معنی اختلال در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

اختلال. [اِ ت ِ] (ع مص) درماندن شتران در علف شیرین. || گذرانیدن در چیزی نیزه را و دوختن بآن. || حاجتمند شدن بسوی چیزی یا کسی. نیازمند شدن. لاغر و کم شدن گوشت کسی. || لاغر شدن جسم کسی. نزار شدن. (تاج المصادر بیهقی). || بهم وادوختن. بهم بازدوختن. (تاج المصادر بیهقی). || سرکه گردیدن عصیر. || سرکه ساختن. || سرکه انداختن. || سست و تباه شدن کار. زیان رسیدن بکارها. نادرست شدن کار. نابسامانی. بی سر و سامانی. بی سامانی. بی نظمی. بی ترتیبی. خلل پذیرفتن. (مؤید). بخلل شدن کاری. (تاج المصادر بیهقی). تباهی. || نقصان عقل. آشفتگی فکر. اختلال حواس:
وقت بازی کودکان رازاختلال
می نماید آن خزفها زرّ و مال.
مولوی.
- اختلال بصر، عدم انتظام قوه ٔ بینائی.
- اختلال حواس، پراکندگی و پریشانی حواس.
- اختلال دماغ، پریشانی حواس. عدم انتظام اعمال مغز.
- اختلال دماغ داشتن، پریشانی و اختلال حواس داشتن. رجوع به خَبْط شود.
- اختلال عقل، عدم انتظام اعمال مغز. دیوانگی.

فرهنگ معین

(مص ل.) درهم و بر هم شدن کار، خلل پذیرفتن، (اِمص.) بی سروسامانی. [خوانش: (اِ تِ) [ع.]]

فرهنگ عمید

تباه شدن و درهم‌و‌برهم شدن کار،
به‌هم‌خوردگی، آشفتگی، نابسامانی، بی‌سروسامانی،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

نابسامانی، آشفتگی، پراکندگی، ناهماهنگی، پریشانی

مترادف و متضاد زبان فارسی

اخلال، اغتشاش، بی‌نظمی، هرج‌ومرج، آشفتگی، پریشانی، پریشی، نابسامانی

فرهنگ فارسی هوشیار

‎ فریب دادن، راز شنیدن درهم برهمی به هم ریختگی

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر