معنی عمر در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن شور. رجوع به ابوشور (عمربن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن عثمان بن اسنفداد کاتب. از شعرای مصر بود و دیوان او پنجاه ورقه است. (از الفهرست ابن الندیم).

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن محمد سلمی. رجوع به عمر سلمی (ابن عبداﷲ...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن محیص. رجوع به ابوحفص (عمربن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ (عبیداﷲ) اقطع. رجوع به عمر اقطع (ابن عبیداﷲ...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن عبدالملک بن محمدبن عبدالرحمان بن معاویهبن حدیج. مشهور به ابن ملاک. والی اسکندریه در قرن دوم هجری. وی ابتدا از جانب محمدبن هبیره والی اسکندریه گشت و چون فضل بن عبداﷲ امیر مصر شد ابن ملاک بر او شورید و فتنه ای در اسکندریه آغاز گشت که به کشتن ابن ملاک به سال 200 هَ.ق. انجامید. (از الاعلام زرکلی از خطط مقریزی ج 1 ص 172 و الولاه کندی ص 157).

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن عبدالواحد. یکی از روات قرائت ابن عامر بواسطه ٔ یحیی بن حارث ذماری است. (از الفهرست ابن الندیم).

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن عبدالواحد دمشقی سلمی. رجوع به ابوحفص (عمربن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن عبدالوهاب. رجوع به ابوحفص (عمربن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن عبیداﷲبن معمر. رجوع به عمر تیمی (ابن عبیداﷲبن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن عبیداﷲ اقطع. رجوع به عمر اقطع شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن عثمان بن شاهین. رجوع به ابوحفص (عمر...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن علی بن سعید فودودی. رجوع به عمر فودودی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن عثمان بن یعقوب مرینی. رجوع به ابوعلی (عمربن ابی سعید...) و عمر مرینی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن عدیم. رجوع به ابن العدیم و عمر (ابن احمدبن هبهاﷲبن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن علاء. وی از موالی و عامل مهدی عباسی بر طبرستان بود. او را از فرماندهان بزرگ و شخصی سخی و دوراندیش دانسته اند و گویند که وی ابتدا در ری به قصابی اشتغال داشت، سپس با جمعی به جنگ ستباد (ستفاذ) که در ایام منصور خلیفه ٔ عباسی در طبرستان خروج کرده بود، رفت و از خود فداکاریهای بسیار نشان داد و این امر باعث تقرب وی به دستگاه خلافت گشت. و سرانجام در حدود سال 165 هَ.ق. در زمان خلافت المهدی عباسی در طبرستان کشته شد. (از الاعلام زرکلی از سمط اللاَّلی ص 551 و فتوح البلدان ص 346).

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن علی بن ابی طالب (ع). مشهور به عمر اکبر. از فرزندان امیرالمؤمنین (ع) است و مادر او ام حبیبه بوده است. و بطنی از بنی هاشم از قریش از عدنانیه به وی منسوب است. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 5 ص 584، معجم قبائل العرب ج 2 و نهایهالارب نویری ج 2 ص 360 شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن علی بن احمدبن لیث. رجوع به عمر لیثی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن علی بن احمد انصاری. رجوع به عمر انصاری شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن علی بن بدوح. رجوع به ابن البدوح و عمر قلعی (ابن علی بن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب (ع). از فرزندان امام زین العابدین (ع). وی از جمله اولاد امیرالمؤمنین (ع) است که ابوسلمه ٔ خلال پیش از تشکیل دولت عباسیان، بدانها مکتوب نوشت تا قبول خلافت کنند. دو دیگر یکی امام جعفر الصادق (ع) و دیگری عبداﷲبن حسن بن حسن بن علی المرتضی بوده اند. ولی هر سه تن این پیشنهاد رارد کردند. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 68 و 200).

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن علی بن رسول. رجوع به عمر رسولی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن عمربن عبدالعزیزهباری قرشی، مکنی به ابومنذر. سومین تن از ملوک بنی هبار در سند. رجوع به هباری (عمربن عبداﷲ...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن علی. رجوع به ابواسحاق سبیعی شود.

عمر.[ع ُ م َ] (اِخ) ابن علی بن مرشد. رجوع به ابن فارض (ابوحفص و ابوالقاسم...) و عمر (ابن فارض...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن عبدالحمید. رجوع به عمادالدین (عمربن عبدالحمیدبن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن شاهین. رجوع به عمر بغدادی (ابن احمدبن عثمان...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن شاهین سمرقندی. رجوع به ابوحفص (عمربن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن شَبّهبن عُبیدهبن ریطه ٔ نمیری بصری، مکنی به ابوزید. شاعر، راویه و مورخ قرن سوم هجری. رجوع به ابوزید (عمربن شبهبن...) و مآخذ ذیل شود: الاعلام زرکلی چ 2 ج 5 ص 206، ارشاد الاریب ج 6 ص 48، تهذیب التهذیب ج 7 ص 460، فوات الوفیات ج 1 ص 378 و بغیهالوعاه ص 361.

عمر. [ع َ] (ع مص) دیر ماندن و زیستن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دیر زیستن. (دهار). عُمر. عَمَر. عَماره. رجوع به عمر و عماره شود. || دیر داشتن و باقی گذاردن. (از اقرب الموارد): عمره اﷲ؛ دیر دارد او راخدای. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). هرگاه لام ابتدا بر «عمر» درآید مرفوع میگردد بنابر مبتدا بودن که خبر آن محذوف باشد، چنانکه گوئیم: لعمرُ اﷲ که تقدیر آن لعمر اﷲ یسمی، یا لعمر اﷲ ما اُقسم به میباشد. و هرگاه بدون لام باشد مانند سایر مصادر منصوب میگردد، چنانکه گوئیم عمر اﷲ ما فعلت کذا، و عمرک اﷲ مافعلت ُ. و اما معنای لعمر اﷲ و عمر اﷲ «به هستی و بقای خداوند سوگند میخورم » میباشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || آبادان گردیدن و مسکون شدن. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || سکونت و منزل کردن. || بنا کردن. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || پرستش و عبادت کردن. (از اقرب الموارد). عَماره. رجوع به عماره شود. || خدمت کردن. عَماره. رجوع به عماره شود. || نماز خواندن و روزه گرفتن. (از اقرب الموارد). عَماره. رجوع به عماره شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن شیخ. رجوع به عمر (ابن احمد...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن طبرزد. رجوع به ابن طبرزد شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن طوسون بن محمد سعیدبن محمدعلی. مورخ و از امرای سابق مصر بوده است. در سال 1289 هَ.ق. در اسکندریه تولد یافت و تحصیلات خویش رادر سویس تکمیل کرد. در زبان و ادبیات عربی و ترکی وفرانسه و انگلیسی دستی توانا داشت. در برخی جنبشهای انقلابی مخالف بیگانگان شرکت داشت و سرانجام بسال 1363 هَ.ق. در اسکندریه درگذشت. او تألیفات بسیاری به زبان عربی و فرانسه دارد که از آن جمله است: 1- البعثات العلمیه فی عهد محمدعلی و عباس و سعید. 2- خطالاستواء. 3- ضحایا مصرفی السودان و خفایا السیاسه الانکلیزیه. 4- تاریخ نیل (به فرانسوی). 5- جغرافیای مصر در عهد عرب (به فرانسوی). (از الاعلام زرکلی).

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن عامر تمار. رجوع به ابوحفص (عمربن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن عباد. حسن بن موسی النوبختی را کتابی است به نام «کتاب الاحتجاج لعمربن عباد و نصره مذهبه ». (از الفهرست ابن الندیم).

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن عبدالرحمان ابار. رجوع به ابوحفص (عمربن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن عبیدبن یعمر. رجوع به ابوالشعثاء (عمربن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن عبدالرحمان فاخوری بیروتی. رجوع به عمر فاخوری شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن عبدالعزیزبن ابی دلف. رجوع به عمر دلفی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن عبدالعزیزبن عمربن مازه، مکنی به ابومحمد و ملقب به برهان الائمه و حسام الدین و مشهور به صدر شهید. از اکابر حنفیه ٔ خراسان در قرن ششم هجری. رجوع به صدرشهید و مآخذ ذیل شود: الاعلام زرکلی چ 2 ج 5 ص 210، الفوائد البهیه ص 149 و الجواهر المضیئه ج 1 ص 391.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن عبدالعزیزبن مروان. رجوع به عمر اُموی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن عبدالعزیزبن منذربن زبیربن عبدالرحمان بن هبار مطلبی اسدی قرشی. اولین تن از ملوک بنی هباردر سند. رجوع به هباری (عمربن عبدالعزیز...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن عبدالعزیز شطرنجی. رجوع به عمر شطرنجی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن ابراهیم باجمال. فقیه و متصوف اواخر قرن نهم و اوایل قرن دهم هجری (857- 916 هَ.ق). رجوع به باجمال شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن ابی ربیعه. رجوع به عمر مخزومی (ابن عبداﷲ...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن احمد بامخرمه. رجوع به عمر بامخرمه شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن عبدالاسد. رجوع به عمر مخزومی (ابن عبداﷲبن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن علی بن سالم بن صدقه ٔ لخمی اسکندری فاکهانی. ملقب به تاج الدین. از علمای نحو اسکندریه در اواخر قرن هفتم و اوایل قرن هشتم هجری. رجوع به تاج الدین (فاکهانی...) و مآخذ ذیل شود: الاعلام زرکلی ج 5 ص 217، البدایه و النهایه ج 14 ص 168، الدرر الکامنه ج 3 ص 178 و بغیهالوعاه ص 362.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن علی بن مقدم. رجوع به ابوحفص (عمربن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن شابه بصری. وی همان عمربن شبه است که نام پدر او در الفهرست ابن الندیم «شابه » ضبط شده است. رجوع به ابوزید (عمربن شبهبن...) و عمر (ابن شبهبن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن موسی بن جعفر الصادق (ع). از فرزندان امام هفتم است و برخی نام او رامحمد دانسته اند. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 81).

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن مسلم. رجوع به عمر عکبری شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن مصطفی حمد. رجوع به عمر حمد شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن مطرف. رجوع به ابوالوزیر (عمربن...) و عمر عبدی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن مظفربن عمربن محمدبن ابی الفوارس معری کندی. رجوع به ابن الوردی (زین الدین...) ومآخذ ذیل شود: الاعلام زرکلی چ 2 ج 5 ص 228، فوات الوفیات ج 2 ص 116، بغیهالوعاه ص 365، النجوم الزاهره ج 10 ص 240، آداب اللغه العربیه ج 3 ص 192، دائره المعارف اسلامی ج 1 ص 302 و نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 310.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن مظفر یوسف بن عمربن رسول، مکنی به ابوالفتح. متوفی بسال 696 هَ.ق. او را کتابی است در نجوم به نام تبصره. (از گاهنامه ٔ 1310 ص 91). رجوع به کشف الظنون شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن معمر. رجوع به عمر (ابن موسی بن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن ملاک. رجوع به عمر (ابن عبدالملک بن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن ملقن. رجوع به عمر انصاری شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن منبه سدوسی. رجوع به ابوالمنبه (عمربن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن موسی بن عبیداﷲبن معمر. مشهور به ابن معمر.از فرماندهان شجاع قرن اول هجری. وی به کمک ابن اشعث بر عبدالملک بن مروان خروج کرد. و در واقعه ٔ دیرالجماجم شرکت داشت. و سرانجام به سال 83 هَ.ق. در خراسان دستگیر و به امر حجاج کشته شد. (از الاعلام زرکلی).رجوع به مآخذ ذیل شود: تهذیب التهذیب ج 7 ص 501، غایهالنهایه ج 1 ص 598 و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 156.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن مختاربن منفی. رجوع به عمر مختار شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن نبیل. رجوع به ابوحفص (عمربن...) شود.

