معنی یادگار در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
یادگار. [دْ / دِ] (اِ مرکب) اثر. نشان. (غیاث اللغات). هر چیزی که از کسی یادآوری می کند و شخص را به یاد وی می اندازد. (ناظم الاطباء). نشان خیر که از کسی باقی بماند. (آنندراج).آنچه کسی برای تذکار خود باقی می گذارد و آنچه از اشخاص بر جای می ماند ویاد آنان را در خاطرها و اذهان نگاه می دارد اعم از فرزند و جانشین، و مرده ریگ و دیگر چیزها بازمانده ازکسی یا چیزی که خاطره ٔ او را زنده کند:
چو اغربرث و نوذر نامدار
سیاوش که بُد از کیان یادگار.
فردوسی.
جهان یادگار است و ما رفتنی
ز مردم نماند جز از گفتنی.
فردوسی.
شتروار بار گران دو هزار
پسندیده چیز ازدر یادگار.
فردوسی.
پسر بد خردمند او را چهار
که بودند ازو در جهان یادگار.
فردوسی.
به ایران و توران تویی شهریار
ز شاهان یکی پرهنر یادگار.
فردوسی.
بدان یافتی خلعت از شهریار
همان عهد و منشور از اویادگار.
فردوسی.
چنین گفت کای نامور شهریار
ز شاهان گیتی یکی یادگار.
فردوسی.
همه پاک پروردگار منید
همان از پدر یادگار منید.
فردوسی.
سخنها نه از یادگار توبود
که گفتار آموزگار تو بود.
فردوسی.
همی خواستی آشکار و نهان
کزو یادگاری بود در جهان.
فردوسی.
همان پند تو یادگار منست
سخنهای تو گوشوارمنست.
فردوسی.
پدر بر پدر شاه و هم شهریار
ز نوشیروان در جهان یادگار.
فردوسی.
بدو گفت فرزانه ای شهریار
تویی از پدرتخت را یادگار.
فردوسی.
یکی نامه ای نو کنم ز این نشان
کجا یادگار است از آن سرکشان.
فردوسی.
بدانید کو یادگار من است
بنزد شما زینهار من است.
فردوسی.
بزدگردن نوذر تاجدار
ز شاهان پیشین بُد او یادگار.
فردوسی.
برو (بهرام) داد و گفت این ز من یادگار
همی دار با خودکه آید به کار.
فردوسی.
بنزد نیا یادگار از پدر
نیا پروریده مر او را به بر.
فردوسی.
گرانمایه دستور با شهریار
چنین گفت کای از کیان یادگار.
فردوسی.
بیابد ز من خلعت شهریار
بود در جهان نام او یادگار.
فردوسی.
از آن شاه جنگی منم یادگار
مرا همچنان دان که کشتی به زار.
فردوسی.
چنین پاسخش داد اسفندیار
که ای از یلان جهان یادگار.
فردوسی.
بنفشه گفت که گر یار تو بشد مگری
بیادگار دو زلفش مرا بگیر و بدار.
فرخی.
ز ایمنی به وطن کردن اندر آمد باز
به نام عدل تو ای یادگار نوشروان.
فرخی.
همچون خزانه های ملوک است خانه ها
از بر واز کرامت و از یادگار او.
فرخی.
نه بر گزاف سکندر به یادگار نوشت
که اسب و تیغ و زن آمد سه گانه ازدر دار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
ما را یادگاری ده از علم خویش (تاریخ بیهقی ص 338). امروز ما را بکارآمده تر یادگاری است و حال مناصحت و کفایت وی ظاهر گشته است. (تاریخ بیهقی).
مبادت بجز دادکاری دگر
به از وی مدان یادگاری دگر.
اسدی.
ز کردار گرشاسب اندر جهان
یکی نامه بد یادگار از مهان.
اسدی.
حسین و حسن یادگار رسول
نبودند جز یادگار علی.
ناصرخسرو.
به هر وقت از سخنهای حکیمان
برویش بر ببینم یادگاری.
ناصرخسرو.
یکی یادگار است ازو بس مبارک
منت ره نمایم سوی یادگارش.
ناصرخسرو.
پند خوب و شعر حکمت را بدار
یادگار از بومعین ای مستعین.
ناصرخسرو.
اشعار به پارسی و تازی
بر خوان وبدار یادگارم.
ناصرخسرو.
وین شعر ز پیش آزمایش
بر خوان و بدار یادگارم.
ناصرخسرو.
از حجت خراسان آمدت یادگار
این پر زپند و حکمت نیکو مؤامره.
ناصرخسرو.
ای یادگار مانده جهان را ز اهل فضل
بس باشد این قصیده ترا یادگار من.
مسعودسعد.
بونصر پارسی سر احرار روزگار
هست از یلان و رادان امروز یادگار.
مسعودسعد.
ای در جهان دولت شایسته پادشاه
وی از ملوک گیتی بایسته یادگار.
مسعودسعد.
گر نبود گل چه شود ز آنکه هست
از گل سوری رخ تو یادگار.
مسعودسعد.
تو یادگار بادی از کرده های خویش
هرگز مباد کرده ٔ تو از تو یادگار.
مسعودسعد.
مسعود پادشاهی کاندر جهان ملک
هست از ملوک گیتی شایسته یادگار.
مسعودسعد.
یادگار جهان شدی و مباد
که جهان از تو یادگار شود.
مسعودسعد.
گر سوده شد نگینی از خاتم جلال
تاج سر ملوک جهان یادگار باد.
سیدحسن غزنوی.
از نژاد سیف و برهان دربیان علم و شرع
نیست در عالم به از وی یادگاری یادگار.
سوزنی.
جهان را یادگاری نیست به ز اشعار خاقانی
به فر خسرو عادل نکوتر یادگار است این.
خاقانی.
ای از عروس نه فلک اندر کمال بیش
وز نه زن رسول به ده نوع یادگار.
خاقانی.
قحط سخن گشته بود زنده به من شد سخن
از دم عیسی مرا بس بود این یادگار.
خاقانی.
منت گیتی مبر به یک دو نفس عمر
کانکه ز عمر است یادگار تو کم شد.
خاقانی.
ای گوهر یادگار عمرم
چونت طلبم کجات جویم.
خاقانی.
دریغا که از نسل اسفندیار
همین بود بس ملک را یادگار.
نظامی.
یادگاری که آدمیزاد است
سخن است آن دگر همه باد است.
نظامی.
اگر چه من از بهر کاری بزرگ
فرستادمت یادگاری بزرگ
مبادا ز تو جز تو کس یادگار
وزین یادگار این سخن یاددار.
نظامی.
سکندرموکبی دارا سواری
ز داراو سکندر یادگاری.
نظامی.
اگر تو یادگیری حرف عطار
بست این باد دایم یادگاری.
عطار.
اینکه در شهنامه ها بنوشته اند
رستم و اسکندر و اسفندیار
تا بدانند این خداوندان ملک
کز بسی خلق است دنیا یادگار.
سعدی.
به یادگار کسی دامن نسیم صبا
گرفته ایم و چه حاصل که باد در چنگ است.
سعدی (طیبات).
سعدی اگر فعل نیک از تو نیاید همی
بد نبود نام نیک از عقبت یادگار.
سعدی (طیبات).
سخن ماند از عاقلان یادگار
ز سعدی همین یک سخن یاددار.
سعدی (بوستان).
غبار راهگذارت کجاست تا حافظ
بیادگار نسیم صبا نگه دارد.
حافظ.
برگ عیشی نیست چشم از نوبهار او مرا
بس بود چون لاله داغی یادگار او مرا.
صائب.
- یادگار شدن، به مجاز مخلد و مذکور شدن وبر سر زبانها ماندن:
بیابد ز من خلعت شهریار
شود در جهان نام او یادگار.
فردوسی.
- || مردن. از قبیل فسانه شدن و حدیث گشتن. در عربی فانماالناس احادیث:
چو گودرز آن سوک شهزاده دید
دژم شد چو آن سرو آزاده دید.
بخرجید و گفتش که ای شاهزاد
شنوپند و از نو مکن سوک یاد...
کنون گر چه مادرت شد یادگار
به مینوست جان وی انده مدار.
فردوسی.
- یادگار داشتن، چیزی را از بهر یاد بود و یادآوری نگه داشتن، دارا بودن چیزی را که از بهر یادآوری و یاد بود و تذکره باشد:
هنرها که بنمودمان شهریار
ازو داشت باید به دل یادگار.
فردوسی.
بیارم برت گرزسام سوار
کزو دارم اندر جهان یادگار.
فردوسی.
پدر بر پدر شاه و خود شهریار
زمانه ندارد جز او یادگار.
فردوسی.
سیاوش یکی نیزه ٔ شاهوار
کجا داشتی از یلان یادگار.
فردوسی.
آن نه یار آن یادگار عمر بود
بس به آیین یادگاری داشتم.
خاقانی.
این شعر بر بدیهه ز من یادگار دار
کاین نوعروس بی زر و زیور نکوتر است.
خاقانی.
از پی آن کاتش هجر تو دارم یادگار
نزد من آب حیات است آتش هجران تو.
خاقانی.
گفتی که بیا و دل به من ده
تا دل ز تو یادگار دارم.
عطار.
این جثه ٔ همچو موی باریک
از زلف تو یادگار دارم.
سعدی.
- یادگار کردن، چیزی را از بهر یادآوری و یادبود ساختن و مهیا کردن و قرار دادن از خود اثر بر جای گذاشتن. آثار خیر بجای گذاشتن:
بنو در جهان شهریاری کنم
تن خویش را یادگاری کنم.
فردوسی.
چنین گفت لهراسب را شهریار
بشاهی چو کردش ز خود یادگار.
فردوسی.
بر آن دشت توران شکاری کنیم
که اندر جهان یادگاری کنیم.
فردوسی.
اگر یادگاری کنی در جهان
ز نامت بزرگی نگردد نهان.
فردوسی.
کنون من رسیدم به هفتاد و چار
ترا کردم اندر جهان یادگار.
فردوسی.
نخستین در از من کند یادگار
به فرمان پیروزگر شهریار.
فردوسی.
ظالم بمرد و قاعده ٔ زشت ازو بماند
عادل برفت و نام نکو یادگار کرد.
سعدی.
- یادگار ماندن، باقی ماندن چیزی برای یادآوری و تذکره:
ز هوشنگ ماند این سده یادگار
بسی باد چون او دگر شهریار.
فردوسی.
خنک آن کزو نیکویی یادگار
بماند اگر بنده گر شهریار.
فردوسی.
که خوبی و زشتی ز ما یادگار
بماند تو جز تخم زشتی مکار.
فردوسی.
چنین گفت رستم به اسفندیار
که کردار ماند ز مایادگار.
فردوسی.
بد و نیک ماندز ما یادگار
تو تخم بدی تا توانی مکار.
فردوسی.
ز گفتار و کردار این روزگار
ز ما ماند اندر جهان یادگار.
فردوسی.
همان به که این زن بود شهریار
که این ماند از مهتران یادگار.
فردوسی.
به گیتی نمانده ست ازو یادگار
مگر این سخنهای ناپایدار.
فردوسی.
به ملک داری تابود بود و وقت شدن
بماندازو به جهان چون تو یادگار پسر.
فرخی.
همگان برفته اند و از ایشان این نام نیکو یادگار مانده است. (تاریخ بیهقی ص 175).
عمر شد آن مایه بود و دانش و دین
ماند ازو سود و یادگار مرا.
ناصرخسرو.
از بنده یادگار جهان ماند مدح تو
هرگز مباد از تو جهان مانده یادگار.
مسعودسعد.
ملک و دین را نصرتی کردی که از هندوستان
این حکایت ماند خواهد تا قیامت یادگار.
مسعودسعد.
چو آب و آتش گیتی نماند ای عجبی
بماند خواهد این یادگار از آتش و آب.
مسعودسعد.
از هستی خود که یاد دارم
جز سایه نماند یادگارم.
خاقانی.
چونکه شد از پیش دیده روی یار
نائبی باید ازومان یادگار.
مولوی.
عمر سعدی گر سرآید در حدیث عشق شاید
کو نخواهد ماند بیشک وین بماند یادگار.
سعدی (خواتیم).
هر آنکو نماند از پسش یادگار
درخت وجودش نیاید به بار.
سعدی (بوستان).
آن خسروان که نام نکو کسب کرده اند
رفتند و یادگار از ایشان جز آن نماند.
سعدی.
حافظ سخن بگوی که در صفحه ٔ جهان
این نقش ماند از قلمت یادگار عمر.
حافظ.
- || باقی گذاشتن چیزی را از بهر یادآوری و تذکار:
تو عهد پدر با روانت بدار
بفرزندمان همچنین یادگار.
فردوسی.
بدو ماندم این نامه را یادگار
به شش بیور ابیاتش آمد هزار.
فردوسی.
اگر دادگر باشی ای شهریار
بگیتی بماند یکی یادگار.
فردوسی.
- || جانشین شدن، وارث شدن:
دلیر و هنرمند و گرد و سوار
کزو ماند اندر جهان یادگار.
فردوسی.
اگر من شوم کشته در کارزار
نماند کسی تاج را یادگار.
فردوسی.
گردندخسروان زمانه فدای تو
وز خسروان تو مانی در ملک یادگار.
مسعودسعد.
- || باقی ماندن:
چرا پیش ایشان نمردم به زار
چرا ماندم اندر جهان یادگار.
فردوسی.
- یادگار یافتن، اثر و نشان یافتن. چیزی را که از برای تذکره و یادآوری باشد پیدا کردن:
از عطا و خلعت بسیار او با زائران
بازیابی تازه در هر انجمن صد یادگار.
فرخی.
زیبد که خسروان جهان یاد او خورند
کو را جهان ز جد و پدر یادگار یافت.
امیر معزی.
جرعه بود یادگار کأس و بر این خاک
بوئی از آن جرعه یادگارنیابی.
خاقانی.
- || آنچه یار و دوست به هم به طریق تحفه فرستند. (برهان) (از انجمن آرا). آنچه یار و دوست به یکدیگر تحفه فرستند و نگه دارند. (آنندراج). هر چیزی که کسی به یار و دوست عزیز خود مانند هدیه و یادداشت می دهد و یا می فرستد. (ناظم الاطباء). هدیه. تحفه. ره آورد. ارمغان. یرمغان:
چو بشنید بهرام شد تیز جنگ
بیامد یکی تیغ هندی بچنگ
بدو داد و گفت این ترا یادگار
بدار و ببین تا کی آید بکار.
فردوسی.
یادگار. (اِخ) میرزایادگار ناصر. از سرداران هندی معاصر چند تن از سلسله ٔ سلاطین هند و افغان از قبیل محمد همایون پادشاه، شیرشاه، اسلام شاه، فیروزشاه، عادل شاه، که در حدود قرن دهم هجری فرمانروائی داشته اند. رجوع به تاریخ شادی معروف به تاریخ سلاطین افاغنه شود.
یادگار. (اِخ) یکی از خانان خیوه که در حدود سال 1126 هَ. ق. مطابق 1714 م. در خوارزم حکومت میکرد و خانان خیوه دسته ای از ازبکان اند که پس از هرج و مرج اواخر عهد تیموریان تحت امر محمد شیبانی خیوه را نیز مانندماوراءالنهر مسخر ساختند و از حدود 921 هَ. ق. (1515 م.) سلسله ای از ازبکان بر خیوه حکومت یافتند. یادگار نوزدهمین امیری است که نام وی در جدول اسامی خانان خیوه آمده است. (تاریخ طبقات سلاطین اسلام ص 250).
یادگار. (اِخ) دهی است از بخش حومه ٔ شهرستان قوچان واقع در هزار متری جنوب کشف رود. با 400 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
یادگار. (اِخ) دهی است از بخش تربت جام شهرستان مشهد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
یادبود، آنچه که از کسی به جا ماند و خاطره او را زنده نگه دارد، آنچه که به دوستی دهند تا در یاد دوست بمانند، یادگاری. [خوانش: (اِ.)]
چیزی که برای یادآوری و یادبود به کسی بدهند،
اثر و نشان که کسی از خود باقی بگذارد: یادگار جهان شدی و مباد / که جهان از تو یادگار شود (مسعودسعد: ۱۲۰)،
اثری از آلفرد دو موسه
یادبود، یادمان، خاطره، یادواره
اثر، نشان، چیزی که برای یادگاری و یادبود به کسی بدهند