معنی خواستگار در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

خواستگار. [خوا / خا] (ص مرکب) طالب. خواستار. خواهنده. (یادداشت بخط مؤلف). آرزومند. (ناظم الاطباء). مشتاق:
از آن پس نشستند در مرغزار
سخن گفته آمد ز هر خواستگار.
فردوسی.
بر صحبت او زمامداران
دلگرم شدند خواستگاران.
نظامی.
اندک سوی من نگر اگرچه
بسیار شدند خواستگاران.
عطار.
|| زن که به پسندیدن و گزیدن عروس رود. زن که برای دیدن دختری یا زنی فرستند تا او را دیده و از شمایل او مرد طالب ازدواج را آگاه کند. (یادداشت بخط مؤلف). طالب دختر و یا زن برای زناشویی و عروسی. (ناظم الاطباء). || آنکس که خواهش گرفتن زن یا دختری کند. || خواهشگر. (یادداشت بخط مؤلف). || طلبکار. (غیاث اللغات) (آنندراج).

فرهنگ معین

خواهنده، طالب زناشویی. [خوانش: (خا) (ص فا.)]

فرهنگ عمید

کسی که دختر یا زنی را برای زناشویی بخواهد و با او صحبت کند،
[قدیمی] خواهان، خواهنده،

فرهنگ فارسی هوشیار

(صفت) خواهنده طالب، طالب زناشویی.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر