معنی گوی در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
گوی. (اِ) گلوله ای که از چوب سازند و با چوگان بازند. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گوی چوگان بازی. (صحاح الفرس) (بحر الجواهر) (فرهنگ شعوری). مقابل چوگان. گوی پَهنه:
زمانه اسب و تو رایض به رای خویشت تاز
زمانه گوی و تو چوگان به رای خویشت باز.
رودکی.
ز چوگان او گوی شد ناپدید
تو گفتی سپهرش همی برکشید.
فردوسی.
ابا گوی و چوگان به میدان شویم
زمانی بتازیم و خندان شویم.
فردوسی.
بر آن سان که شد سَرْش مانند گوی
سوی دیگران اندر آورد روی.
فردوسی.
ز دستهاشان پهنه ز پایها چوگان
ز گرد سرها گوی، اینت شاه و اینت جلال.
فرخی.
عالمی دیدم برگرد تو نظاره و تو
یک منی گوی رسانیده به اوج کیوان.
فرخی.
گاه است که یکباره به کشمیر خرامیم
از دست بتان پهنه کنیم از سر بت گوی.
فرخی.
چو چوگان خمیده ست بدگوی ما
نباشم به چوگان بدگوی، گوی.
عنصری.
قدم کرد چوگان و در خم اوی
ز میدان عمرم به سر برد گوی.
اسدی.
دی به دشت از سر چون گوی همی گشتم
وز جفای فلک امروز چو چوگانم.
ناصرخسرو.
بخواه گوی زنخ لعبتان چوگان زلف
گهی به گوی گرای و گهی به چوگان باز.
سوزنی.
فرخ تن آنکه دل کند گوی
پس با تو درافکند به میدان.
وطواط.
ره گم نکنی و در تحرک
چون گوی ز پای سر کنی گم.
انوری.
مرا چون گوی سرگردان اگر دارد عجب نبود
چنین گویی که الا زخم چوگان را نمی شاید.
مجیر بیلقانی.
گردد فلک المحیط گویت
گر دست تو صولجان ببینم.
خاقانی.
میدان ملامت را گر گوی شوی شاید
کایوان سلامت را بنیاد نخواهی شد.
خاقانی.
دلت خاقانیا زخم فلک راست
که آن چوگان چنین گویی ندارد.
خاقانی.
صولجان و گوی شه باد از دل و پشت عدو
کز کفش بر خلق فیض جاودان افشانده اند.
خاقانی.
گوی قبولی ز ازل ساختند
در صف میدان دل انداختند.
نظامی.
شام ز رنگ وسحر از بوی رست
چرخ ز چوگان زمی از گوی رست.
نظامی (مخزن الاسرار ص 122).
مانده ام همچو گوی در ره تو
گم شده پا و سر چه میطلبی.
عطار.
همچون گویم که در ره او
دارم سر او و سر ندارم.
عطار.
همچو گویی سجده کن بر روی و سر
جانب آن صدر شد باچشم تر.
مولوی.
عشق مولی کی کم از لیلی بود
گوی گشتن بهر او اولی بود.
مولوی.
دشمنی کز تو گریزان میدود بر سر چو گوی
آید از گوی گریبانش ندا اَیْن َ الْمَفَر.
کمال اسماعیل.
پستان یار در خم گیسوی تابدار
چون گوی عاج در خم چوگان آبنوس.
سعدی.
به کشتی و نخجیر وآماج و گوی
دلاور شود مرد پرخاشجوی.
سعدی.
بود گوی سرم را با خم چوگان تو حالی
به یک چوگان چه باشد گر به حال گوی پردازی.
جامی.
فلک میگوید اللهم سلّم از قفای تو
چو رخش تیزگام اندر قفای گوی می تازی.
جامی.
مرا بس بر سر میدان عشاق این سرافرازی
که روزی پیش چوگانت کنم چون گوی سربازی.
جامی.
|| مطلق گلوله. (برهان قاطع) (فرهنگ شعوری) (آنندراج) (بهار عجم). هر چیز گرد. (ناظم الاطباء). هر شی ٔ گرد و مدور از هر چیز که باشد: امیرک برفت و یافت اریارق را چون گوی شده و در بوستان میگشت و شراب میخورد و مطربان میزدند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 227).
زمین همچو گوی و چو گوی آسمان
فراوان مراو را دلیل و گواست.
ناصرخسرو.
- گوی زنخ، کنایه از چانه ٔ گرد محبوب:
به هر کوئی پریرویی به چوگان میزند گویی
تو خود گوی زنخ داری بساز از زلف چوگانی.
سعدی.
- گوی زنخدان، کنایه از چانه ٔ گرد محبوب:
به چندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم
به چوگانها نمی افتد چنین گوی زنخدانی.
سعدی.
- گوی بردن در چیزی و امری، برتری یافتن در آن:
ز خلق گوی لطافت تو برده ای امروز
که دل به دست تو گویی است در خم چوگان.
سعدی.
به چندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم
به چوگانها نمی افتد چنین گوی زنخدانی.
سعدی.
|| کره ٔ زمین. کره ٔ خاک:
هرچند در میان دو گویم زمین و چرخ
لیک این دو گوی را به یک اندیشه پهنه ام.
سنائی.
|| گلوله ٔ نخ و کهنه. (ناظم الاطباء). گلوله. غُنده. غُندِش. || مقدار برهم فشرده یا نهاده از هر چیز جامد.
- گوی معنبر، گوی عنبری. گلوله ای از عنبر. قطعه ای از عنبر:
فصاد روزگار به زهر آب داده نیش
توشادمان و غره که گویش معنبر است.
اثیرالدین اخسیکتی.
آن گوی معنبر است در جیب
یا بوی دهان عنبرین بوست.
سعدی.
رجوع به گوی فصاد شود.
- گوی فصاد، گویی از عنبر که فصادان داشتندی و گاه فصد به دست بیمار دادندی تا ببوید. (یادداشت مؤلف):
از این پس بادبان ابر در خون آشنا کردی
اگر حکم شهنشاهی فرو نگذاشتی لنگر
شدی طشت فلک پر خون ز حلق دشمنان شه
زمین چون گوی فصادان که درغلتد به خون اندر.
(از سندبادنامه ص 16).
- گوی گردان، کره ٔ زمین:
چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت
سپهر از بر گوی گردان بگشت.
فردوسی.
چنین چند گردی در این گوی گردان
کزین گوی گردان شدت پشت چوگان.
ناصرخسرو.
بدارنده کاین آتش تیزپوی
دواند همی گرد این تیره گوی.
اسدی.
این کلمه، با کلمه ای یا کلماتی دیگر ترکیب شود و معانی خاصی دهد اکنون برخی از این ترکیبات:
- تیره گوی، کره ٔ زمین:
بدارنده کاین آتش تیزپوی
دواند همی گرد این تیره گوی.
اسدی.
- گوی اغبر، کره ٔ زمین. کره ٔ خاکی. گوی تیره:
به دانش توانی رسید ای برادر
از این گوی اغبر به خورشید ازهر.
ناصرخسرو.
همی تا جهان است و این چرخ اخضر
بگردد همی گرد این گوی اغبر.
ناصرخسرو.
- گوی تیره، کره ٔ زمین. گوی اغبر. گوی خاکی. تیره گوی. گوی مغبّر:
روی صحرا را بپوشد حلّه زربفت زرد
چون به شب زین گوی تیره روی زی صحرا کند.
ناصرخسرو.
- گوی خاکی، کره ٔ زمین. کره ٔ خاک.
- گوی زمین، گوی خاکی. کره ٔ زمین:
چه بد تواند کردن مهی که گوی زمین
کندش تیره از آن پس که باشد او انور.
مسعودسعد.
تا شب است و ماه نو گویی که از گوی زمین
گرد بر گردون سیمین صولجان افشانده اند.
خاقانی.
رجوع به کره ٔ زمین و ارض شود.
- گوی ساکن، کره ٔ خاک. کره ٔ زمین.رجوع به همین کلمه شود.
- گوی سیه، کره ٔ خاک. گوی تیره. کره ٔ زمین. گوی اغبر:
وین بلند و بیقرار و صعب دولاب کبود
گرد این گوی سیه تا کی همی خواهد دوید.
ناصرخسرو.
این گوی سیه را به میان خانه که آویخت
نه بسته طنابی نه ستونی زده زین سان.
ناصرخسرو.
- گوی فلک، کره ٔ زمین. کره ٔ خاکی. گوی تیره:
خورشید کسری تاج بین ایوان نو پرداخته
یک اسبه بر گوی فلک میدان نو پرداخته.
خاقانی.
- گوی مدور، گوی زمین:
این چنبر گردنده بدین گوی مدور
چون سرو سهی قد مرا کرد چو چنبر.
ناصرخسرو.
- گوی مغبّر، کره ٔ زمین. کره ٔ خاک:
خفته چه خبر دارد از چرخ و کواکب
ما را ز چه رانده است بر این گوی مغبّر.
ناصرخسرو.
|| فلک. افلاک. سیارات. ثوابت: این گویهای هفت ستاره ٔ رونده اند و زیر این همه، گویی است ستارگان بیابانی را که ثابته خوانند ایشان را یعنی ایستاده. و این صورت هر هشت گوی است. (التفهیم بیرونی ص 57). || به معنی تکمه باشد که گوی گریبان است. (برهان قاطع). تکمه ٔ گریبان است که در حلقه اندازند تا بسته شود و آن حلقه را به پارسی انگله گویند. (انجمن آرا). تکمه ٔ جامه. (فرهنگ سروری) (آنندراج). دگمه:
من دریده جیب و اندر گردن آن سیم تن
دستها افکنده در هم همچو گوی و انگله.
مسعودسعد.
ای لعبت مشکین کله، بگشای گوی از انگله
می خور ز جام و بلبله با ما خور و باما نشین.
سنائی.
گوی از انگله بگشاده و از غایت لطف
ماه بر چرخ شده بسته ٔ آن سینه و بر.
سنائی.
- گوی انگل. رجوع به ذیل همین کلمه شود.
- گوی انگله. رجوع به ذیل همین کلمه شود.
- گوی پیراهن،تکمه و حلقه که تکمه در آن بند شود. (بهار عجم):
گر جلال تو کسوتی دوزد
مهر را گوی پیراهن خواهد.
کمال اسماعیل (از بهار عجم).
رجوع به گوی انگله شود.
- گوی کفش، گره کفش. گره ریسمان کفش:
گوی بخت ما به چوگانی سرافرازی نیافت
پای مال نیک و بدچون گوی کفش بسته شد.
ملاطغرا (از بهار عجم).
- گوی گریبان. رجوع به ذیل همین کلمه شود.
|| بند گریبان قبا و فرجی. (صحاح الفرس). || حباب. کوپله ٔ آب. (یادداشت مؤلف). فُقّاعَه. (اقرب الموارد).
- گوی از آب برداشتن، در جنگ با شمشیر نهایت چرب دست بودن:
چو پیران و نستیهن جنگجوی
چو هومان که برداشتی ز آب گوی.
فردوسی.
|| حباب چراغ. (یادداشت مؤلف). || گوه. گه. سرگین.غایط. (یادداشت مؤلف).
گوی. (نف مرخم) مرخم و مخفف گوینده.
- آفرین گوی، آفرین گوینده:
که باد آفریننده ای را سپاس
که کرد آفرین گوی را حق شناس.
نظامی.
- آمین گوی، آمین گوینده. کسی که آمین گوید.
- اخترگوی، اخترشمار. منجم.
- اذان گوی، مؤذن. بانگ نماز گوینده.
- اغراق گوی، که اغراق گوید. اغراق گوینده. مبالغه گو.
- افسانه گوی، افسانه گوینده:
زر افتاد در دست افسانه گوی
به در رفت از آنجا چو زر تازه روی.
سعدی.
- اندرزگوی، اندرزگوینده. نصیحت گوینده.
- ایارده گوی، گوینده ٔ ایارده. خواننده و سراینده ٔ ایارده. و آن تفسیر و چگونگی کتاب زند است. (برهان قاطع). کسی که شرح کتاب زند خواند:
چه مایه زاهد و پرهیزگار و صومعگی
که نسک خوان شده در عشقش و ایارده گوی.
خسروانی (از آنندراج).
رجوع به ایارده شود.
- بدگوی، زشت گو. که زشت گوید. کسی که گفتار زشت دارد:
به یزدان نمایم به روز شمار
بنالم ز بدگوی با کردگار.
فردوسی.
بدو گفت کاین عهد من یاد دار
همه گفت بدگوی من باد دار.
فردوسی.
چو چوگان خمیده است بدگوی ما
نباشم به چوگان بدگوی، گوی.
عنصری.
از گفته ٔبدگوی ز ما عذر مخواه
کائینه سیه نگردد از روی سیاه.
سنائی.
ز بدگوی بد گفت پنهان کنم
به گفتار نیکش پشیمان کنم.
نظامی.
هزار دشمنی افتد میان بدگویان
میان عاشق و معشوق دوستی برخاست.
سعدی.
نکونام را جاه و تشریف و مال
بیفزود و بدگوی را گوشمال.
سعدی.
هوادار نکورویان نیندیشد ز بدگویان
بیاگر روی آن داری که طعنت در قفا باشد.
سعدی.
- بذله گوی، بذله گوینده. لطیف طبع. رجوع به بذله گو شود.
- بسیارگوی، بسیارگوینده. مکثار. پرحرف. پرچانه:
ایا فلسفه دان بسیارگوی
نپویم بر اسبی که گویی بپوی.
فردوسی.
چنان دان که بی شرم و بسیارگوی
ندارد به نزد کسان آبروی.
فردوسی.
که بر انجمن مرد بسیارگوی
بکاهد ز گفتار خویش آبروی.
فردوسی.
از آن بوالفضولان بسیارگوی.
نظامی.
- بلندگوی، بلندگوینده. رجوع به بلندگوی شود.
- بوالعجب گوی، عجیب گوی:
یکی گوش کودک بمالید سخت
که ای بوالعجب گوی برگشته بخت.
سعدی.
رجوع به بوالعجب گوی شود.
- بیهده گوی، یاوه گوی. ژاژگوی. آنکه قیل و قال بی معنی و هرزه سرایی کند. (ناظم الاطباء):
من از کجا و نصیحت کنان بیهده گوی
حکیم را نرسد کدخدایی بهلول.
سعدی.
- پارسی گوی، که به فارسی سخن گوید:
همان پارسی گوی دانای پیر
چنین گفت و شد گفت او دلپذیر.
نظامی.
رجوع به پارسی گو شود.
- پاکیزه گوی، گوینده ٔ سخنان شایسته:
دو مرد خردمند پاکیزه گوی
به دستار چینی ببستند روی.
فردوسی.
رجوع به پاکیزه گوی شود.
- پراکنده گوی، پریشان گوی:
بهایم خموشند و گویا بشر
پراکنده گوی از بهایم بتر.
سعدی.
- پرگوی، بسیارگوی. پرحرف.
- پندگوی، نصیحت گوی. اندرزگوی:
چو از پندگوی آن شنید اردشیر
به گلنار گفت این سخن یادگیر.
فردوسی.
- پسندیده گوی، آنکه گفتار وی خوش آیند باشد:
برهمن ز شادی برافروخت روی
پسندید و گفت ای پسندیده گوی.
سعدی.
- پیشگوی، آنکه آینده را گوید.
- || شخصی که مطالب کسی را به عرض سلاطین برساند. (برهان قاطع).
- ترانه گوی، غزل گوی. سرودگوی.
- تسبیح گوی، ذکرگوی. آنکه ذکر تقدیس و تسبیح گوید:
چو بادند پنهان و چالاک پوی
چو سنگند خاموش و تسبیح گوی.
سعدی.
نقش نامت کرد دل محراب تسبیح وجود
تا سحر تسبیح گویان روی در محراب داشت.
سعدی.
- تندگوی، زودخشم. خشمگین گوی:
قوی استخوانها و بینی بزرگ
سیه چرده و تندگوی و سترگ.
فردوسی.
- توحیدگوی، گوینده ٔ کلمه ٔ لااله الاّاﷲ:
توحیدگوی او نه بنی آدمند و بس
هر بلبلی که زمزمه بر شاخسار کرد.
سعدی.
رجوع به توحیدگوی شود.
- تهنأت گوی، تبریک گوی. مبارک گو:
که پندارم نگار سروبالا
در این دم تهنأت گویان درآید.
سعدی.
- ثناگوی، مداح. ستایشگر.
- چامه گوی، گوینده ٔ چامه. سراینده ٔ چامه. چکامه گوی. شاعر و سخنگوی.
- || کس را گویندکه غزلی به آواز خوش بخواند. (برهان قاطع):
یکی چامه گوی و دگر چنگ زن
سوم پای کوبد شکن برشکن.
فردوسی.
نخستین شهنشاه را چامه گوی
چنین گفت کای خسرو ماهروی.
فردوسی.
- چراگوی، چراگوینده. لم و لماذا گوی. چون و چرا گوینده. رجوع به چراگوی شود.
- چرب گوی، چرب زبان. فصیح. خوش بیان:
زبان آوری چرب گوی از جهان
فرستاد نزدیک شاه جهان.
فردوسی.
فرستاده ای چرب گوی آمده ست
یکی نامه با داستانها به دست.
فردوسی.
همی رای زد تا یکی چرب گوی
کسی کو سخن را دهد رنگ و بوی.
فردوسی.
- حقگوی، مرغ شب آویز را گویند. (از برهان قاطع).
- || کنایه از مردم راست گوی و نفس الامری. رجوع به این کلمه شود.
- خام گوی، یاوه سرا. که سخن سنجیده نگوید:
چرا پیش تو کاوه ٔ خام گوی
بسان همالان کند سرخ روی.
فردوسی.
- خواب گوی، معبّر. خواب گزار. گوینده ٔ خواب.
- خوب گوی، نغزگوی. پاکیزه گوی:
چنین گفت خودکامه بیژن بدوی
که من ای فرستاده ٔ خوب گوی.
فردوسی.
جوان گفت با دختر خوبروی
چه دانی که شاپورم ای خوب گوی.
فردوسی.
- خوشگوی، خوش سخن. خوب گوی. خوب قول:
خاک شیراز همیشه گل سیراب دهد
لاجرم بلبل خوشگوی دگر باز آمد.
سعدی.
- دعاگوی، که دعای خیر کند:
دعاگوی این دولتم بنده وار
خدایا تو این سایه پاینده دار.
سعدی.
رجوع به دعاگو شود.
- دروغ گوی، کاذب. کذاب.
- دورگوی، مانند پیشگوی.
- ده مرده گوی، پرحرف و بسیارگوی. (برهان قاطع):
حذر کن ز مردان ده مرده گوی
چو دانا یکی گوی و پرورده گوی.
سعدی.
- راستگوی، راست گفتار. صواب گوی:
چنین داد پاسخ سیاوش بدوی
که ای پیر پاکیزه وراست گوی.
فردوسی.
چنین گفت گرسیوز کینه جوی
که ای شاه بینادل و راستگوی.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که او را بگوی
که ای گرد نام آور راستگوی.
فردوسی.
رجوع به راستگو شود.
- راه گوی، سرودگوی. نغمه سرا. مخفف آن ره گوی است.
- رک گوی، بی محابا گوی.بی پروا گوی که بی رودربایستی سخن گوید.
- ره گوی، مخفف راه گوی، مطرب و خنیاگر را گویند. (فرهنگ جهانگیری). سرودگوی. نغمه سرای:
حریف گاید و مهمان ومطرب و ره گوی
برون ماه صیام و درون ماه صیام.
سوزنی.
- زبان گوی، زبان گویا. سخنور.
- زشتگوی، بدگوی.که سخت زشت گوید. که طعنه زند:
نه از جور مردم رهد زشت روی
نه شاهد ز نامردم زشتگوی.
سعدی.
بترسید کان ریمن زشتگوی
خداوند را زشت گوید به روی.
سروش اصفهانی.
- زورگوی، زورگوینده. جافی. ستمگر. بیدادگر.
- سبوح گوی، تسبیح گوی:
صبوح گویم، سبوحگوی چون باشم
چو من ملامتیی رخصه جوی باده بیار.
خاقانی.
- ستاگوی، نغمه گوی. سرود گوی.
- سختگوی، درشت گوی:
جفا بردی از دشمن سختگوی
ز چوگان سختی نجستی چو گوی.
سعدی.
- سخنگوی، قائل. گوینده. سخنور:
سخنگوی گردد یکی زین درخت
که آواز او بشنود نیک بخت.
فردوسی.
سخنگوی شد برگ دیگر درخت
دگرباره پرسید از آن نیکبخت.
فردوسی.
همی راند فرزند شاه جهان
سخنگوی با موبدان و مهان.
فردوسی.
دلیر و سخنگوی و دانش پرست
به تیر و به شمشیر گستاخ دست.
نظامی.
سخن چون بدین جا رسانید ساز
سخنگوی مرد از سخن ماند باز.
نظامی.
رجوع به سخنگو شود.
- سردگوی، سردگوینده. آنکه سرد گوید.
- || کنایه از کسی که مردم را با سخنان درشت و راست برنجاند.
|| کنایه از کندطبعی و مردم ناموزون. (از برهان قاطع). رجوع به ذیل همین ماده شود.
- سرودگوی، سراینده و نغمه سرای.
- شاه گوی، که کلمه ٔ شاه بر زبان راند. که از شاه سخن گوید:
سوی زابلستان نهادند روی
زبان شاهگوی و روان شاهجوی.
فردوسی.
همه روی کنده همه کنده موی
زبان شاهگوی و روان شاهجوی.
فردوسی
همه کنده موی و همه خسته روی
همه شاهگوی و همه شاهجوی.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4 ص 1973).
- شکرگوی، سپاسگزار. شکرگوینده. سپاس گوینده.
- صلات گوی، تسبیح گوی.
- صواب گوی، راستگوی:
ز عقل من عجب آید صوابگویان را
که دل به دست تو دادن خلاف ایمان است.
سعدی.
- طالعگوی، ستاره شمر. اخترگوی. منجم.
- عذرگوی، که عذر آورد.
- عیبگوی، بدگوی. زشتگوی:
تو عیب کسان هیچ گونه مجوی
که عیب آورد بر تو بر عیبگوی.
فردوسی.
عیبگویانم حکایت پیش جانان گفته اند
من خود این پیدا همی گویم که پنهان گفته اند.
سعدی.
- غلنبه گوی، غلنبه باف. غلنبه گو.
- غیبگوی، غیب گوینده. که از غیب سخن گوید.
- فافه گوی (مبدل یافه)، یافه گوی. آنکه هرزه سرایی و قیل و قال بی معنی کند. (ناظم الاطباء).
- فالگوی، طالعبین. فال بین:
که هم راهبر بود و هم فالگوی
سرانجام هر کار گفتی بدوی.
فردوسی.
همان نیز گفتار آن فالگوی
که گفت او بپیچد سر از تخت اوی.
فردوسی.
بخواند آن زمان شاه جاماسپ را
همان فالگویان لهراسب را.
فردوسی.
- قصه گوی، داستان سرای. داستان گوی.
- کژگوی، که سخن ناراست گوید:
که بیدادگر باشد و کژّ گوی
جز از نام شاهی نباشد بدوی.
فردوسی.
هرآنگه که شد پادشا کژّ گوی
ز کژّی شود زود پیکارجوی.
فردوسی.
میامیز با مردم کژّ گوی
که او را نباشد سخن جز به روی.
فردوسی.
- کلفت گوی، دشنام گوی و درشت گوی.
- کم گوی، مقابل بسیارگوی. کم سخن. کم حرف.
- گرم گوی، گرم گوینده. با گرمی سخن گوینده:
چو کافور گردد گل سرخ موی
زبان گرم گوی و دل آزرم جوی.
فردوسی.
- گزاف گوی، که سخن گزاف گوید.
- لبیک گوی، اجابت کننده. پذیرنده. قبول کننده:
منادیان قدح را به جان زنم لبیک
چو من حریفی لبیک گوی باده بیار.
خاقانی.
- لیچارگوی، بیهوده گوی.یاوه گوی.
- لطیفه گوی، آنکه سخن مختصر گوید در کمال خوبی. رجوع به لطیفه گوی شود.
- مأذنه گوی، اذان گوی. بانگ نماز گوینده.
- متلک گوی، گوینده ٔ متلک.
- مثل گوی، که مثل گوید.
- مجازگوی، مجازگوینده.
- مدح گوی، ثناگوی. مادح:
نه چو من از غم به دم تو باد خزانی
نه چو تو من مدح گوی حسن خزانم.
ناصرخسرو.
روزگارت با سعادت باد و سعدی مدح گوی
رایتت منصور و بختت یار و اقبالت قرین.
سعدی.
- مذمت گوی، زشت گوی. بدگوی. آنکه عیب کسی را گوید و هجو کند. عیب جوو دشنام گو.
- || مردخوش طبع لطیفه گو و مسخره. (ناظم الاطباء).
- مرثیت گوی، که در رثاء کسی شعر سراید. مرثیه گوی:
سلامت نزد ما دور از شما مرد
دریغا مرثیت گویی ندارد.
خاقانی.
- مرحباگوی، آفرین گوی:
چو پویم بر پی مرغان عالم
کز آن سر مرحباگویی ندارم.
خاقانی.
- مزاج گوی، کنایه از خوش آمدگوی باشد.
- مزاحگوی، که لاغ کند. که خوش طبعی کند.
- مزیدگوی، که زیاد طلبد. که فزونی جوید.
- مسئله گوی، که مسئله ٔ شرعی گوید.
- مصالح گوی، آنکه به مصلحت گوید:
سعدیا گرچه سخندان و مصالح گویی
به عمل کار برآید به سخندانی نیست.
سعدی.
- مضمون گوی، که مضمون گوید. که لیچار گوید.
- ملامت گوی، سرزنش کننده:
ملامت گوی عاشق را چه گوید مردم دانا
که حال غرقه در دریا نداند خفته برساحل.
سعدی.
ملامت گوی بی حاصل نداند درد سعدی را
مگر وقتی که در کویی به رویی مبتلا ماند.
سعدی.
- مناسب گوی، که متناسب و زیبا سخن گوید.
- نادره گوی، که سخنان نادر گوید.
- نادیده گوی، گوینده ٔ نادیده. که نادیده از چیزی سخن دارد:
فرو گفت از این شیوه نادیده گوی
نبیند هنر دیده ٔ عیبجوی.
سعدی.
- نرمگوی، مقابل درشت گوی:
درشتی ز کس نشنود نرم گوی
سخن تا توانی به آزرم گوی.
فردوسی.
پس آنگاه با هندوی نرم گوی
به سوگند و پیمان شد آزرم جوی.
نظامی.
- نصیحت گوی، اندرزگوی:
نصیحت گوی را از من بگو ای خواجه دم درکش
که سیل از سر گذشت آن را که میترسانی از باران.
سعدی.
- نغزگوی، خوب گوی:
قوی رای و روشن دل و نعزگوی.
نظامی.
- نکته گوی، که نکته گوید. نکته سنج.
- نکوگوی، نغزگوی. خوب گوی:
نکوگویان نصیحت میکنندم
ز من فریاد می آید که خاموش.
سعدی.
یکی خوب کردار و خوشخوی بود
که بدسیرتان را نکوگوی بود.
سعدی.
- نوشگوی، شیرین گوی. خوش زبان. شیرین بیان:
ای پسر می گسار نوش لب و نوشگوی
فتنه به چشم و به خشم فتنه به روی و به موی.
منوچهری.
- هجاگوی، که هجو گوید. هجوسرای.
- هذیان گوی، که هذیان گوید.بیهوده گوی. یاوه گوی.
- هرزه گوی، هرزه لای. ژاژخای. هرزه درای.
- هزلگوی، که سخن زشت و نامناسب و دور از اندیشه گوید.
- یافه گوی، بیهوده گوی. یاوه گوی:
جهانجوی چون دید کان یافه گوی
ز خون ناف خود را کند نافه بوی.
نظامی.
- یاوه گوی، یافه گوی. بیهوده گوی.
- یگانه گوی، گوینده ٔ یگانه. خواننده ٔ یگانه. کنایه ازمردم موحد. (از برهان قاطع). رجوع به همه ٔ این ترکیبات در ذیل مدخلهای مربوط شود.
گوی. [گ َ وِ] (اِخ) دهی است از دهستان میان جام بخش تربت جام شهرستان مشهد. واقع در 12هزارگزی جنوب باختری تربت و 1000گزی شمال مالرو عمومی تربت جام به طیبات (تایباد). در محلی کوهستانی و هوای آن معتدل و سکنه ٔ آن 213 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول عمده ٔ آن غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری و صنایع دستی ایشان قالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
گوی. (اِ) گه. گوه. فضله ٔ آدمی و دیگر جانوران:
ز جغد و بوم به دیدار شومتر صد بار
ولی به طعمه و خیتال جخج گوی همای.
سوزنی.
جسمی که فاصله همه نقطه های سطح آن تا مرکزش برابر است، کره، توپی که از یک ماده سخت و تو پر است و در برخی از بازی ها به کار می رود. [خوانش: (اِ.)]
گو۱ gu
توپ چوگان
گلوله، توپ، کره، گویه