معنی یارک در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

یارک. [رَ] (اِ مصغر) مصغر «یار». و«ک » هم تحبیب را رساند و هم تصغیر را:
رفتند بجمله یارکانت
ببسیج تو راه را هلا هین.
ناصرخسرو.
آزرومندتر از شراب وصل نازکان و سودمندتر از رضاب لعل یارکان. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 12).
یارکی یافته ای درخور خویش
جهد آن کن که نکو داری یار.
؟

یارک. [رَ] (اِ) بچه دان را گویند عموماً و به عربی مشیمه خوانند. (برهان). || پوستی نازک که بر سر و روی بچه شتر پیچیده است و آن را به عربی سلامی گویند خصوصاً. (برهان) (آنندراج). بچه دان و آن را به تازی مشیمه خوانند. (جهانگیری) (رشیدی). یاره. سلی. پوست زاید که بروی بچه ٔ نوزاد آدمی و شتر بچه درکشیده. (از قاموس) (از صراح). پوست برکشیده بروی جنین. سلا. فق ء. فقأه. فاقیاء. هلابه. غساله السلی. ارخاء؛ فروهشته گردیدن یارک ناقه. ارخت الناقه، فروهشته شد یارک آن. استرخاء؛ فروهشته شدن یارک ناقه. استرخت الناقه، فروهشته گردیدن یارک آن. (منتهی الارب). || نوعی از خوانندگی باشد که غلچهای بدخشان یعنی رندان و اوباشان آنجا کنند. (برهان). نوعی از خوانندکی اهل بدخشان. (انجمن آرا) (آنندراج). نوعی از گویندگی که غلچهای بدخشان کنند. (رشیدی) (جهانگیری).

یارک. [رَ] (اِخ) از طبیب زادگان بلده ٔ قزوین و در هرات ساکن بوده و گویند به کرم و حسن خلق موصوف آن دیار بوده است. این چند بیت از او انتخاب شد:
سگش از راه وفا از پی ما می آید
سگ اوئیم که ازراه وفا می آید.
#
چو عندلیب برد گل به آشیانه ٔ خویش
به دست خویش زند آتشی به خانه ٔ خویش.
چه کوتاه است شبهای وصال دلبران یارب
خدا از عمر ما بر عمر این شبها بیفزاید.
(آتشکده ص 229).
و در مجمع الخواص نیز آمده است: یارک قزوینی شخصی است درویش وافتاده و اوقات خود را به شاعری می گذراند. این مطلع ازوست:
پریشان خاطرم از کاکل و زلف پریشانش.
که آن سر می کند در گوش و این سر در گریبانش.
(مجمع الخواص 252).

فرهنگ معین

یار کوچک، بچه دان، رحم. [خوانش: (رَ) (اِ.)]

فرهنگ عمید

[مصغرِ یار] یار کوچک،
پرده‌ای در شکم زن که بچه در آن قرار دارد و با بچه از شکم خارج می‌شود، بچه‌دان، مشیمه،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر