گنگی در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

گنگی. [گ ُ] (حامص) لکنت و گرفتگی زبان. (آنندراج). خَرَس.بَکَم. بَکامه. (منتهی الارب). صفت گنگ:
در سخن دُر ببایدت سفتن
ورنه گنگی به از سخن گفتن.
سنایی.
|| عدم فصاحت. (یادداشت مؤلف): هیچ چیز نیست که از او هم تن را فایده بود و هم روان را که غم را ببرد و بدل وی شادی آرد و بخل ببرد و بدل وی سخاوت آرد و گنگی ببرد و بدل وی فصاحت آرد... مگر شراب مسکر. (هدایهالمتعلمین ربیعبن احمد الاخوینی البخاری).

فرهنگ معین

(گُ) (حامص.) لکنت و گرفتگی زبان.

مترادف و متضاد زبان فارسی

بی‌زبانی، لالی، ابهام،
(متضاد) گویایی

فرهنگ فارسی هوشیار

‎ عدم قدرت تکلم: عقرب (دلالت کند بر. . . ) کری و گنگی و علت چشم، عدم فصاحت: هیچ چیز نیست که از او هم تن را فایده بود و هم روان را که. . . گنگی برد و بدل وی فصاحت آرد. . . مگر شراب.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر