معنی ابیات درس رستم و اشکبوس

معنی ابیات درس رستم و اشکبوس
  • 1- صدای پهلوانان و شیهۀ اسب هایشان (در میدان جنگ) آن قدر زیاد بود که از سیّاره های آسمانی (مرّیخ و زحل) هم بالاتر می­رفت.

    2- شمشیر و دست­ جنگجویان آغشته به خون بود در زیر ضربات نعل اسبان، صدای لرزش زمین به گوش می رسید.

    3- رنگ خورشید از ترس پریده ­بود خاک و سنگ هم (از ترس هجوم جنگاوران) به اضطراب و دلهره افتاده بودند.

    4- کاموس (پهلوان تورانی) به لشکر خود گفت: «حتّی اگر لازم باشد باید آسمان را درنوردید،...

    5- شمشیر و گرز و کمند بیاورید و برای بستن ایرانیان، تسمه و ریسمان آماده کنید. (ایرانیان را اسیر کنید.)

    6 ـ جنگجوی شجاعی که نام او اشکبوس بود / مانند طبل جنگی نعره برآورد.

    7 ـ آمد که با ایرانیان بجنگد و (همرزم و) حریف خود را به زمین بزند و شکست بدهد.

    8ـ رهّام در حالی که کلاهخود و لباس مخصوص جنگ پوشیده بود، سریع وارد میدان جنگ شد و گرد و خاک مبارزۀ آن ها به آسمان رسید.

    9 ـ رهام با اشکبوس به مبارزه پرداخت (گلاویز شد) و از هر دو سپاه صدای شیپور و طبل بلند شد.

    10 ـ اشکبوس گرز سنگین خود را به دست گرفت و زمین برای تحمّل سنگینی آن، مثل آهن سخت و آسمان (در اثر گرد و غبار) تیره و تار شد.

    11 ـ رهام گرز سنگین خود را بیرون کشید و دست دو پهلوان (به خاطر جنگ با گرزها) خسته شد.

    12 ـ وقتی رهّام از جنگ با اشکبوس کشانی خسته و درمانده شد از او روی برگرداند و به طرف کوه رفت. (فرار کرد.)

    12- طوس (فرمانده سپاه) که در مرکز سپاه بود خشمگین شد، اسبش را به حرکت درآورد تا پیش اشکبوس (برای جنگیدن) برود.

    14 ـ رستم عصبانی شد و به طوس گفت/ که رهام اهل بزم و باده‌خواری است. (اهل جنگ و مبارزه نیست.)

    15 ـ تو فرماندهی سپاه را برعهده داشته باش (سپاه را منظّم نگه‌دار.) من اکنون پیاده می جنگم.

    16 ـ (رستم) کمان آمادۀ خود را به بازویش انداخت، چند تیر هم بر کمربندش قرار داد.

    17ـ فریاد زد که ای مرد جنگجو، حریفت آمد فرار نکن. (بایست.)

    18 ـ اشکبوس خندید و تعجّب کرد، افسار اسبش را کشید (اسبش را متوقّف کرد) و رستم را صدا کرد.

    19 ـ در حالی که می‌خندید (مسخره می‌کرد) گفت: «نامت چیست ؟ چه کسی برای پیکر بی‌سر تو گریه خواهد کرد؟! »

    20 ـ رستم چنین پاسخ داد: «چرا نامم را می‌پرسی؟ پس از این، دیگر زنده نخواهی بود. (که دانستن اسم من به کارت بیاید.)

    21 ـ مادرم نام مرا «مرگِ تو» گذاشت و روزگار هم مرا پتک کلاهخود (و سر) تو قرار داده است. (من عامل مرگت هستم.)

    22 ـ اشکبوس به او گفت: بدون اسب (آمده ای) و خیلی سریع خود را به کشتن خواهی داد.

    23 ـ رستم چنین به او پاسخ داد: ای مرد جنگجوی ِ بیهوده گو... (موقوف المعانی)

    24ـ آیا تا به حال ندیدی که پیاده ای بجنگد و زورگویان را بکشد و نابود سازد؟ (مسلماً دیدی.)

    25 ـ هم‌اکنون، ای سوار جنگجو، پیاده جنگیدن را به تو یاد می‌دهم.

    26 ـ طوس مرا به این خاطر پیاده به جنگ فرستاده است تا اسب اشکبوس (تو) را بگیرم.

    27 ـ اشکبوس به او گفت: «با تو سلاحی، غیر از مسخره کردن و شوخی نمی‌بینم.»

    28 ـ رستم به او گفت: «تیر و کمان مرا ببین، که هم‌اکنون خواهی مُرد.»

    29 ـ رستم وقتی دید اشکبوس به اسب عزیزش می نازد/ کمانش را آماده کرد و زه آن را کشید.

    30 ـ تیری به پهلوی (سینه) اسبِ اشکبوس زد به گونه ای که اسب سرنگون شد.

    31 ـ رستم خندید و با صدای بلند گفت: «اکنون پیش جُفت و همراه عزیزت بنشین....

    32 ـ شایسته است که لحظه ای جنگیدن را رها کنی و سرش را به آغوش بگیری و کمی استراحت کنی.»

    33 ـ اشکبوس خیلی سریع کمانش را آماده کرد در حالی که می‌لرزید و چهره‌اش از ترس زرد شده بود....

    34 ـ به طرف رستم تیرهای زیادی پرتاب کرد. رستم به او گفت: «بیهوده... (موقوف المعانی)

    35 ـ جسمت را خسته می‌کنی و بازوان و جان ناپاکت را می‌آزاری.»

    36 ـ رستم دست به کمربند خود برد و یک‌ چوبه تیر از جنس چوب خدنگ انتخاب کرد.

    37 ـ تیری که نوک آن همانند الماس، بُرنده و مثل آب برّاق بود و به انتهای آن چهار عدد پر عقاب بسته بود.

    38 ـ رستم کمان را در دست گرفت و تیر (از جنس چوب خدنگ) را با شست گرفت و...

    39 ـ تیر را به پهلو و سینۀ اشکبوس زد و آسمان آن لحظه از رستم تشکّر کرد و دستش را بوسید.

    40 ـ اشکبوس همان لحظه جان داد و مُرد. طوری شد که گویی اصلاً از مادر زاده نشده بود.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری