معنی گو در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
گو. [گ َ وَ] (اِخ) نامی است که در اوستا (فرگرد اول وندیداد) به سرزمین سغد داده شده است. رجوع به فرهنگ ایران باستان پورداود ج 1 ص 185 و 285 شود.
گو. [گ َ / گُو] (اِ) زمین پست و مغاک را گویند. (جهانگیری) (برهان) (از ناظم الاطباء). به معنی مغاک است که آن را گود و گودال نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). مغاک و زمین نشیب. (غیاث). لان. کِریشَک. کُریشَنک. غُفچ. (برهان). چال. چاله. چالی. دخمه. گودی. فرورفتگی. حفره. حَفیره. کنده. نقر. غور. شکاف: اَوتادُالارض، گوهای زمین. جَوبه؛ گو در زمین. جوخه؛ گو و مغاک. فَق، گو سبک یا گو در زمین درشت. نُقره، گو گرد خرد در زمین. هوکه. (منتهی الارب):
گر برآیم ز بن چاه چه باک است که من
شصت ودو سال برآمد که در این ژرف گوم.
ناصرخسرو.
پس به اندازه ٔ درختان خرما گوی عظیم هر جای به زمین فروبرده باشند و خرما در آن گوها نشانده چنانکه جزسر درخت پدید نباشد تا زمستان گوها از آب باران پر شود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 140). و نقیر آن گو باشد که بر پشت استخوان خرما بود. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
گوهر خود را بدزد از بن صندوق او
یوسف خود را برآر از گو زندان او.
خاقانی.
ای ز قهر تو بحر و کان در جوش
ای ز قد تو آسمان در گو.
سیف اسفرنگی (از جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج).
جانت به گو تنی بیفتاد و برفت
جمشید به گلخنی بیفتاد و برفت
از موت و حیات چند پرسی از من
خورشید به روزنی بیفتاد و برفت.
عطار (از انجمن آرا) (آنندراج).
گر در دم نهنگ درآیی نفس مزن
ور در گو محیط درافتی کران مخواه.
خاقانی.
در بیابانهای پر از خار و گو
او چو ماه بدر ما را پیش رو.
مولوی.
همچو آب از مشک باریدن گرفت
در گو و در غارها مسکن گرفت.
مولوی.
در گوی و در چهی ای قلتبان
دست وادار از سبال دیگران.
مولوی.
آب شیرین و سبوی سبز و نو
زآب بارانی که جمع آمد به گو.
مولوی.
تا غایت که در بیشترین مواضع و محلتها و دربهای قم این آب بر ظاهر روان بود و بعضی از آن در زیر زمین به گنگها و گوها روان کرده بودند. (تاریخ قم ص 42). و چهار مستقه از آن که در حفره ها و گوها و نشیبها که در میان زرع بوده. (تاریخ قم ص 46). || گودالی که در گردوبازی اطفال در زمین کنده گوز در آن می اندازند:
گفت ویحک خبر نداری تو
که به گو بازگشت آخر گوز.
انوری.
گوز بازد چرخ چون طفلان به عید ازبهر آن
گوز مه کرده ست و گوز از اختران انگیخته.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 394).
|| (ص، اِ) دلیر و شجاع و مبارز و پهلوان. (برهان). شجاع و دلیر و پرقوت. (انجمن آرا) (آنندراج):
به ره بر گو پیلتن را بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید.
فردوسی.
درِ گنج کوپال و برگستوان
همان تیغ و تیر و کمان گوان.
فردوسی.
بدو گفت سیندخت کای پهلوان
سر پهلوانان و پشت گوان.
فردوسی.
اگرچه گوی سروبالا بود
جوانی کند پیر کانا بود.
فردوسی.
گو پهلوان گفت چندین سپاه
نباید که دشخوار و دور است راه.
(گرشاسب نامه).
گزیده همه کاردیده گوان
سر هر مزاری یکی پهلوان.
(گرشاسب نامه).
ستاده به پیش گو شیردل
به برگستوان اسب جنگی چهل.
(گرشاسب نامه).
|| معتبر و بزرگ. (غیاث). مهتر و محتشم و بزرگ. (برهان). مهتری بزرگ بود. (اسدی):
ای گوی کآرام جود تو همی دریا کند
هر کجا کز ظلم و بخل سفلگان گشته ست گنگ.
منجیک.
ز تخم سیاوش گوی، مهتری
سپهبدنژادی، از ایران سری.
فردوسی.
|| آفتاب. (ناظم الاطباء).
گو. (اِ) گوی که آن را با چوگان بازند. (برهان). گوی که به چوگان بازی به آن کنند. (غیاث). گوی را گویند که با چوگان زنند. (آنندراج):
چو چوگان فلک، ما چو گو در میان
برنجیم از دست سود و زیان.
(شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1445).
بر سر میدان عشق در خم چوگان دوست
دل به صفت همچو گو بی سروپا ساختن.
عطار.
در حلقه ٔ صولجان زلفش
بیچاره دل اوفتاده چون گوست.
سعدی (ترجیعات).
ای گوی حسن برده ز خوبان روزگار
مسکین کسی که در خم چوگان چو گو بود.
سعدی.
بگفت ار خوری زخم چوگان او
بگفتا به پایش در افتم چو گو.
سعدی.
خواهم اندر پایش افتادن چو گو
گر به چوگانم زند هیچش مگو.
سعدی (از انجمن آرا) (آنندراج).
|| تکمه ٔ جامه باشد. (جهانگیری). تکمه ٔ جامه وگریبان را نیز می گویند. (برهان). گوی. گوک. گوی انگله. (حاشیه ٔ برهان چ معین). || سرگین. (ناظم الاطباء). رجوع به گُه شود. || کلمه و لفظ و سخن و گفتار. (ناظم الاطباء). || (ص) خرد و کوچک. (برهان) (ناظم الاطباء).
گو. (حرف ربط) کلمه ٔ ارتباط به معنی خواه و اگرچه. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب گواینکه ذیل «گو» (نف) شود. و افاده ٔ معنی فرض و خیال هم کند. (آنندراج).
گو. (فعل امر) امراست از گفتن. بگو. خواه. خواهی. بگذار:
ای نگارین ز تو رهیت گسست
دلْش را گو به بخس و گو بگذار.
آغاجی.
بخندید صاحبدل نیکخوی
که سهل است از این بیشتر گو بگوی.
سعدی (بوستان).
- امثال:
چه به من گو چه به در گو چه به خر گو.
(امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 673).
هرکه خواهد گو بیا و هرکه خواهد گو برو.
حافظ (از امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1956).
|| (نف) گوینده، و همیشه به طورترکیب استعمال میشود. (ناظم الاطباء).
ترکیب ها:
- اذان گو. اغراق گو. اندرزگو. بدگو. بذله گو. برهنه گو. بسیارگو. بلندگو. بیهده گو. بیهوده گو. پارسی گو. پراکنده گو. پرگو. پریشان گو. پسندیده گو. پوچ گو. پیش گو. ترانه گو. تلنبه گو. تملق گو. ثناگو. چامه گو. چرب گو. چرندگو. چکامه گو. حق گو. خودگو. خوش آمدگو. خوش گو. درمگو. دروغگو. دعاگو. راست گو. راه گو. رک گو. ره گو. زشت گو. زورگو. سجعگو. سخن گو. سرگو. شب گو. شکرگو. صلوهگو. عیب گو. غلنبه گو. غیب گو. فال گو. قصه گو. قلنبه گو. کلفت گو. کم گو. گزاف گو. گنده گو. لطیفه گو. لغزگو. لوتره گو. لیچارگو. ماذنه گو. متلک گو. ریحه گو. مزاح گو. مزیدگو. مسئله گو. مغلق گو. مفت گو. ملامت گو. نادره گو. نصیحت گو. نغزگو. نیک گو. ول گو. هجاگو. هرزه گو.هزل گو. یاوه گو. رجوع به هر یک از کلمات مذکور شود.
- گواینکه، ولو اینکه. شاید. اگرچه.
گو. [گُو] (اِ) و با ثانی مجهول گاو را نیز گویند که عربان بقر خوانند. (برهان). مخفف گاو به معنی جانور معروف، و دیوان ملافوقی از آن پر است و در هندی نیز به همین معنی است. تمامیش به واو مجهول از توافق لسانین بود. (فرهنگ چراغ هدایت). طبری «گو»، مازندرانی کنونی گو «واژه نامه 659»، در اراک (سلطان آباد) گو «مکی نژاد»، گیلکی گو. رجوع شود به گاو. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین).
گو. [گ َ] (اِخ) نام یکی از ملازمان خسرو پرویز (ولف):
به گستهم گفت این «گو» بی خرد
نباید که با داوری می خورد.
فردوسی.
|| نام پادشاه هند. (فهرست ولف):
پدر چون بدید آن جهاندار نو
بفرمود تا نام کردند گو.
(شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2471).
(گَ یا گُ) (اِ.) زمین پست، مغاک، گودال.
هرچیز گرد و گلوله مانند، گوی که آن را با چوگان بزنند. [خوانش: (گُ) (اِ.)]
(~.) (ص.) دلیر، پهلوان.
دلیر، پهلوان: نگهبان بر او کرد پس اند مرد / گوِ پهلوانزاده با داغ و درد (دقیقی: ۹۰)، حکایت شنو کآن گوِ نامجوی / پسندیدهپی بود و فرخندهخوی (سعدی۱: ۶۰ حاشیه)،
مهتر، بزرگ،
(اسم) = گاو
گود
هرچیز گرد مانند گلوله،
توپ پلاستیکی،
(ورزش) توپ چوبی که آن را با چوگان میزنند،
[قدیمی] تکمۀ لباس،
گفتن
گوینده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): راستگو، دروغگو، قصهگو،
امر از گفتن
امراز گفتن، پهلوان، مهتر و محتشم
مهتر و محتشم
امر از گفتن، پهلوان، مهتر و محتشم
گاو گوزن
بزرگ، پهلوان زمین پست و مغاک را گویند