معنی گستردن در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
گستردن. [گ ُ ت َ دَ] (مص) (از: گستر + دن، پسوند مصدری) گستر، قیاس شود با بستر. هندی باستانی ستر + وی (پهن کردن)، پهلوی وسترتن (پهن کردن). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). پهن کردن. (برهان) (غیاث) (آنندراج). باز کردن. (صحاح الفرس).منتشر کردن: تفریش، بال گستردن مرغ. (منتهی الارب). افراش. (تاج المصادر بیهقی). صف، گستردن مرغ هر دو بازو را. دحی، گستردن چیزی را. مَد. (منتهی الارب). تَمهید. (منتهی الارب) (دهار). مَهد. طَحو. هیمنه، بال گستردن طائر بر بچه ٔ خود. (منتهی الارب):
شاه دیگر روز باغ آراست خوب
تختها بنهاد و برگسترد بوب.
رودکی.
چندین حریر حله که گسترد بر درخت
مانا که برزدند به قرقوب وشوشتر.
کسایی.
پشک آمد بر شاخ و بر درخت
گسترد رداهای طیلسان.
بوالعباس عباسی.
بگسترد فرشی ز دیبای چین
که گفتی مگر آسمان شد زمین.
فردوسی.
بگسترد فرشی بر او شاهوار
نشستند هر کس که بودش به کار.
فردوسی.
درختی زدند از بر گاه شاه (کیخسرو)
کجا سایه گسترد بر تاج و گاه.
فردوسی.
تو از بینوایی خطا کرده ای
به راه بلا دام گسترده ای.
شمسی (یوسف و زلیخا).
به خراسان در تا فرش بگسترده ست
گرد کرده ست از او عهد و وفا دامن.
ناصرخسرو.
چو یزدان بگسترد فرش جلالت
تو اندر جهان فرش نیکی بگستر.
ناصرخسرو.
بفرمود تا در میان سرای او بساطی بگستردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). و دیده ٔ داد و عدل بیدار گشت و بساط امن و امان گسترده شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
این حصیری که کسی میگسترد
گرنه پیوندد بهم بادش برد.
مولوی.
فروماندم از شکر چندین کرم
همان به که دست دعا گسترم.
سعدی (بوستان).
چنان خوان پهن کرم گسترد
که سیمرغ در قاف روزی خورد.
سعدی.
در ترکیب های داد، عدل، میثاق، دین، شکایت به معانی توسعه و انتشار آید:
خداوند ما نوح فرخ نژاد
که بر شهریاران بگسترد داد.
ابوشکور.
میان عاشقان اندر یکی میثاق گستردی
جفا کردی هر آن کس را که برگشتی ز میثاقش.
منوچهری.
و عدل و سیر نیکو بر مسلمانان بگسترد. (تاریخ سیستان).
بگسترد فرشی ز دیبای چین
بر او پیکر هفت کشور گزین.
اسدی.
هر آن صحف کز ایزد آورده اند
بر او بود هر دین که گسترده اند.
اسدی.
به گیتی اندر عدل آنچنان بگسترده ست
که کرد یزدان ایمن روان او ز عذاب.
قطران.
به توفیق دادآور ذوالمنن
بگسترد دین در دل مرد و زن.
شمسی (یوسف و زلیخا).
داد در خلق جهان جمله پدرشان گسترد
چه عجب گر پسران همچو پدر دادگرند.
ناصرخسرو.
و درمیان رعایا طریق عدل گسترد[پوران دخت]. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 110).
آفتاب شرف و حشمت سلطان شرف
نور گسترد و ضیا بر نسف و اهل نسف.
سوزنی.
نام عمر زنده کرد و داد بگسترد
نام ستم کرد از نهادجهان گم.
سوزنی.
او ترا کی گفت کاین کلپتره ها را جمع کن
تا ترا واجب شود چندین شکایت گستری.
انوری.
دادبگسترد و ستم درنبشت
تا نفس آخر از آن برنگشت.
نظامی.
|| فروچیدن. (برهان) (غیاث) (آنندراج). درنوردیدن. (صحاح الفرس). و رجوع به گستریدن و گسترانیدن شود. || فرازکردن. (برهان). || افشاندن:
بگسترد بر موبدان سیم و زر
به آتش پراکند چندی گهر.
فردوسی.
تاجی شده ست روی من از بس که تو بر او
یاقوت سرخ پاشی و بیجاده گستری.
فرخی.
- سخن گستردن، سخن گفتن:
بر این قول پیمان بسی کرده ای
سخنهای بسیار گسترده ای.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ز راحیل گفتار گسترده ام
مر او را به تو نامزد کرده ام.
شمسی (یوسف و زلیخا).
گه از آزمودن سخن گستری
گه از ترس کاری حدیث آوری.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- || بیان داشتن.
- گستردن زبان، بازکردن آن. ادا کردن:
که در هفت سال این سخن پیش شاه
زبانم نگسترد بیگاه و گاه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- گستردن هوش و مانند آن، دادن هوش و نظیر آن. عطا کردن هوش و مانند وی:
همی گفت (گیو) ایا کردگار سپهر
تو گستردی اندر دلم هوش و مهر
چو از من جدا ماند فرزند من [بیژن]
روا دارم ار بگسلی بند من.
فردوسی.
- گستردن فرمان، رساندن فرمان. ابلاغ کردن فرمان:
نقیبان لشکر هم اندر زمان
پراکنده گشتند بر هر کران
سوی پیل بانان و سوی سپاه
همانگه بگسترد فرمان شاه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- مهر گستردن، اظهار محبت کردن. مهر ورزیدن:
منور منقش معطر بخشم
بیامد دیگرباره آن شوخ چشم
ابر یوسف او مهر گسترد باز
ز شهد و شکر گوهر آورد باز.
شمسی (یوسف و زلیخا).
پهن کردن، باز کردن، پخش کردن، انتشار دادن، رواج دادن، متداول کردن. [خوانش: (گُ تَ دَ) (مص م.)]
پهنکردن،
پهن کردن فرش یا بساط در روی زمین،
[مجاز] رواج دادن، متداول کردن،
فرش
بسط
پهن کردن