا.
خاقانی.
ز گرمی روی خسرو خوی گرفته
صبوح خرمی را پی گرفته.
نظامی.
بلاجوی راه نبی طی گرفت
به کشتن جوانمرد را پی گرفت.
سعدی.
آن پی مهر تو گیرد که نگیرد غم خویشش
و آن سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش.
سعدی.
هر سروقد که بر مه و خور حسن می فروخت
چون تو درآمدی پی کاری دگر گرفت.
حافظ.
- پیش گرفتن چیزی، پرداختن بدان. راندن کاری: طلیعه ٔ لشکر دمادم کنید تا لشکرگاه مخالفان اگر جنگ آرد برنشینم و کار پیش گیرم. (تاریخ بیهقی). آنگاه این پیش گیرم و باز پس شوم و کار سخت شگفت برانم. (تاریخ بیهقی).
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله ٔ کار خویش گیرم.
سعدی.
برو هرچه میبایدت پیش گیر
سر ما نداری سر خویش گیر.
سعدی (گلستان).
درشتی نگیرد خردمند پیش
نه سستی که ناقص کند قدر خویش.
سعدی (گلستان).
- پیشی گرفتن، سبقت گرفتن. جلو افتادن:
شتر پیشی گرفت از من به رفتار
که بر من بیش از او بار گران است.
سعدی (بدایع).
- پیوند گرفتن، بهم پیوستن اجزاء چیزی:
زخم شمشیر غمت را ننهم مرهم کس
طشت زرینم و پیوند نگیرم بسریش.
سعدی.
- || انس گرفتن:
دیگر نرود بهیچ مطلوب
خاطر که گرفت با تو پیوند.
سعدی.
- پیه گرفتن، پیه زیاد در بدن پیدا شدن. مجازاً بمعنی چاق و فربه شدن است.
- تاب گرفتن، حرارت آن را گرفتن. اثر کردن وی:
سرم چون ز می تاب مستی گرفت
سخن با سخا هم نشستی گرفت.
نظامی.
- || پیچ و تاب یافتن:
ز آفتاب رخت ماه تاب میگیرد
ز ماه طلعت تو آفتاب میگیرد.
سلمان ساوجی.
- تب گرفتن، مبتلا به تب شدن:
این چنین آسان فرزند نزاده ست کسی
که نه دردی بگرفتش متواتر نه تبی.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 147).
برآمد یکی بومهین نیم شب
تو گفتی زمین را گرفته ست تب.
اسدی.
خر را چو تب گرفت بمیرد هرآینه
ای هجو من ترا چو تب تیز محرقه.
سوزنی.
ز کم خوردن کسی را تب نگیرد
ز پر خوردن به روزی صد بمیرد.
نظامی.
شنیدمت که نظر میکنی به حال ضعیفان
تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت.
سعدی.
- تکه گرفتن (غذا)، لقمه ساختن آن را.
- تماس گرفتن با، ارتباط یافتن با. با کسی دیدار کردن برای انجام دادن امری.
- تنگ گرفتن، سخت گرفتن بر کسی مثلاً برای ادای وامی.
- ته گرفتن، آب خورش و مانند آن بخار شدن. به ته رسیدن مظروف دیگ.
- جا گرفتن، اشغال کردن جای و مکانی.
- جام گرفتن، ساغر باده گرفتن:
نهادند خوان و گرفتند جام
بیاد شهنشاه گیریم جام.
فردوسی.
ترک مه دیدار دارد زلف عنبربوی بوی
جام مالامال گیرد تحفه ٔ بستان ستان.
فرخی.
چون می بدهی نوش همی گوی و همی باش
چون می بخورم جام همی گیرو همی جه.
منوچهری.
خرم دل آن که همچوحافظ
جامی ز می الست گیرد.
حافظ.
- جان گرفتن، تازه جان شدن. روح... تازه شدن. تجدیدقوی یافتن. زور گرفتن. (آنندراج):
از وصال ماه مصر آخر سلیمان جان گرفت
دست خود بوسید هر کس دامن پاکان گرفت.
صائب (از آنندراج).
- || جان گرفتن از کسی (چنانکه عرزائیل)، ستدن جان کسی. قبص روح.
- جای کسی را گرفتن. اشغال کردن جای و مکان وی:
چگونه فراز آمدش رای این
به گیتی نگیرد کسی جای این.
فردوسی.
ندیده ست کس بند بر پای من
نه بگرفت شیر ژیان جای من.
فردوسی.
- جزیه گرفتن (از یهود و نصاری)، گزیت ستدن.
- جشن گرفتن، برپا کردن و منعقد کردن سوری.
- جفت گرفتن، همسر گزیدن. انتخاب زوج یا زوجه.
- جمال گرفتن، زیبا شدن. روشنی یافتن: و عقل به تجارب و حزم و صبر جمال گیرد. (کلیله و دمنه). ملک از خردمندان جمال گیرد و دین از پرهیزگاران کمال یابد. (گلستان).
- جوجه گرفتن، جوجه کشیدن (از مرغ).
- چله گرفتن... (مرده ای را)، اطعام مساکین و قرائت قرآن در روزچهلم مرگ او.
- حجاب (حجیب) برگرفتن، رفع حجاب. برکنار زدن حجاب:
به حجاب اندرون شودخورشید
چون تو گیری از آن دو لاله حجیب.
رودکی.
به بینش کوش هان تا چند گفتن
حجاب از پیش بر باید گرفتن.
ناصرخسرو.
- حرص گرفتن، حرص یافتن. مجازاً عصبانی و ناراحت شدن: حرصم گرفت.
- حصار گرفتن، محاصره کردن.
- حصبه گرفتن، مبتلا به بیماری حصبه شدن.
- حمام گرفتن، به حمام رفتن. استحمام کردن.
- حمله گرفتن، مصروعی را غش دست دادن.
- خارش گرفتن، خاریدن.
- خانه گرفتن، خانه انتخاب کردن. اجاره کردن. لانه و مسکن کردن:
همواره پر از پیچ است آن چشم فژآگن
گوئی که دو بوم آنجا بر خانه گرفته است.
عماره.
دنیا پلی است رهگذر دار آخرت
اهل تمیز خانه نگیرند بر پلی.
سعدی.
- خبر گرفتن، استخبار. استعلام.
- ختم گرفتن، مجلس فاتحه منعقد کردن.
- خرده گرفتن، ایراد کردن. اعتراض کردن:
اول پدر پیر خورد رطل دمادم
تا مدعیان خرده نگیرند جوان را.
سعدی (بدایع).
بزرگی در این خرده بر وی گرفت.
سعدی.
یکی خرده بر شاه غزنین گرفت
که حسنی ندارد ایاز ای شگفت.
سعدی (بوستان).
- خشم گرفتن، عصبانی شدن بامدادان که ملک کنیزک را جست و نیافت حکایت بگفتند خشم گرفت. (کلیات چ مصفا ص 38).
- خشم گرفتن بر، عتاب کردن بر: او بر یعقوب خشم گرفت و به کرمان شد. (تاریخ سیستان). همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی. (تاریخ بیهقی).پادشاه بر تو خشم گرفت و ترا می برند. (تاریخ بیهقی). مورچه گفت یا نبی اﷲ بر من خشم مگیر. (قصص الانبیاءص 162). و چون کسری بر یکی خشم گرفتی کرسی او از آن ایوان برداشتی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 97). اپرویز خشم گرفت بر فرستاده ٔ پیغمبر و نامه بدرید. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 106). مرد شجاع چنان باید که... به آخر جنگ چون اژدها باشد به خشم گرفتن و رنج برداشتن. (نوروزنامه). بموجب خشمی که بر من گرفتی آزار خود مجوی. (کلیات سعدی چ مصفا ص 34).
بر بنده مگیر خشم بسیار
جورش مکن و دلش میازار.
(گلستان).
- خطا گرفتن، اشتباه کسی را گوشزد کردن. عیب گرفتن. انتقاد کردن:
خطای بنده نگیری که مهتران و ملوک
شنیده اند نصیحت ز کهتران خدم.
سعدی.
نه در هر سخن بحث کردن رواست
خطا بر بزرگان گرفتن خطاست.
سعدی.
- خنده گرفتن، خندیدن. ضحک: ملک را خنده گرفت و بعفو از خطای او درگذشت. (گلستان). ملک را خنده گرفت وگفت از این راست تر سخن تا عمر تو بوده است نگفته باشی. (گلستان).
یکی جهود و مسلمان نزاع میکردند
چنانکه خنده گرفت از نزاع ایشانم.
(گلستان).
- خواب گرفتن، بخواب درآمدن. خوابیدن: اسیر بند شکم را دو شب نگیرد خواب. (گلستان).
- خوار گرفتن، آسان گرفتن. پست و ضعیف شمردن:
این فژه پیر ز دست تو مرا خوار گرفت
برهاناد از او ایزد جبار مرا.
(شرح احوال رودکی تألیف سعید نفیسی ص 969).
گر این است آئین اسفندیار
که او کار ما را گرفته ست خوار.
فردوسی.
- خود گرفتن، افاده فروختن. تکبر نمودن.
- خورشید گرفتن، کسوف:
یکی گرد برخاست در دشت جنگ
که بگرفت از آن روی خورشید رنگ.
فردوسی.
گرفتن برو از رخ مرد آب
سیه روی شد تا گرفت آفتاب.
- خو گرفتن، عادت کردن. مأنوس شدن. مألوف گردیدن:
نظامی صفت با خرد خو گرفت
نظامی مگر کاین صفت زو گرفت.
نظامی.
- خوی کسی یا چیزی گرفتن، به خصلت و سرشت هم خصلت و همخو و هم نهاد او شدن. مُتخلق به خلق و خوی او گشتن:
در شرف انسان چه خلل دیدی که خوی بهائم گرفتی. (گلستان).
هر آدمی بوضع دگر خو گرفته است
ما دل گرفته دلبر ما روگرفته است.
خان آرزو (از آنندراج).
- خون گرفتن، واجب القتل شدن و قصاص گرفتن و رگ زدن. (آنندراج):
چو من در خرامش کنم پای پیش
کرا خون گرفتست کاید به پیش.
میرخسرو (از آنندراج).
- || خون گرفتن دل. خون شدن دل. (آنندراج):
بجوی شیر واشد جوی خونش
دلی که خون گرفت از روی خونش.
میرخسرو (از آنندراج).
- دامن چیزی را گرفتن، متشبث شدن. چنگ بدان درزدن.
- || مجازاً گرفتار کردن:
مرا هم بخت بد دامن گرفته ست
که این بدبختی اندر تن گرفته ست.
نظامی.
ترا هم خون من دامن بگیرد
که خون عاشقان هرگز نمیرد.
نظامی.
- در آغوش گرفتن، در بغل گرفتن:
کسی کاو را شبی گیرد در آغوش
نگردد آن شبش هرگز فراموش.
نظامی.
- در بر گرفتن، در کنار گرفتن:
سرش در بر گرفت از مهربانی
جهان از سرگرفتش زندگانی.
نظامی.
به دستان خود بند از او بر گرفت
سرش را ببوسید و در بر گرفت.
سعدی (بوستان).
دو چشمش ببوسید و در بر گرفت
وز آنجا طریق یمن برگرفت.
سعدی.
هر شب صنمی در بر گیرند که بدیدار او هر روز جوانی از سر گیرند. (گلستان).
- درد گرفتن چشم، سر، دل و غیره، پیدا آمدن درد در سر، چشم و سر و غیره.
- درز گرفتن مطلبی یا جامه ای را، کوتاه کردن آن. به کوتاهی آن پرداختن.
- در دیوار گرفتن، مردی را به ستم یا به جرم در دیوار نهادن و روی او را با خشت یا آجر پوشانیدن: اگر روا باشد که موسی عمران (ع)... با فرعون طاغی... مانند این سخن گوید... روا باشد که صادق (ع) با شخصی که اندهزار فاطمی را در دیوار گرفته باشد... بنرمی سخن گوید. (کتاب النقض ص 361). و اند هزار نفس زکیه را، هلاک کرد چه به زهر و چه بتیغ و چه آنان که در دیوارها گرفت. (کتاب النقض ص 130).
- درس گرفتن، آموختن درس از استاد و خواندن درس نزد معلم.
- درگرفتن، اثر کردن. مؤثر واقع شدن:
سخن با او به مویی درنگیرد
وفا از هیچ رویی درنگیرد.
خاقانی.
کدام چاره سگالم که در تو درگیرد
کجا روم که دل من دل از تو برگیرد.
سعدی.
دمادم درکش ای سعدی شراب وصل و دم درکش
که با مستان مفلس درنگیردزهد و پرهیزت.
سعدی.
زبان آتشینم هست لیکن درنمیگیرد
چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمیگیرد.
حافظ.
بسوز این خرقه ٔ تقوی تو حافظ
که گر آتش شوم در وی نگیرم.
حافظ.
با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
آه آتشناک و سوز سینه ٔشبگیر ماه.
حافظ.
- || محاصره کردن: پیرامن لشکریان که بر خوان نشسته بودند درگرفتند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 90).
- || روشن شدن. افروختن: موسی چندان که آتش زد درنمیگرفت، بر زمین زد آتش با وی در سخن آمد و گفت... (قصص الانبیاء ص 96).
بر آن رخ اعتمادم هست چندانک
چراغ از هیچ گویی درنگیرد.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 755).
- || فراگرفتن. پر کردن:
روزگاری روزگار از فتنه ها آسوده بود
زلف شبرنگ تو آمد فتنه دوران درگرفت.
خاقانی.
- || شروع شدن. آغاز شدن:
درآمد سرگرفته سر گرفته
عتابی سخت با من درگرفته.
نظامی.
- || ارزیدن. بها یافتن. بها داشتن:
هزار قطعه موزون بهیچ درنگرفت
چو زر ندید پریچهره در ترازویم.
سعدی (خواتیم).
- در گل یا... خمیر گرفتن، پوشانیدن به گل یا خمیر: همه را بسایند و بقطران بسرشند و اندر صره بندند و در گل گیرند و اندر آتش نهند تا بسوزد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). هر دو را بسایند و اندر خرقه بندند بر شکل صره و بگل اندر گیرند و یک شبانروز اندر آتش نهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). آن را سر و بن بیفکنند و در خمیر پاکیزه گیرند و در تنور آرامیده نهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- دست به دست گرفتن، دست دادن به دست کسی.پشتیبانی از یکدیگر کردن:
بباشیم برداد و یزدان پرست
نگیریم دست بدی را بدست.
فردوسی.
- دست گرفتن با کسی، عهد و پیمان بستن: طبیبی از سامانیان را صلتی نیکو داد پنجهزار دینار و مر او را دست گرفت و عهد کرد. (تاریخ بیهقی).
- دست گرفتن برای کسی، مسخره و استهزاء کردن کسی را.
- دشمن گرفتن، دشمن شدن. دشمنی گزیدن:
دوستان دشمن گرفتن هرگزت عادت نبود
جز در این نوبت که دشمن دوست می پنداشتی.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 578).
برین گفتم آن دوست دشمن گرفت
چو آتش شد از خشم من درگرفت.
سعدی.
- دل برگرفتن، دل کندن. بریدن از کسی. جدائی. جدا شدن. اعراض:
بخدا که گر بمیرم که دل از تو برنگیرم
برو ای طبیبم از سر که دوا نمی پذیرم.
سعدی.
که با شکستن پیمان و برگرفتن دل
هنوز دیده به دیدارت آرزومند است.
سعدی.
شرط مودت نباشد به اندیشه ٔ جان دل از مهر جانان برگرفتن. (گلستان).
- دل گرفتن، دلتنگ شدن. غمگین شدن. ملول شدن:
دلش نگیرد از این دشت و کوه و بیشه و رود
سرش نپیچد زین آبکند و لوره و خر.
عنصری (از لغت نامه اسدی ص 137).
بهرام یکچندی نبود و آن بدخویی و بدسیرتی از آن پدر دید دلش بگرفت. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 75).
دلم از صحبت شیراز بکلی بگرفت
وقت آن است که پرسی خبر از بغدادم.
سعدی.
ای غم از صحبت دیرین توام دل بگرفت
هیچت افتد که خدا را ز سرم برخیزی.
سعدی.
- دُم گرفتن، در پی یکدیگر ایستادن برای رسیدن نوبت.
- دَم گرفتن،دسته جمعی خواندن.
- دنبال گرفتن کاری را، در پی آن رفتن. بدان پرداختن:
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله ٔ کار خویش گیرم.
سعدی.
- دَور گرفتن، بدور افتادن. به چرخ افتادن گردونه و چرخ و غیره.
- || مجازاً در عرف عامه، پی درپی سخن گفتن.
- دوست گرفتن، دوست گزیدن. به دوستی انتخاب کردن:
گیرند مردم دوستان نامهربان و مهربان
هر روز خاطر با یکی ما خود یکی داریم و بس.
سعدی.
- || مهر ورزیدن. محبت داشتن با: نشنیده ایم که کسی او را دوست گرفته باشد و عشق آورد. (گلستان).
- راه بر کسی گرفتن، مسدود کردن آن: و راهها از چپ و راست بگرفت. (تاریخ بیهقی).
- || ممانعت کردن. بازداشتن. متوقف کردن:
که تا من شوم بر پی این سپاه
بگیرم بر ایشان پس و پیش راه.
فردوسی.
پس لشکر او بیامد سپاه
ز هر سو گرفتند بر شاه راه.
فردوسی.
از تو گردی باید تا راه بر من نگیری و مرا نرنجانی. (تاریخ بخارا ص 46).
- راه برگرفتن، به راهی رفتن. برگزیدن راهی را و پیمودن آن: با جماعتی اندک سوار مجرد بیک اسب فرات عبره کردند و راه بیابان برگرفتند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 100).
دلم جز مهر مهرویان طریقی برنمیگیرد
ز هر در میدهم پندش ولیکن درنمیگیرد.
حافظ.
- || بالارفتن، برشدن بر کوه:
به کوه رهو برگرفتند راه
چو کوهی بلندیش بر چرخ ماه.
اسدی.
- راه جایی گرفتن، طی کردن آن. به راه رفتن. پیمودن راه:
بدو گفت کاکنون ره خانه گیر
بیاسای با مردم دلپذیر.
فردوسی.
بدیشان چنین گفت کز دل کنون
بباید گرفتن ره طیسفون.
فردوسی.
استری و قدری خوردنی برگرفت و راه خراسان گرفت. (تاریخ سیستان).
پی گرد و باد شتابان گرفت
ره سیستان و بیابان گرفت.
اسدی.
موسی با همان جامه ٔ کهنه راه آنجا گرفت و حاجبان را گفت پیغام دارم. (قصص الانبیاء ص 98).
این تویی با من و غوغای رقیبان از پس
وین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش.
سعدی.
سعدی ره کعبه ٔ رضا گیر
ای مرد خدا ره خدا گیر.
سعدی (گلستان).
خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت
دری دیگر نمیداند رهی دیگر نمیگیرد.
حافظ.
عروس خاوری از شرم رای انور او
بجای خود بود ار راه قیروان گیرد.
حافظ.
- راه کسی را گرفتن، پیروی کردن او را. اطاعت نمودن او:
چو سالار راه خداوند خویش
نگیرد ز دانش بد آیدش پیش.
فردوسی.
راهشان یوز گرفته ست و ندارند خبر
زآن چو آهو همه در پوی و تگ و با بطرند.
ناصرخسرو.
که نتوان راه خسرو را گرفتن
نه در عقده مه نو را گرفتن.
نظامی.
در پیش وی استادم و راهش بگرفتم
زانسان که چنان دلبرم اندرگذر آمد.
سوزنی.
- راه چیزی بر کسی یا جائی گرفتن، بستن. استوار ساختن. مانع شدن: و راه آب بر حسین [بن علی علیه السلام] بگرفتند... و از آنجا بسته بکشتند. (تاریخ سیستان).
- راه گرفتن، جاری شدن. روان شدن: آب از کشت زار بیرون می آمد و راه میگرفت. (نوروزنامه).
- || گزیدن و انتخاب کردن: هر که به تأدیب دنیا راه صواب نگیرد به تعذیب عقبی گرفتار آید. (گلستان).
- سرشاخ از کسی گرفتن، او را بعملی یا گفتاری مرعوب کردن.
- زبان گرفتن، گنگ شدن. لال شدن. قادر به تکلم نبودن:
چنان دان که فردا در آن داوری
نگیرد زبانت به عذرآوری.
نظامی.
- زبون گرفتن، خوار شمردن.
- زن گرفتن، ازدواج کردن.
- زور گرفتن، قوت و قدرت کسب کردن.
- زهر چشم گرفتن، ترساندن کسی را.
- ساغر گرفتن، قدح گرفتن. پیاله گرفتن. - || مجازاً بمعنی شراب نوشیدن:
کجاست ساقی مهروی من که از سر مهر
چو چشم مست خودش ساغرگران گیرد.
حافظ.
نصیحت گوی رندان را که با حکم قضا جنگ است
دلش بس تنگ می بینم مگر ساغر نمیگیرد.
حافظ.
قراری بسته ام با میفروشان
که روز غم بجز ساغر نگیرم.
حافظ.
- سال گرفتن، مجلس جشن یا سوگواری برپا ساختن پس از یکسال.
- سبقت گرفتن، پیشی جستن. پیش افتادن.
- سخت گرفتن، اصرار ورزیدن. ابرام کردن.
- سراغ گرفتن، جستجو کردن. پرسیدن.
- سرباز گرفتن، بخدمت سربازی بردن.
- سرپا گرفتن بچه را، نگاه داشتن او را در بغل تا پیشاب کند.
- سر زانو گرفتن، سر زانو نهادن: ملوک را نشاید که کاغذ بر سر زانو گیرند و دبیروار نشینند تا چیزی نویسند. (نوروزنامه).
- سر خویش گرفتن، به کار خود مشغول و سرگرم شدن:
سر خویش گیرم بمانم بجای
بزرگی نباشد نه مردی و رای.
فردوسی.
سعدیا گر نتوانی که کم خود گیری
سر خود گیر که صاحبنظری کار تو نیست.
سعدی.
یکی گفتش اکنون سر خویش گیر
وزین سهلتر مطلبی پیش گیر.
سعدی (بوستان).
پدر گفتش اکنون سر خویش گیر
هر آن ره که میبایدت پیش گیر.
سعدی.
- سست گرفتن، تواضع کردن. فروتنی کردن. نرمی کردن. مدارا:
بگفتن درشتی مکن بر امیر
چو بینی که سختی کند سست گیر.
سعدی (بوستان).
- سکونت گرفتن، آرامش یافتن. ساکن شدن:
چو گردنده گشت آنچه بالا دوید
سکونت گرفت آنچه زیر آرمید.
نظامی.
- || درجائی منزل کردن. مسکن کردن. مأوی کردن.
- سهل گرفتن، آسان شمردن. آسان گرفتن. بر خود هموار داشتن:
به کم خوردن چو عادت شد کسی را
چو سختی پیشش آید سهل گیرد.
سعدی.
- سیاهه گرفتن، صورت برداشتن. اقلام و چیزی را در دفتری یا کاغذی نوشتن.
- شاهد گرفتن، گواه گرفتن. کسانی را بگواهی آوردن. بگواهی برگزیدن.
- شتاب گرفتن، سرعت. تند رفتن.
- شکست گرفتن، از قدرت و از رونق افتادن:
یارم چو قدح بدست گیرد
بازار بتان شکست گیرد.
حافظ.
- شمار گرفتن، شماره کردن:
یکی نامه با هدیه ٔ شهریار
که آن را نشاید گرفتن شمار.
فردوسی.
- صورت گرفتن. بمعانی متعدد صورت رجوع شود.
- صیقل گرفتن، صیقل پذیرفتن. سوهان خوردن. قابل جلا بودن. درخور صیقل بودن:
پیاپی بیفشان از آیینه گرد
که صیقل نگیرد چو زنگار خورد.
سعدی (بوستان).
- طاعون گرفتن، مبتلا به مرض طاعون شدن.
- طلاق گرفتن، رها کردن زن. ازدواج را بهم زدن.
- طهارت گرفتن، پاک کردن اسافل اعضا از پلیدی. (فرهنگ فارسی معین).
- عاریه گرفتن، چیزی را برای مدتی به امانت ستدن.
- عبرت گرفتن، پند پذیرفتن. متنبه شدن: تا دیگران نصیحت پذیرند و عبرت گیرند. (گلستان).
- عرق گرفتن، عرق کشیدن.
- || خسته کردن: عرقم را گرفت، مرا خسته کرد.
- عزا گرفتن، عزا بر پا داشتن. مجلس سوگواری نهادن.
- عصا در گرفتن، عصا و مانند آن در کسی گرفتن. پیاپی او را بدان زدن: پس عصای او را [محرفه] بگرفت و او را به مسجد برد و عثمان نماز می کرد. گفت اینک نعمان او را بزن و دل خوش دار. محرفه عصای درعثمان گرفت مردمان فریاد برآوردند. (از حاش

فرهنگ معین

دریافت کردن، به دست آوردن، شروع کردن، اثر کردن، مؤاخذه کردن، مورد عتاب قرار دادن، انتخاب کردن، فرض کردن، پوشانیدن، به تصرف درآوردن، تسخیر کردن، پر کردن، فراگرفتن، کرایه کر [خوانش: (گِ رِ تَ) [په.] (مص م.)]

فرهنگ عمید

ستاندن،
به ‌چنگ آوردن،
دریافت کردن،
(مصدر لازم) [مجاز] درهم شدن،
[مجاز] بازخواست، مؤاخذه: حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او / ور به ‌حق گفت جدل با سخن حق نکنیم (حافظ: ۷۵۸)،
فرض کردن، پنداشتن: گرفتم سرو آزادی، نه از ماء معین زادی؟ / مکن بیگانگی با ما، چو دانستی که از مایی (سعدی۲: ۶۰۷)،
مبتلا شدن،
انجام تکلیف کردن: روزه گرفت،

حل جدول

اخذ

اتخاذ

جلب

مترادف و متضاد زبان فارسی

ستاندن، ستدن

فرهنگ فارسی هوشیار

حبس کردن، ستاندن، تسخیر کردن

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر