معنی گمانی در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

گمانی. [گ ُ] (حامص) آنچه تصور شود. آنچه به گمان درآید. گمان. تصور:
نهادند خوان گردباغ اندرون
خورش خواستند از گمانی فزون.
فردوسی.
چنین است و این بر دلم شد درست
همین بُد گمانی مرا از نخست.
فردوسی.
- بدگمانی، گمان بد بردن. سؤظن. سؤتفاهم: گفتم: (بوالحسن)... مردی سخت بخردو فرمانبردار است... گفت: چنین بود اما می شنویم که بدگمانی افتاده است. (تاریخ بیهقی). این مقدار با بنده (عبدوس) گفت (آلتونتاش) و در این هیچ بدگمانی نمی نماید. (تاریخ بیهقی). به برکت این افسون نه کس مرا بتوانستی دید و نه از من بدگمانی صورت بستی. (کلیله و دمنه).
- بی گمانی کردن چیزی، خالی کردن آن:
وز آن پس همه شادمانی کنید
ز بدها روان بی گمانی کنید.
فردوسی.

حل جدول

ظنی

فرهنگ فارسی هوشیار

عمل گمان کردن.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر