معنی مسلم در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

مسلم. [م ُ ل ِ](اِخ) ابن محرز، مکنی به ابوالخطاب، متوفی به سال 140 هَ.ق. از متقدمان در هنرغناء و موسیقی. اصلش ایرانی است. پدرش مقیم مکه و از خدام کعبه بود. مسلم در مکه پرورش یافت، سپس گاه در این شهر و گاه در مدینه به سر می برد و موسیقی را در مدینه فراگرفت و در این فن براعت یافت، سپس به ایران آمد و موسیقی ایرانی را فراگرفت آنگاه به شام رفت و آهنگ های رومی را نیز فراگرفت و از درهم آمیختن موسیقی عربی و ایرانی و رومی نوعی موسیقی خاص و جالب به وجود آورد که در الحان و اشعار عرب مورد استفاده قرار گرفت و قبل از وی نظیر نداشت و چون شهرتش مقارن با صدر دولت عباسیان بود مورد احترام و توجه آنان واقع گشت و به وی «صنّاج العرب » می گفتند. در اواخر عمر به جذام گرفتار شد و منزوی گشت.(از الاعلام زرکلی).

مسلم. [م ُ س َل ْ ل َ](ع ص) سپرده شده.(از منتهی الارب)(ناظم الاطباء)(از دهار). || راضی شده به حکم قضا.(از منتهی الارب)(از اقرب الموارد). || تمام کرده.(دهار). || حواله شده. || امانت داده شده.(ناظم الاطباء). || درست کرده.(یادداشت مرحوم دهخدا). باورداشته شده.(غیاث)(آنندراج). مورد قبول. پذیرفته:
امام امم ناصرالدین که در دین
امامت جز او را مسلم ندارم.
خاقانی.
- ملای مسلم، ملای درست کاری که همه کس او را قبول داشته باشد.(ناظم الاطباء).
|| محقق.(ناظم الاطباء). قطعی: هیچ کس را از مخلوقات بقاء جاودانه و عمر بی کرانه مسلم نیست.(قصص الانبیاء ص 229).
کس را مباد با من و با درد من رجوع
زیرا که درد عشق مسلم خریده ام.
عطار.
|| معاف شده از تکالیف عرفی. معاف شده.(ناظم الاطباء). معاف.(یادداشت مرحوم دهخدا). || معاف از حقوق دیوانی: من به نزدیک امیر جده شدم و با من کرامت کرد و آنقدر باجی که به من می رسید از من معاف داشت و نخواست، چنانکه از دروازه مسلم گذر کردم.(سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 118). قم را مساحت کرد به سه هزارهزار درهم و کسری و رفع آن بنوشت، پس از آن که حصصی معافه و مسلمه که در دستهای مردم بود که آن را مساحت نمیکردند وضع کرد و معاف و مسلم داشت.(تاریخ قم ص 105). || رهائی یافته.(ناظم الاطباء). رها: حالی ذات او از مشقت فاقه... مسلم گردد.(کلیله و دمنه). || سلامت داشته شده.(آنندراج)(غیاث). کامل و صحیح و سالم و تندرست و درست و بی عیب.(ناظم الاطباء). ایمن. سالم.(یادداشت مرحوم دهخدا): هرگاه که متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند... سخاوت را با خود آشنا گرداند تا از حسرت مفارقت متاع غرور مسلم ماند.(کلیله و دمنه).
آدمی از حادثه بی غم نیند
بر تر و بر خشک مسلم نیند.
نظامی.
خط به جهان درکش و بی غم بزی
دور شو از دور مسلم بزی.
نظامی.
خردی گزین که خردی ز آفت مسلم است
کشتی چو بشکند چه زیان تخته پاره را.
وحید قزوینی.
|| تسلیم شده. گردن نهاده. مطیع. منقاد.(یادداشت مرحوم دهخدا). تصرف شده. ضبطشده. به تصرف درآمده:
امروزمرا مسلم آمد
در ملک سخن خدایگانی.
خاقانی.
نیست اقلیم سخن را بهتر از من پادشا
در جهان ملک سخن رانی مسلم شد مرا.
خاقانی.
خسروا ملک بر تو خرم باد
کل گیتی تو را مسلم باد.
؟(سندبادنامه ص 11).
صلاح آن است که به قهستان که اقطاع قدیم آل سیمجور است مقام افتد تا من به ملک فرستم و ولایت هرات و ایالت آن نواحی مقرر و مسلم گردانم.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 197). چون... ولایت خوارزم و جرجانیه او را مسلم شد خواهر سلطان را در نکاح آورد.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 403).
درویش را که ملک قناعت مسلم است
درویش نام دارد و سلطان عالم است.
ناصر بخاری.
هارون الرشید را چو ملک و دیار مصر مسلم شد گفتا...(گلستان).
تو عاشقان مسلم ندیده ای سعدی
که تیغ بر سر و سر بنده وار در پیشند.
سعدی.
|| خاص. در اختیار. بی منازع:
شاهنشه گیتی ملک عالم مسعود
کاین نام بدین معنی او راست مسلم.
فرخی.
بر خلق جهان تفاخر امروز
خاقانی را مسلم آمد.
امام مجدالدین خلیل.
ملک علام می فرماید یا داود ملک عالم بر تو مسلم گردانیدم.(قصص الانبیاء ص 53). || خاص. اختصاصاً. مخصوص: پدر گفت: ای پسر! منافع سفر... بسیار است ولیکن مسلم پنج طایفه راست...(گلستان سعدی).
مسلم جوان راست برپای جست
که پیران برند استعانت به دست.
سعدی(گلستان).
خدای راست مسلم بزرگواری و لطف
که جرم بیند و نان برقرار می دارد.
سعدی(گلستان).
|| آماده. مهیا:
هر آنچ این را بود آن را مهیا
هر آنچ آن را بود این را مسلم.
سعدی(هزلیات).
|| مجاز. مشروع. جایز. روا:
در حرم هرکس در آید لیک از روی شرف
نیست یک کس را مسلم در حرم کردن شکار.
سنائی.
نیم شب پنهان به کوی دوست گمنامان شوند
شهره نامان را مسلم نیست پنهان آمدن.
خاقانی.
آن را مسلم است تماشا به باغ عشق
کو خیمه ٔ نشاط به صحرای غم زند.
خاقانی.
خرج فراوان کردن کسی را مسلم است که دخل معین داشته باشد.(گلستان سعدی). نصیحت پادشاهان کسی را مسلم است که بیم سر ندارد یا امید زر.(گلستان).
مسلم کسی را بود روزه داشت
که درمانده ای را دهد نان و چاشت.
سعدی.
- مسلم الانصاف، نگاهدارنده ٔ عدالت و انصاف.(ناظم الاطباء).
- مسلم الثبوت، کاملاً قطعی و محقق.
- مسلم بودن، قطعی بودن. محقق بودن:
دعوی گریه مسلم نبود بر تو اگر
غوطه در قطره ٔ اشکی ندهی دریا را.
محمدیوسف.
- مسلم داشتن، تخصیص دادن. واگذاردن: زکریا را هیچ فرزند نبود مریم را به وی مسلم داشتند.(قصص الانبیاء ص 180).
- || پذیرفتن. امری را قبول کردن: همگان بیعت کردند با یوسانوس و شاپور او را مسلم داشت بعد مال و خزانه و اسباب للیانوس بستد.(فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 71).
- || باور داشتن:
وگر گوئی که میل خاطرم هست
من این دعوی نمی دارم مسلم.
سعدی.
نوح را معجزه آن وقت مسلم دارند
که ز دریای محبت به کران می آید.
زمانی یزدی(از آنندراج).
- || حجت دانستن کسی را.
- مسلم شدن، محقق شدن و به راستی ثابت گشتن.(ناظم الاطباء):
خوبیت مسلم است و ما را
صبر ازتو نمیشود مسلم.
سعدی(ترجیعات).
از دو حرف قالبی کزدیگران آموخته ست
دعوی گفتار بر طوطی مسلم کی شود.
صائب.
- || ثابت شدن. قطعی شدن:
در این صورت اگر تو هیچ حرف و صوت میخواهی
مسلم شد که بی معلول نبود علتی پیدا.
ناصرخسرو.
- || حاصل شدن. به دست آمدن:
سعدی اینک به قدم رفت و به سر بازآمد
مفتی ملت اصحاب نظر بازآمد.
چون مسلم نشدش ملک هنر چاره ندید
به گدائی به در اهل هنر بازآمد.
سعدی(قصائد).
- || مختص گشتن:
ترحم را عنان گیر ای محبت شرم دار از دل
مکن مشق ستم کاین شیوه بر گردون مسلم شد.
طالب آملی(ازآنندراج).
- مسلم کردن، محقق کردن.(ناظم الاطباء):
تا در الفت به روی آشنایان بسته ایم
جنت دربسته را بر خود مسلم کرده ایم.
صائب(دیوان چ قهرمان ص 2632).
- || ثابت نمودن.(ناظم الاطباء).
- || معافی بخشیدن.(ناظم الاطباء):
مسلم کردشهر و روستا را
که بهتر داشت از دنیا دعا را.
نظامی.
- مسلم گرداندن، مسلم گردانیدن. ثابت کردن. قطعی کردن.
- || محفوظ داشتن. مصون داشتن: به صلاح حال و مال تو آن لایق تر که به گناه اقرار کنی و به توبت و انابت خود را از تبعت آخر مسلم گردانی و بازرهی.(کلیله و دمنه چ مینوی ص 150).
- مسلم گردانیدن. رجوع به ترکیب مسلم کردن شود.
- مسلم گردیدن، مسلم گشتن. مسلم شدن. رجوع به ترکیب مسلم شدن شود.
- مسلم گشتن، مسلم گردیدن. مسلم شدن.
- || مطیع شدن: ملک و لشکر و رعیت او را مسلم گشت.(سلجوقنامه ص 30). و رجوع به ترکیب مسلم شدن در معنی دوم شود.
- مسلم ماندن، قطعی شدن. ثابت ماندن.
- || محفوظ ماندن. مصون گردیدن: من واثقم که اگر تفحص به سزا رود از بأس ملک مسلم مانم.(کلیله و دمنه).

مسلم. [م ُ ل َ](ع ص) نعت مفعولی از سَلَم. سلف شده و پیش خریده شده. و رجوع به سَلم شود.
- مسلم اًلیه،(اصطلاح فقه) بایع در بیع سَلم.
- مسلم فیه،(اصطلاح فقه) مبیع در بیع سَلم.

مسلم. [م ُ ل ِ](ع ص، اِ) کسی که متدین به دین اسلام باشد.(از اقرب الموارد)(ناظم الاطباء)(از منتهی الارب). مسلمان.(مهذب الاسماء)(دهار). آن که اسلام دارد.(آنندراج). اسلام آورده.(یادداشت مرحوم دهخدا). ج، مسلمون، مسلمین. || کسی که مردم از دست و زبان وی آسوده باشند.(ناظم الاطباء). ||(اصطلاح فقه) مشتری در بیع سَلم.

مسلم. [م ُ ل ِ](اِخ)(نهر...) شعبه ای از نهر جهانگیری است و نهر جهانگیری منشعب است از رود جراحی. و رود جراحی در خوزستان جاری است و ازمرتفعات شرقی این ایالت سرچشمه میگیرد و به باتلاقهای دورق(فلاحیه) میریزد.(از یادداشت مرحوم دهخدا).

مسلم. [م ُ ل ِ](اِخ) ابن احمدبن ابی عبیده ٔ بلنسی، معروف به صاحب قبله(از آن رو که کثیرالصلوه بود). عالم به فلکیات و فقه و حدیث. در مکه از علی بن عبدالعزیز و به مصر از مزنی و ربیعبن سلیمان مرادی و یونس بن عبدالاعلی و محمدبن عبداﷲبن عبدالحکیم و جز آنان علم و حدیث فراگرفت.(از یادداشت مرحوم دهخدا).

مسلم. [م ُ ل ِ](اِخ) ابن الحجاج بن مسلم القشیری نیشابوری(ولادت 204 هَ.ق. وفات 261 هَ.ق.). مکنی به ابوالحسین و ملقب به امام الحافظ. از مردم خراسان و از محدثین بزرگ قرن سوم هجری است. مولدش به نیشابور بود و زندگیش در حجاز و مصر و شام و عراق گذشت. وی را تألیفاتی است که اشهر آنها کتاب «صحیح » می باشد که به «صحیح مسلم » شهرت دارد و یکی از کتاب های معتبر در حدیث، و از «صحاح سته » است. مسلم در طول 25 سال بالغ بر 12000 حدیث در این کتاب جمع کرده است. کتب ذیل از جمله تألیفات اوست: المسند الکبیر، الجامع، الاسماء والکنی، الافراد و الوحدان، الاقران، مشایخ الثوری، تسمیه شیوخ مالک و سفیان وشعبه، کتاب المخضرمین، کتاب اولاد الصحابه، أوهام المحدثین، الطبقات، افراد الشامیین، التمییز و العلل.(از الاعلام زرکلی). ابوالحسین مسلم بن الحجاج بن مسلم بن وردبن کوشاد القشیری. در تصحیح المصابیح مسطور است که ولادتش درسنه ٔ اربع و مائتین روی نمود و او در خراسان از یحیی بن یحیی و اسحاق بن راهویه استماع حدیث کرد و در ری از محمدبن مهران الجمال و در عراق از احمدبن حنبل و در حجاز از سعیدبن منصور و در مصر از عمروبن شوار، وبه چهار واسطه از نبی(ص) روایت حدیث کند. وفاتش درشب یکشنبه بیست وپنجم رجب سال 261 هَ.ق. در نیشابوراتفاق افتاد و هم در آن شهر مدفون گشت. در تاریخ امام یافعی مذکور است که مسلم صحیح خود را از 300هزار حدیث مسموعه تصنیف نمود و میان علماء اهل سنت در باب تفضیل صحیح بخاری و صحیح مسلم اختلاف است و مشهور است که کتاب بخاری أفقه و کتاب مسلم أحسن سیاق را درروایات دارد.(از حبیب السیر چ طهران ج 2 ص 280).

مسلم. [م ُ ل ِ](اِخ) ابن عقبهبن رباح المزنی. یکی از سرداران معاویه در جنگ صفین و از سرداران یزیدبن معاویه در وقعه ٔ حره و جنگ با عبداﷲبن حنظله. وی زمان پیغمبر(ص) را درک کرد و چون در شورش مدینه از مدنیان تعداد بی شماری را از دم تیغ گذرانید به مسرف ملقب گشت.(از اعلام زرکلی و حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 545 و ج 2 صص 128- 129). رجوع به مُسرف شود.

مسلم. [م ُ ل ِ](اِخ) ابوالعلانیه. رجوع به ابوالعلانیه(مسلم....) شود.

مسلم. [م ُ ل ِ](اِخ) ابن عقیل بن ابی طالب بن عبدالمطلب بن هاشم، مقتول به سال 60 هَ.ق. از اجله ٔ بنی هاشم و کسی است که سیدالشهداء او را به لقب ثقه ملقب فرموده. وی صاحب رأی و علم و شجاعت بوده و در مکه اقامت داشت. چون مردم کوفه اطاعت خود را نسبت به امام حسین(ع) اعلام داشتند، حسین بن علی(ع) او را روانه ٔ کوفه ساخت که به نام آن حضرت از اهالی کوفه بیعت بگیرد و او از قریب 18000 تن بیعت گرفت، اما یزید، عبیداﷲبن زیاد را به حکومت کوفه فرستاد و عبیداﷲ مردم را از بیعت حسین(ع) منع و آنان را متفرق کرد و مسلم را به شهادت رساند. مسلم شوی رقیه دختر حضرت علی(ع) است که مادرش کلبیه بود.(از اعلام زرکلی و یادداشت مرحوم دهخدا).

مسلم. [م ُ ل ِ](اِخ) ابن عوسجه ٔ اسدی. از طایفه ٔ بنی اسد و از شهدای واقعه ٔ کربلا در روز عاشوراست.

مسلم. [م ُ ل ِ](اِخ) ابن قریش بن بدران العقیلی، ملقب به شرف الدوله و مکنی به ابوالمکارم. در موصل و دیار ربیعه و مضر امارت داشت. وی شیعی مذهب بود. و بعد از وفات پدر به سال 453 هَ.ق. به امارت رسید و مدت 35 سال حکومت کرد و در این مدت بر حلب و برخی از نواحی روم استیلا یافت و در جنگی که با سلیمان قتلمش کرد او را به قتل رساند، ولی خود نیز در این محاربه کشته شد، و به روایتی خادمش او را در حمام خفه کرد به سال 478 هَ.ق.(الاعلام زرکلی از تاریخ موصل).

مسلم. [م ُ س َل ْ ل ِ](ع ص) کسی که صحیح و سالم نگاه می دارد. || کسی که حمایت میکند رهائی و آزادی را. || آن که می سپارد چیزی را به کسی. || آن که تسلیم میشود و گردن می نهد به عدالت دیگری. || کسی که سلام میکند و ادای دعا و تهنیت می نماید. || آن که به خوبی و خوشی یاد میکند مرده و فوت شده را و علیه السلام میگوید. || جارچی صلح. || نایب حاکم جدید که تا ورود آن حاکم به مقر حکومت خود از وی نیابت میکند.(ناظم الاطباء).

مسلم. [م ُ ل ِ](اِخ) ابن محمود الشیرازی، ملقب به ابوالغنایم و مکنی به ابوالقاسم. وی با ملک معز حکمران یمن که در سال 598 هَ.ق. مقتول گشت معاصر بود و کتاب «عجایب الاسفار و غرایب الاخبار» را به نام وی تصنیف نمود.

مسلم. [م ُ ل ِ](اِخ) ابن مخشی. رجوع به ابومعاویه(مسلم...) شود.

مسلم. [م ُل ِ](اِخ) ابن الولید الانصاری. شاعر دوره ٔ عباسی، متوفی در سال 208 هَ.ق. رجوع به صریع الغوانی شود.

فرهنگ معین

(مُ سَ لَّ) [ع.] (اِمف.) باور کرده شده، تسلیم شده، حتمی، قطعی.

(مُ لِ) [ع.] (اِفا.) مسلمان.

فرهنگ عمید

مسلمان

قبول‌شده، پذیرفته،
آسان: مفت و مسلّم،
[قدیمی] حقیقی،
[قدیمی] سزاوار، شایسته،
[قدیمی] ممکن،
[قدیمی] سالم،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

گردن نهاده، بیگمان، روشن

فرهنگ فارسی هوشیار

باور کرده، تسلیم شده، پذیرفته کسی که متدین به دین اسلام باشد، مسلمان

فرهنگ فارسی آزاد

مُسَلَّم، تسلیم شده، واگذار گردیده، تفویض شده، مطیع و منقاد، محفوظ، «سَلام» گفته در فارسی به معنای قطعی و یقین و ثابت نیز مصطلح است،

مُسلِم، مُسَلمان (ضمناً اسم فاعل اَسلَمَ، یُسلِمُ، اِسلام نیز می باشد)،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری