معنی سرب در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

سرب. [س ِ] (ع اِ) گله ٔ آهوان. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (دهار) (منتهی الارب). || جماعت زنان و جز آن. || گروه سنگخوار. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). گروه ازپرندگان و از این معنی است گفته ٔ شاعر:
اء سرب َالقطا هل من یعیر جناحَه ُ
لعلی الی من قد هویت اطیر.
(از محیط المحیط).
و قطا، مرغی سنگخوار بود. مؤلف منتهی الارب و به پیروی از او مؤلفان آنندراج و ناظم الاطباءعام را بر خاص اطلاق کرده اند. || پاره ای از خرمابنان. || راه. || حال و شأن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || دل. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و از این معنی است: هو واسعالسرب، ای رخی البال، یعنی آسوده خاطر است. (منتهی الارب). || نفس. (آنندراج) (ناظم الاطباء). و منه: هو آمن فی سربه، ای نفسه. (آنندراج). || سینه. ج، اسراب. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (بحر الجواهر).

سرب. [س ُ / س ُ رُ] (اِ) اوستا «سرو» (سرب)، پهلوی «سرپین » (سربی)، کردی «سیریفت »، بلوچی «سوروپ »، «سوروف »، افغانی «سوروپ »، گیلکی «سورب ». رجوع کنید به اسرب، معرب آن نیز «اسرب ». (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). مخفف اسرب که بعربی آنُک و بهندی سیسا خوانند. (برهان) (آنندراج). اسرب.آنک. (نصاب الصبیان). سرب دارای خواص فیزیولوژیکی و عمومی و بهداشتی است و دارای مسمومیت های حاد و مزمن میباشد. رجوع به درمان شناسی عطایی صص 465- 470 شود.یکی از فلزاتی است که از قدیم الایام شناخته شده و جسمی است سفید خاکستری رنگ و بسیار نرم و سنگین و وزن مخصوص آن 11/33 و همیشه در کان بصورت سولفور میباشد واکثر اوقات محتوی مقدار زیادی سم و یکی از سموم قویّه است و از این جهت استعمال آن در آلات و ادوات طباخی بسی خطرناک میباشد و املاح و ترکیبات این فلز را خارجاً و داخلاً در طب استعمال میکنند و نیز در نقاشی وصنایع مستعمل است. (ناظم الاطباء): و از شهر سامار به دیلمان آهن و سرمه و سرب بسیار خیزد. (حدود العالم). و اندر کوههای فرغانه معدن زر و سیم است بسیار و معدن مس و سرب و نوشادر. (حدود العالم).
گروهی اند که ندانند باز سیم ز سرب
همه دروغ زن و خربطند و خیره سرند.
قریعالدهر (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 297).
بچشم خرد چیز ناچیز کرد
دو صندوق پر سرب و ارزیز کرد.
فردوسی.
جان تو بی علم چه باشد سرب
دین کندت زرّ که دین کیمیاست.
ناصرخسرو.
نگویی سنگ مغناطیس آهن چون کشد با خود
سرب الماس را برد که این حکمت زبر دارد.
ناصرخسرو.
سیماب دختر است عطارد را
کیوان چو مادر است و سُرُب دختر.
ناصرخسرو.
در آن چه عیب که از سرب بشکند الماس
هنر در آنکه ز الماس بشکند پولاد.
خاقانی.
این هم ز عجایب خواص است
کالماس به زخم سرب بشکست.
خاقانی.
|| غار و مغاره. (ناظم الاطباء).

سرب. [س َ رِ] (ص) پوسیده. (ناظم الاطباء). پوده. (برهان) (آنندراج). فسرده. (ناظم الاطباء) (جهانگیری). افشرده. (برهان) (آنندراج). از هم رفته. (جهانگیری) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کهنه و فرسوده. (ناظم الاطباء).

سرب. [س َ] (ع مص) دوختن درز. (منتهی الارب). دوختن مشک. (محیط المحیط).

سرب. [س َ] (ع اِ) ستور. (منتهی الارب). شتر و هر چرنده. (محیط المحیط). || چرندگان. (منتهی الارب) (آنندراج). || راه. (منتهی الارب) (آنندراج) (محیط المحیط). || درز. (منتهی الارب). || جانب و سوی. (منتهی الارب) (آنندراج). وجهه. (محیط المحیط). || سینه. (محیط المحیط). || گویند: اذهب فلااَنْدَه ُ سربک، ای لااردّ؛ مرا حاجتی در تو نیست. در جاهلیت بجای صیغه ٔ طلاق گفتندی: اذهبی فلااَنْدَه ُ سربک. (منتهی الارب) (محیط المحیط).

سرب. [س َ رَ] (ع اِ) سوراخ جانوران دشتی. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). سُمج. (مجمل اللغه) (شرفنامه):
در هزیمت چون زنی بوق ار بجایستت خرد
ور نه ای مجنون چرا می پای کوبی در سرب.
ناصرخسرو.
|| خانه ٔ کنده زیر زمین. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب):
وز مغرب آفتاب چو سر زد مترس اگر
بیرون کنی تو نیز به یمگان سر از سرب.
ناصرخسرو.
|| گیاه. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). || راه پوشیده. || کاریز که از آن آب به باغ رود. || آبی که به مشک ریزند تا دوالهای آن تر و نرم گردد. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). آب که در مشک نو کنند تا درزهای آن محکم شود. (مهذب الاسماء). || آبی که از مشک روان شود. || آب روان. ج، اَسْراب. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). || از ارباب منازل. (تحقیق ماللهند ص 262).

سرب. [س َ رَ] (ع مص) روان شدن آب از آب دستان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چکیدن آب از مشک نو. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی).

فرهنگ معین

گله آهو، دسته پرندگان، دل، قلب. [خوانش: (س) [ع.] (اِ.)]

(سُ) (اِ.) فلزی است نرم و چکش خور به رنگ خاکستری که در طبیعت به طور آزاد موجود نیست.

(سَ رَ) [ع.] (اِ.) راه زیرزمینی.

فرهنگ عمید

گلۀ آهو،
دستۀ پرندگان،
جماعت،
راه،
قلب، دل،

فلزی نرم، چکش‌خور، قابل تورق و کم‌دوام به ‌رنگ خاکستری که در مجاورت هوا تیره و در ۳۲۷ درجه سانتی گراد حرارت ذوب می‌شود. برای ساختن ساچمه، گلوله، حروف چاپخانه و روکش سیم‌های برق به کار می‌رود،

حل جدول

فلز گلوله

انک

گله آهو، فلز گلوله، فلز سنگین، فلز چاپخانه

آنُک

فلز سنگین

فلز چاپخانه

عنصر شماره 82

گله آهو، فلز گلوله، فلزسنگین، فلز چاپخانه

آنک

گویش مازندرانی

سرب

فرهنگ فارسی هوشیار

یکی از فلزات شناخته شده و از قدیم الایام بوده و جسمی است سفید خاکستری رنگ و بسیار نرم و سنگین و وزن مخصوص دارد و اکثر اوقات محتوی مقدار زیادی سم و یکی از سموم قویه است و از این جهت استعمال آن در آلات و ادوات طباخی بسی خطرناک می باشد

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری