معنی یکسان در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

یکسان. [ی َ / ی ِ] (ص مرکب، ق مرکب) برابر. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (از ناظم الاطباء). مساوی. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). همانند. متساوی. هموار. بالسویه. (یادداشت مؤلف). سواء. (ترجمان القرآن):
این همه روز مرگ یکسانند
نشناسی ز یکدگرشان باز.
رودکی.
چو بخشایش پاک یزدان بود
دم آتش و خاک یکسان بود.
فردوسی.
حال آدم چو حال من بوده ست
این دو حال است همسر و یکسان.
فرخی.
هیبت مجلس تو هیبت حشر است مگر
که بود مرد و زن و نیک و بد آنجا یکسان.
فرخی.
که و مه را سخنها بود یکسان
که یارب صورتی باشد بدینسان !
(ویس و رامین).
دل من با دل تو نیست یکسان
تو را دامن همی سوزد مرا جان.
(ویس و رامین چ کلکته ص 175).
مرا مهر تو با جان هست یکسان
تو خود دانی که بیجان زیست نتوان.
(ویس و رامین).
ترکیب مردم را چون نیکو نگاه کرده آید بهایم اندر آن با وی یکسان است. (تاریخ بیهقی). در مجلس امارت ترتیب رفتن و نشستن و برگشتن این دو تن... یکسان فرمودی. (تاریخ بیهقی).
مر این هر دو را هیچ دهقان عادل
چه گویی که یکسان و هموار دارد.
ناصرخسرو.
بد ونیک چون نیست امروز یکسان
چنان دان که فردا نباشند همبر.
ناصرخسرو.
سوی گاو یکسان بود کاه و دانه
به کام خر اندر چه میده چه جودر.
ناصرخسرو.
هر فصلی از فصلهای سال بر طبعی دیگر است و طبعهای شراب خوارگان نیز یکسان نباشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). انوشیروان جواب داد که در شرع میان خاص و عام و پادشاه و رعیت فرقی نیست که همگان در آن یکسانند وبه مذهب این زندیق هم یکسان باشد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 87).
اگر به خواسته یکسان نه ایم شاید از آنک
نه آدمیم و به اصل و نژاد یکسانیم.
مسعودسعد.
مرده بیدار کردن آسان است
غافل و مرده هر دو یکسان است.
سنایی.
چون نقش واقعه... پیدا آمده باشد عاقل...و جاهل... یکسان باشند. (کلیله و دمنه).
از گدایی چون من و میری چو تو
عمر یکسان می ستاند سال و ماه.
خاقانی.
صبح شما دمی است و دم ما هزار صبح
هر پنج وقت ما شده یکسان صبحگاه.
خاقانی.
نه هر تیغی بود با زخم همپشت
نه یکسان روید از دستی ده انگشت.
نظامی.
به دستش موم و آهن هست یکسان
به پیشش خواه موم و خواه سندان.
نظامی.
مگو شیرین و شکّر هست یکسان
ز نی خیزد شکر شیرینی از جان.
نظامی.
در آن خانه تو را یکسان نمایم
جهانی گر پرآتش گر پرآب است.
عطار.
غم مخور شاد بزی زانکه غم و شادی تو
همه چون می گذرد پیش خِرَد یکسان است.
اثیر اومانی.
گر به صورت آدمی انسان بدی
احمد و بوجهل خود یکسان بدی.
مولوی.
چو کار با لحدافتاد هر دو یکسانند
بزرگتر ملک و کمترینه بازاری.
سعدی.
چو در چشم شاهد نیاید زرت
زر و خاک یکسان نماید برت.
سعدی.
تربیت یکسان است ولیکن طبایع مختلف. (گلستان). هرکه طمع یکسو نهد کریم و بخیلش یکسان نماید. (گلستان).
ابر شوتا که چو باران ریزی
بر گل و خس همه یکسان ریزی.
جامی.
- یکسان شدن، مانند هم شدن. (ناظم الاطباء):
چرا بر چرخ گردنده کواکب
همه یکسان نشد چون شمس ازهر.
ناصرخسرو.
چونانکه سوی تن دو در باغ گشادند
یکسان شودت بر در جان منظر و مخبر.
ناصرخسرو.
معنی جف ّ القلم کی این بود
که جفاها با وفا یکسان شود.
مولوی.
خاک چندان از آدمی بخورد
که شود خاک و آدمی یکسان.
سعدی.
- یکسان کردن، یکسانیدن. یکسان نمودن. برابر ساختن. (یادداشت مؤلف).
|| یک جور. یک طور. (یادداشت مؤلف). دارای یک جهت و یک ترتیب و یک طریق. (ناظم الاطباء). بر گونه ٔ واحد. بر یک حال:
چو پیروز گشتی بترس از گزند
که یکسان نگردد سپهر بلند.
فردوسی.
برملا از خوارزمشاه شکایت کرده و سخنان ناملایم گفته تا بدان جای که کار جهان یکسان بنماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 327).
با خلق راه دیگر هزمان مباز تو
یکسان بزی اگر نه ز اصحاب بابکی.
اسدی.
چون نیست حال ایشان یکسان و یک نهاد
گاهی به سوی مغرب و گاهی به خاورند.
ناصرخسرو.
|| موافق.همدستان:
همه اندر ثنای من یک لفظ
همه اندر هوای من یکسان.
مسعودسعد (دیوان ص 382).
|| معتدل. (یادداشت مؤلف):
همی تاخت یکسان چو روز شکار
به بازی همی آمدش روزگار.
فردوسی.
|| متشابه الاجزاء. (یادداشت مؤلف): زمین جسمی است یکسان... و آب جسمی است یکسان... و هوا جسمی است یکسان... و آتش جسمی است یکسان. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). هریک از این چهار [یعنی آتش و هوا و آب وخاک] جسمی است یکسان و جزوی از وی مخالف جزوی دیگرنیست. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- اندامهای یکسان، اعضاء بسیط چون گوشت و استخوان و خون و رگ و غضروف و مانند آن، مقابل اندامهای آلیه و اعضاء مرکبه مانند دست و پای و معده و سر و گردن و غیره. (یادداشت مؤلف). چیزها که تن مردم بدان برپای بود شش چیزاست، یکی ماده ٔ چهارگانه است که تن مردم از آن فراهم آورده شده است و این ماده ها یکی آتش است و یکی آب و یکی هوا و یکی خاک است و دوم اندامهای یکسان است واندامهای یکسان فراهم نهاده اند و درهم پیوسته. و اندامهای یکسان آن اندامهاست که هر پاره ای از آن بگیری همان نام و همان صفت دارد که در دیگر پاره ها چون استخوان و گوشت و پوست و غیر آنها چنانکه مثلاً گوشت سرهمان نام و همان صفت دارد که گوشت پای و استخوان و پوست و غیر آن همچنین. و اندامها که اندامهای یکسان فراهم نهاده است و درهم پیوسته چون دست و پای و غیر آن که از استخوان و رگ و پی و گوشت و عضله و پوست فراهم آمده است و درهم پیوسته و به تازی آن را بسیط و متشابه الاجزاء نیز گویند. و این را مرکب گویند و الاعضاء الاَّلیه نیز گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
|| ساده و بی نقش، مقابل سوزن کرد. (یادداشت مؤلف):
هرچه کردش بهار سوزن کرد
تیرماهش همی کند یکسان.
مسعودسعد (دیوان ص 410).
|| یکسون. (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا). همیشه و بردوام. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء):
فرق سرت سبز باد همچو سر سرو
تا که سر سرو سبز باشد یکسان.
سوزنی.
دایم دل تو حزین نماند
یکسان فلک این چنین نماند.
نظامی.
- به یکسان، دائم. همیشه و بردوام:
بود سال سی وشش اکنون تمام
که رفته ست یوسف علیه السلام
به یکسان پدر خون چکاند همی
به رخ بر ز خون سیل راند همی.
شمسی (یوسف و زلیخا).

فرهنگ عمید

مساوی، برابر، یک‌جور،
(قید) [قدیمی] همیشه،
[قدیمی] هم‌عقیده،
* یکسان داشتن: (مصدر متعدی) [قدیمی] = * یکسان کردن
* یکسان شدن: (مصدر لازم) مانند هم شدن،
* یکسان کردن: (مصدر متعدی) برابر کردن، مانند هم کردن،
* یکسان نمودن: (مصدر متعدی) = * یکسان کردن

حل جدول

همانند

فرهنگ فارسی هوشیار

برابر، مساوی، هموار، بالسویه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر