معنی یوز در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
یوز. (نف مرخم) جوینده و طلب کننده و شکارکننده. (ناظم الاطباء). جوینده و طلب کننده. (از برهان). ماده ٔ مضارع یوزیدن یا یوختن و در ترکیب با اسم یا کلمه ٔ دیگر معنی فاعل دهد: رزم یوز، راه یوز، جنگ یوز، چاره یوز، کاریوز، فتنه یوز، صیدیوز، چنانکه فردوسی گوید:
ز بهر طلایه یکی کینه توز
فرستاد با لشکری رزم یوز.
(از یادداشت مؤلف).
|| (اِمص) تفحص و جستن و از این مأخوذ است دریوز و دریوزه یعنی جستجوی درها و رزم یوز یعنی رزم جو، و یوس به تبدیل زاء با سین لغتی است در آن، و جانور شکاری را از این جهت یوز گویند که جستجوی شکار کند و همچنین سگ توله را یوزک ویوزه برای این گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج). تفتیش و تفحص و جستجو. (ناظم الاطباء). جستن. (از فرهنگ اوبهی). جستن و تفحص کردن. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری).
- کاسه ٔ یوز، کاسه ٔ درویشان. کاسه ٔ گدائی:
چرخ تهی کز پی فریب تو جنبد
کاسه ٔ یوز است کش قرار نیابی.
خاقانی.
رجوع به کاسه ٔ یوز و کاسه ٔ دریوزه شود.
|| جست وخیز. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا) (از برهان). جستن و خیز کردن. (فرهنگ جهانگیری).
یوز. (اِ) جانوری شکاری کوچک تر از پلنگ که بدان مخصوصاً شکار آهو و مانند آن کنند. (ناظم الاطباء) (از برهان).قضاع. اکشم. کشم. شکیمه. کثعم. (منتهی الارب). جانوری شکاری که به سبب جستجوی شکار بدین اسم نامیده شده است. (انجمن آرا) (از آنندراج). فهد. (دهار) (نصاب الصبیان) (منتهی الارب). جانوری وحشی که برای شکار تربیتش کنند. چشمش سرخ است و خالهای سیاه بسیار بر بدن دارد.زمینه ٔ آن زرد است و از گوشه ٔ چشم او یا از همه ٔ اطراف چشمان او قسمتی سیاه است. و آن به دوستی پنیر و پرخوابی مثل است. ویه. پارس. ابوسهیل. ابوالحکیم. ابومعاویه. (یادداشت مؤلف). یوز یا یوزپلنگ پستانداری است از راسته ٔ گوشت خواران و از تیره ٔ گربه ها که دارای اندامهای کشیده و بلندی است و به همین جهت می تواند به سرعت بدود. رنگ زمینه ٔ بدنش حنایی رنگ است که مانند پلنگ دارای لکه ها و نقاط تیره ای نیز می باشد و صورتش دارای موهای انبوهی است. ساختمان بدن یوزپلنگ حدفاصل بین ساختمان بدن گربه ها و سگهاست. پنجه هایش مانند گربه به ناخنهای تیزی ختم می شود، ولی برخلاف گربه در موقع استراحت و یا راه رفتن ناخنها جمع و مخفی نمی شوند بلکه همیشه ظاهرند. این حیوان در تمام آسیا (من جمله ایران) و آفریقا منتشر است. یوزپلنگ به زودی اهلی می شود و با انسان انس می گیرد. به همین جهت سابقاً آن را جهت شکار آهو و گوزن تربیت می کردند. جثه ٔ این حیوان کمی از پلنگ کوچک تر است ولی ارتفاع آن به مناسبت درازی دست و پایش از پلنگ بیشتر است:
یوز را هرچند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری.
رودکی.
یکی چاره سازد بیاید به جنگ
کند دشت نخجیربر یوز تنگ.
فردوسی.
سگ و یوز در پیش و شاهین و باز
همی راند بر دشت روز دراز.
فردوسی.
به نخجیر کردن به دشت دغوی
ابا باز و یوزان نخجیرجوی.
فردوسی.
همی کردنخجیر با یوز و باز
برآمد بر این روزگاری دراز.
فردوسی.
نشستنگه و مجلس و میگسار
همان بازو شاهین و یوز شکار.
فردوسی.
با یوز رود کس به طلب کردن آهو
آنجای که غریدن شیران نر آید.
فرخی.
راست گفتی یکی شکاری بود
پیش یوز امیر شیرشکر.
فرخی.
ز بیم تیرش کُه گشت بر پلنگان چاه
ز بیم یوزش هامون بر آهوان شد تنگ.
فرخی.
خسرو اندر خیمه و بر گرد او گرد آمده
یوز را صید غزال و باز رامرغ شکار.
فرخی.
وز دگر سو درآمدند به کار
شرزه یوزان چو شیر شرزه و نر
راست گفتی مبارزان بودند
هریکی جوشنی سیاه به بر.
فرخی.
همی فکند به تیر و همی گرفت به یوز
چو گردباد همی گشت بر یمین و یسار.
فرخی.
کف یوز پر مغز آهوبره
همه چنگ شاهین دل گودره.
عنصری.
بدوان از بر خویش و بپران از کف خویش
بر آهوبچه یوز و بر تیهوبچه باز.
منوچهری.
چون پره تنگ شد نخجیر را در باغی راندند که در پیش کوشک است و افزون از پانصد و ششصد بود که به باغ رسید و به صحرا بسیار گرفته به یوزان و سگان و امیر بر خضرا بنشست و تیر می انداخت و غلامان در باغ می دویدند و می گرفتند به یوزان و سگان و سخت شکاری رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 513).
ز بدخواه ایمن شود وز ستم
چو از چنگ یوز آهو اندر حرم.
اسدی.
شدی شست فرسنگ در نیم روز
به آهو رسیدی سبک تر ز یوز.
اسدی.
مر باز جهان را به تن تذروی
مر یوز طمع را به دل غزالی.
ناصرخسرو.
زین پس نکند شکار هرگز
نه باز و نه یوز روزگارم.
ناصرخسرو.
بر مرکب شاهان نامور یوز
از بس آمد هنر به کوه و صحرا
پیغمبر میر است یوز او را
بر مرکب میر است طور سینا.
ناصرخسرو.
از طاعت میر است یوز وحشی
ایدون به سوی خاص و عام والا.
ناصرخسرو.
و او [افریدون] دین ابراهیم پذیرفته بود و پیل و اشتر و یوز را مطیع گردانیده. (نوروزنامه).
وز پی صید آهوی خوش پوز
چشمها پر ز سرمه کرده چو یوز.
سنایی.
یوززان فخر که شد درخور نخجیرگهش
بعد از این کبر پلنگان بود اندر سر او.
ادیب صابر.
برکند از دهان یوز به قهر
کلبتین دوشاخ آهو ناب.
سوزنی.
لشتند آستان بزرگان و مهتران
چون یوز پیر لشته به لب کاسه ٔ پنیر.
سوزنی.
از شیر فلک روی مگردان که حوادث
بر خصم تو آموخته چون یوز و پنیراست.
انوری.
گورچشمی که بر تن یوز است
از پی شیر نر ندوخته اند.
خاقانی.
دولت شاه جهان را گر میان بندی چو گور
دولت آید بر پی ات چون یوز بر بوی پنیر.
رضی الدین نیشابوری.
و آهوانگیز آن ختن بودند
آهوان را به یوز بنمودند.
نظامی.
چنین چند را کشت تانیمروز
چو آهوی پی کرده را تند یوز.
نظامی.
یوز از شره دیدن نخجیرهمه تن چون پروین چشم گشته و از خونخوارگی چشم او به سان دیده ٔ کبک و خروس مسکن خون شده و چون چشم میخواره و جلاد رنگ لعل بدخشان گرفته و به شکل اطفال سرمه از چشم او بر رخ فرودآمده. گفتی شبه در زر ترکیب کرده اند و یا بر ورق گل زرد خط بنفشه گون کشیده اند. و خالهای مشکین چون پشیزها بر پیکر زرین او گفتی بر توده ٔزعفران مهره های عنبرین برنهاده و یا حریر دیناری به مداد منقط کرده اند. (از تاج المآثر).
هرکه او شاهباز این سر نیست
زین طریقت جهنده چون یوز است.
عطار.
قرعه بر هرکو فتادی روز روز
سوی آن شیر او دویدی همچو یوز.
مولوی.
قوت سرپنجه ٔ شیری برفت
راضی ام اکنون به پنیری چو یوز.
سعدی (گلستان).
تو پار گریختی چو آهو
و امسال بیامدی چو یوزی.
سعدی.
ای گرگ نگفتمت که روزی
بیچاره شوی به دست یوزی.
سعدی.
بدان مرد کُند است دندان یوز
که مالد زبان بر پنیرش دو روز.
سعدی.
بسیاری از این جانوران نیز که می آوردندی... و وجوه به حسب عدد جانور به شمار خود بستدندی و معین نه که چگونه و چند است و چه مقرر گشته بدان واسطه زیادت جانور و یوز می رسانیدند و نیز ضبط نکرده که چند جانور دارند. (تاریخ غازانی ص 341). چنان اندیشید که اول فرمود که یکهزار جانور و سیصد قلاده یوز کفاف است... و هرکس را به مقدار آنکه از این یکهزار جانور و سیصد قلاده یوز در عهده ٔ اوست مقرر گردانیده. (تاریخ غازانی ص 343). چون حساب کردند آنچه جهت این مقدار از جانور و یوز مقرر شده و علوفه و علفه ٔ آن جماعت و طعمه و اولاغ و مایحتاج داخل آن به نیمه ٔ آنچه پیش از این مجری بود و ثلث این جانور نمی آوردند نمی رسید... و این زمان بی زحمت هر سال یکهزار و سیصد قلاده یوز می آورند و می سپارند. (تاریخ غازانی ص 344).
یاد از تن همچوشیرش ای دل
کم کن که نه یوز این پنیرم.
اوحدی.
عالمت یوز پای در دام است
واعظت مرغ دانه در منقار.
اوحدی.
نشگفت اگر به قوت بخت تو یوزبان
از قرص آفتاب دهد یوز را پنیر.
ابن یمین.
سَنّه؛ یوز ماده. هوبر؛ بچه ٔ یوز. (منتهی الارب).
- سال یوز، سال پلنگ. پارس ئیل. از سالهای دوازده گانه ٔ ترکان پس از بقر و پیش از خرگوش: از ابتدای پارس ییل که سال یوز بود واقع در شعبان سنه ٔ تسع و ثلاثین و ستمائه (639 هَ. ق.) تا انتهای مورین ییل که سال اسب... (جامعالتواریخ چ بلوشه ص 255). در پاییز پارس ئیل سال یوز واقع در ذی الحجه ٔ سنه ٔ احدی و خمسین... (جامعالتواریخ رشیدی).
- یوزواری، مانندیوز. همچون یوز:
کرد روبه یوزواری یک زغند
خویشتن را شد به در بیرون فکند.
رودکی.
- امثال:
خردمند را هست روشن چو روز
که سگ را نمایند ادب پیش یوز.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
مثل یوز. (امثال و حکم دهخدا).
|| سگ شکاری که به بوییدن شکار را پیدا می کند. (از برهان) (ناظم الاطباء). سگ خرد که کبکی را که در سوراخ است در پی فرستند تا کبک را از سوراخ به درآورد و آن به سبب جستن بود. (از فرهنگ اوبهی) (از لغت فرس اسدی) (از فرهنگ جهانگیری). توله. || بلوط سبز. نوعی درخت. (یادداشت مؤلف).
یوز. (ترکی، عدد، ص، اِ) کلمه ٔ ترکی است به معنی صد، و از این کلمه است «یوزباشی » و «یوزلک ». (از یادداشت مؤلف). و رجوع به صد و یوزلک و یوزباشی شود.
یوز. (اِخ) نام کویی به بلخ. (یادداشت مؤلف).
(اِ.) حیوانی است درنده شبیه پلنگ اما کوچکتر از آن که در قدیم آن را برای شکار تربیت می کردند.
یوزپلنگ
یوزیدن
یوزنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): چارهیوز، دریوز، ز بهر طلایه یکی کینهتوز / فرستاد با لشکری رزمیوز (فردوسی: لغت فرس۱: یوز)،
صد ترکی
از درندگان جنگل
صد آذری
صد ترکی، از درندگان جنگل
یوزپلنگ
(اسم) -1 جستن تفحص کردن، (صفت) جوینده، این کلمه درزبان عوام به صورت صفتی تحقیرآمیز و دشنام گونه برای مردان بکار رود و دومفهوم بدجنس وناجنس و نخراشیده و بی تربیت و بیرحم و نظایرآن ازآن استنباط میشود: کی این بچه را زدک بابای یوزت (اسم) یوزپلنگ