عمر.[ع ُ م َ] (اِخ) ابن نجیم. رجوع به عمر مصری شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن واصل. رجوع به ابویزید (عمربن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن وردی. رجوع به ابن الوردی و عمر (ابن مظفربن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن هارون. رجوع به عمر بلخی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن هبیره. رجوع به ابن هبیره (ابوالمثنی...) و عمر فزاری (ابن هبیرهبن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن هرمز. رجوع به ابوحفص (عمربن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن یحیی بن عبدالواحد هنتاتی. رجوع به ابوحفص (عمربن یحیی اول...) و عمر حفصی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن یحیی بن محمد هنتاتی. رجوع به عمر حفصی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن مسعودبن احمدبن عبدالعزیزبن مازه. ملقب به صدرالشریعه و برهان الاسلام و تاج الدین. وی از ائمه ٔ بزرگ ماوراءالنهر و از صدور آل مازه است که در علوم دینی و ادبی تبحر داشت و درقرن ششم هجری، در عهد سلطنت قلج طغماج خان ابراهیم بن حسین و پسرش نصرهالدین قلج ارسلان عثمان، از شاهان آل افراسیاب به سر میبرد. وی یکی از استادان عوفی، صاحب لباب الالباب بوده است. او را رباعیات مشهوری است. رجوع به مآخذ ذیل شود: تاریخ ادبیات در ایران تألیف صفا ج 2 ص 833، لباب الالباب ج 1 ص 169، کشف الظنون ص 69، چهارمقاله ٔ نظامی عروضی «بنی مازه » ص 114 و 121.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن محمد مالکی. رجوع به ابوالفرج (مالکی...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن علی مطوعی. رجوع به عمر مطوعی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن محمدبن احمد، مکنی به ابوالقاسم و ملقب به جمال الاسلام. رجوع به ابن بزری شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن عمرو احموسی. رجوع به ابوحفص (عمربن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن فارض. نسب وی چنین است: عمربن علی بن مرشدبن علی حموی مصری، مکنی به ابوحفص و ابوالقاسم و ملقب به شرف الدین و مشهور به ابن فارض. او شاعر و متصوف اواخر قرن ششم و اوایل قرن هفتم هجری بود. رجوع به ابن فارض (ابوحفص و ابوالقاسم...) و مآخذ ذیل شود: الاعلام زرکلی چ 2 ج 5 ص 216، وفیات الاعیان ج 1 ص 383، التکمله لوفیات النقله، میزان الاعتدال ج 2 ص 266، شذرات الذهب ج 5 ص 149، لسان المیزان ج 4 ص 317، حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 334 و نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 449.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن فرحان طبری. رجوع به عمر طبری شود.

عمر.[ع ُ م َ] (اِخ) ابن فهد. رجوع به عمر هاشمی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن قاسم کوفی. رجوع به ابوزبید (عمربن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن قیس سندل. رجوع به ابوحفص (عمربن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن لحأبن حدیر. رجوع به عمر تیمی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن مبارک، مولای خزاعه. شاعری قلیل الشعر است. (از الفهرست ابن الندیم).

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن محمدبن ابی بکر فارسکوری. ادیب قرن دهم و یازدهم هجری بود که بسال 1018 هَ.ق. درگذشت. رجوع به فارسکوری شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن محمدبن احمدبن اسماعیل. رجوع به عمر نسفی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن محمدبن یوسف ازدی. رجوع به عمر ازدی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن محمدبن احمدبن علی بن عدیس قضاعی. رجوع به عمر قضاعی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن محمد (احمد) بن تقی بن عبداﷲ حضرمی. رجوع به عمر حضرمی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن محمدبن حمدبن خلیل سکونی. رجوع به عمر سکونی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن محمدبن خالدبن عبدالملک مرورودی. رجوع به عمر مرورودی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عبداﷲبن عمویه. رجوع به عمر سهروردی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عبداﷲبن محمدبن مسلمه ٔ تجیبی. رجوع به عمر تجیبی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عبداﷲ ازدی شلوبینی یا شلوبین. رجوع به عمر شلوبینی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عمر خبازی خجندی. رجوع به عمر خبازی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن محمدبن محمدبن ابی الخیر. رجوع به عمر هاشمی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن محمدبن منصور. رجوع به عمر امینی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن شاهنشاه. رجوع به عمر ایوبی (ابن شاهنشاه بن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن سهلان ساوی. رجوع به ابن سهلان و عمر ساوی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن یوسف بن عمربن علی بن رسول. رجوع به عمر رسولی (ابن یوسف...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن احمدبن احمد مصری. رجوع به عمر نشائی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن ابی خلیفه ٔ عبدی محدث. رجوع به ابوحفص (عمربن...) شود.

عمر. [ع ُم َ] (اِخ) ابن ابی زیاد. رجوع به عمر ابزاری شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن ابی سلمه. رجوع به ابوحفص (عمربن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن ابی عمر محمدبن یوسف بن یعقوب بغدادی، مکنی به ابوالحسین. وی محدث، لغوی، نحوی و محاسب قرن سوم و چهارم هجری بود که بسال 328 هَ.ق. درگذشت. رجوع به ابوالحسین (ابن ابی عمر...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن احمد. رجوع به ابوحفص (عمربن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن احمد، مکنی به ابوحفص و مشهور به ابن شیخ. وی از اهالی رأس الجبل بود (1237- 1329 هَ.ق). او را رسائلی در مسائل شرعی است. (معجم المؤلفین ج 7 ص 273 از اعلام الشرقیه ٔ مجاهد).

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن احمدبن ابراهیم برمکی. رجوع به عمر برمکی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن احمدبن ابراهیم عبدوی نیشابوری. رجوع به عمر عبدوی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن احمدبن ابی بکر شافعی. رجوع به عمر رازی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن احمدبن تقی. مشهور به ابن خلدون. رجوع به ابن خلدون (ابومسلم عمربن...) و عمر حضرمی (ابن احمدبن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن ابی بکر (المتوکل علی اﷲ) بن یحیی بن ابراهیم حفصی، مکنی به ابوحفص. دوازدهمین پادشاه بنی حفص (موحد) در تونس. وی بسال 723 هَ.ق. تولد یافت و در سال 747 هَ.ق. با وی بیعت شد و فقط مدت ده ماه و سیزده روز حکومت کرد. رجوع به ابوحفص (عمربن ابی بکر) و مآخذ ذیل شود: الاعلام زرکلی چ 2 ج 5 ص 200، الخلاصه النقیه ص 72، خلاصه تاریخ تونس ص 117، الدوله الحفصیه ص 113 و طبقات سلاطین اسلام ص 44.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن احمدبن عبداﷲ جمل. رجوع به عمر جمل شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن احمدبن عبیداﷲ. ملقب به تاج الشریعه. رجوع به عمر مجوبی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن احمدبن عثمان. مشهور به ابن شاهین. رجوع به عمر بغدادی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن احمدبن علی. مشهور به ابن خدر. رجوع به عمر هلالی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن احمدبن علی شماع. ملقب به زین الدین. رجوع به عمر شماع شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن احمدبن عمر. مشهور به ابن سریج. رجوع به عمر شافعی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن احمدبن محمد. ملقب به نعیمی. رجوع به عمر خربوتی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن احمدبن محمد بلبیسی. ملقب به سراج الدین. رجوع به عمر بلبیسی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن احمدبن هبهاﷲبن محمدبن هبهاﷲبن احمدبن یحیی بن زهیربن هارون بن موسی بن عیسی بن محمدبن ابی جراده ٔ عقیلی حلبی حنفی، مکنی به ابوالقاسم یا ابوحفص و ملقب به کمال الدین و مشهور به ابن عدیم.ادیب، نویسنده، شاعر، مورخ، فقیه و محدث بود. در سال 586 یا 588 هَ.ق. در حلب متولد شد و در جمادی الاولی سال 660 یا 666 هَ.ق. در قاهره درگذشت. علاوه بر کتبی که در ذیل عنوان «ابن العدیم » ذکر شده کتاب بغیهالطلب فی تاریخ حلب نیز تألیف اوست. رجوع به ابن العدیم در همین لغت نامه و مآخذ ذیل شود: معجم المؤلفین ج 7 ص 275، معجم الادباء چ مصر ج 16 ص 5، النجوم الزاهره ج 7 ص 208، المختصر من اخبار البشر ج 3 ص 224، فوات الوفیات ابن شاکر کتبی ج 2 ص 101، البدایه ابن کثیر ج 13 ص 236، مرآهالجنان یافعی ج 4 ص 158، حسن المحاضره ج 1 ص 265، تاج التراجم ص 35، کشف الظنون ص 30 و سایر صفحات، هدیه العارفین ج 1 ص 787، اعیان الشیعه ج 42 ص 222، الجواهر المضیئه و الاعلام زرکلی چ 2 ج 5 ص 197.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن ابی بکر محمدبن معمر. مشهور به ابن طبرزد. رجوع به ابن طبرزد شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن ابی بکربن عبدالحق مرینی. رجوع به عمر مرینی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن احمد خرمی حموی. رجوع به عمر حموی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) نام مردی است و آن معدول از «عامر» باشد، لذا غیرمنصرف است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

عمر. [ع َ] (ع اِ) زندگانی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، أعمار. رجوع به عُمرو عُمُر شود. گویند که عمر غیر از بقاء است، زیرا عمر عبارت از مدتی است که بدن بوسیله ٔ حیات قائم است و حال اینکه بقاء ضد فنا و نیستی است، لذا غالباً خداوند را به بقاء توصیف کنند و وصف او به «عمر» نادر است. (از اقرب الموارد). || دین و ملت، چنانکه گویند: لَعَمری، سوگند به دینم. || گوشت میان دو دندان، یا گوشت بن دندان. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گوشت لثه. (از اقرب الموارد).ج، عُمور، عُمر. رجوع به عمر شود. || گوشواره ٔ بالایین. || هر دراز میان دو سِنَّه که دانه ٔ سیر باشد. || درخت دراز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و یک دانه ٔ آن عَمره است. (از اقرب الموارد). || نخل السکر. خرمایی است نیکو و جید. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

عمر. [ع َ م َ] (ع مص) دیر ماندن و زیستن. (از اقرب الموارد). عَمر. عُمر. عَماره. رجوع به عمر و عماره شود.

عمر. [ع َ م َ] (ع اِ) دین و ملت. (منتهی الارب). دین. (اقرب الموارد). || دستار که زن حره بدان سر را پوشد، یا آنکه چون او را نه خِمار باشد و نه سربند، سر را در آستین درآرد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و سپس بمعنای دو انتهای آستین بکار رفته است، چنانکه درالنهایه آمده: و لا بأس أن یصلّی الرجل فی عَمَرَیه. (از اقرب الموارد)، اشکالی ندارد که شخص با دو انتهای آستین خود نماز بگزارد. و رجوع به عمران شود.

عمر. [ع ُ] (ع مص) دیر ماندن و زیستن. (از منتهی الارب). عَمر. رجوع به عَمر شود. || دیرداشتن. (از منتهی الارب). عَمر. رجوع به عَمر شود.

عمر. [ع ُ] (ع اِ) زندگانی. (منتهی الارب) (دهار). حیات. (اقرب الموارد). زیست. زندگی. مدت حیات و زندگانی:
چرا عمر کرکس دوصد سال ویحک
نماند فزونتر ز سالی پرستو.
رودکی.
عمری که مر تراست سرمایه
ویداست و کارهات بدین زاری.
رودکی.
من عمر خویش را بصبوری گذاشتم
عمری دگر بباید تا صبر بر دهد.
دقیقی.
از عمر نمانده ست بر من مگر آمرغ
در کیسه نمانده ست بر من مگر آخال.
کسائی.
عمرچگونه جهد از دست خلق
باد چگونه جهد از بادخن.
کسائی.
مرا عمر بر شست شد سالیان
به رنج و به سختی ببستم میان.
فردوسی.
کنون عمر نزدیک هشتاد شد
امیدم بیکباره بر بادشد.
فردوسی.
اگر عمر باشد هزار و دویست
بجز خاک تیره ترا جای نیست.
فردوسی.
ورا پادشاهی دو مه بود و چار
بدینسان ز عمرش برآمد دمار.
فردوسی.
چرا نه مردم عاقل چنان بود که به عمر
چو دردسر رسدش مردمان دژم گردند.
عسجدی.
مقدرالاعمار... روزگار عمر و مدت پادشاهی این مقدار نهاده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384). بباید دانست که عمرها باید و روزگارها تا کس آن توانددید. (تاریخ بیهقی ص 640).
ای پسر ار عمر تو یک ساعت است
ایزد را بر تو در او طاعت است.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 226).
دانی که بقا نیست مگر عمر، پس او را
بر چیز فنایی مده، ای غافل و مفروش.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 413).
آن عمر که آخر فنا پذیرد
پیوسته بود بابتداش پایان.
ناصرخسرو.
عمر خود خواب جهان است چرا خسبی
بر سر خواب جهان خواب دگر مگزین.
ناصرخسرو.
عمر چون نامه ای است از بد و نیک
نام مردم بر او چو عنوانیست.
مسعودسعد.
چون آب به جویبار و چون باد به دشت
روز دگر از عمر من و تو بگذشت.
خیام.
عمر چندانکه عمر مور و مگس
امل افزون ز عمر ده کرکس.
سنائی.
مال و عمر خویش در مرادهای این جهانی نفقه کند. (کلیله ودمنه). می گفت عمر عزیز به زیان آوردم. (کلیله و دمنه).
بس پربهاست عمر ولیکن شکسته به
آن جام گوهری که در اوخون خود خورم.
مجیر بیلقانی.
روز و شب است سیم سیاه و زر سپید
بیرون ازین دو عمر ترا یک پشیز نیست.
خاقانی.
روزم به غم فروشد، لابلکه عمر هم
حالم به هم برآمد، لابلکه کار هم.
خاقانی.
باری اگر طویله ٔ عمرم گسسته ای
چشم مرا طویله ٔ گوهر فزوده ای.
خاقانی.
ماتم عمر داشتم چو رسید
عمر ثانی شناختم چو برفت.
خاقانی.
چنان دان که یابم دو چندین درنگ
نه هم پای عمرم درآید بسنگ.
نظامی.
تو چه دانی قدر عمرای هیچکس
مردگان دانند قدر عمر و بس.
عطار.
عمر خوش در قرب جان پروردن است
عمر زاغ از بهر سرگین خوردن است.
مولوی.
دریغا که بر خوان الوان عمر
دمی چند خوردیم و گفتند بس.
سعدی.
یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد
ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را.
سعدی.
گوش تواند که همه عمر وی
نشنود آواز دف وچنگ و نی.
سعدی.
کهتران مهتران شوند بعمر
کس نزاده ست مهتر از مادر.
وصفی کرمانی.
از عمر چه حاصل است آنرا
کش عشق نسوخته ست خرمن.
نظام وفا.
- آخر عمر، انتهای زندگی. موقع فرارسیدن مرگ: آدمی ازآن روز که در رحم نطفه گردد تا آخر عمر یک لحظه از آفت نرهد. (کلیله و دمنه).
- آفتاب عمر، عمر را تشبیه به آفتاب کنند از جهت طلوع و غروب آن:
از جور تو آفتاب عمرم
بالای سر آمده ست، فارحم.
خاقانی.
- آفتاب عمر به زردی رسانیدن، به اواخر عمر رساندن. به مرگ رساندن:
مژه کرد سام نریمان پرآب
که عمرش به زردی رساند آفتاب.
فردوسی.
- ابلق عمر، کنایه از شب و روز، بجهت سپیدی وسیاهی آن:
ترسم که بچشم ابلق عمر
ازناخنه، استخوان ببینم.
خاقانی.
- ایام عمر، روزگار زندگی. ایام حیات: بشناختم که آدمی... قدر ایام عمر خویش بواجبی نمیداند. (کلیله و دمنه).
- بازمانده ٔ عمر، آنچه از عمر و زندگی باقی مانده است: یا ملک من شود در بازمانده ٔ عمرم از زر یا رزق... خواه بزرگ، خواه حقیر از ملک من بیرون است. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318).
- باقی عمر، بازمانده ٔ عمر. بقیه ٔ مدت زندگی: مثال این همچنانست که مردی در حد بلوغ بر سر گنجی افتد... فرحی بدو راه یابد و باقی عمر از کسب فارغ آید. (کلیله و دمنه).
عمر نبودآنچه فارغ از تو نشستم
باقی عمر ایستاده ام به غرامت.
سعدی.
- برگشتن عمر یا برگشتن روز عمر؛ کنایه از حیات دوباره یافتن است:
خاقانی را چه خیزد از وصلت
آن روز که روز عمر برگردد.
خاقانی.
برنگردم من از تو تا عمر است
آن ندانم که عمربرگردد.
خاقانی.
- بقیه ٔ (بقیت) عمر، باقیمانده ٔ عمر. باقی زندگی: بقیّت عمر معتکف نشیند. (دیباچه ٔ گلستان).
- تضییع عمر، بیهوده گذراندن زندگی: هیچ خردمند تضییع عمر در طلب آن جایز نشمرد. (کلیله و دمنه).
- درازعمر، آنکه عمرش طولانی باشد:
برغم انف اعادی درازعمر بمان
که دزد دوست ندارد که پاسبان ماند.
سعدی.
- روز عمر به شام آوردن یا در شب افتادن یا فروشدن، کنایه است از به پایان رسیدن عمر:
وگر شیر باشد به دام آورد
همی روز عمرش به شام آورد.
فردوسی.
روز عمرم در شب افتاده ست باز
وز شبم روز عنا زاده ست باز.
خاقانی.
دور از تو گذشت روز عمرم
نزدیک شد آفتاب زردش.
خاقانی.
روز عمرم فروشد از غم دل
حاصلی نیست جز دریغ از تو.
خاقانی.
- سال عمر؛ سن. سالهایی که از زندگی گذشته باشد: چون سال عمر بهفت رسید مرا بر خواندن علم طب تحریض نمودند. (کلیله و دمنه).
گرچه مویت سپید شد بی وقت
سال عمرت هنوز نوروزاست.
خاقانی.
بسال عمرم از او بیست وپنج بخریدم
شش دگر را شش روز کون بود بها.
خاقانی.
سال عمرش صد و در بر ز بتان چارده ماه
تا مه و سال و سفر با حضر آمیخته اند.
خاقانی.
- سیر آمدن از عمر، بیزار گشتن از زندگی:
همانا که از عمر سیر آمدی
که چونین بچنگال شیر آمدی.
فردوسی.
- شامگاه عمر، اواخر عمر:
دریای توبه کو که درین شامگاه عمر
چون آفتاب غسل به دریا برآورم.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 251).
- شیشه ٔ عمر، عمر را از جهت آنکه زودگذر بوده و ممکن است به آسیب کوچکی از بین برود، تشبیه به شیشه کرده اند، مثل شیشه ٔ عمر دیو، و بر سنگ زدن شیشه ٔ عمر.
- ضایع شدن عمر، تباه گشتن زندگی:
آن است خردمند که جز بر طلب فضل
ضایع نشود یک نفس از عمر زمانیش.
ناصرخسرو.
- عمر ابد، عمر باقی. (آنندراج). زندگانی جاوید و دائمی. (ناظم الاطباء).
- عمر از سر کردن، کنایه از عمر نو یافتن است. (آنندراج):
عمرم شده در رخت ببینم
عمری هم از آن ز سر توان کرد.
میرخسروی (از آنندراج).
- عمر اندک، زندگی کوتاه: عمر اندک در امن و راحت، بهترکه زندگانی بسیار در خوف و خشیت. (از امثال و حکم دهخدا).
- عمر باقی، عمر ابد. (آنندراج). عمر جاوید:
عمر باقی طلب از عدل و یقین دان که بود
برق را کوتهی عمر ز شمشیر دراز.
سیف اسفرنگ (از امثال و حکم دهخدا).
- عمر بلند، عمر ابد. عمر باقی. (آنندراج). عمر جاوید. مقابل عمر کوتاه و عمر اندک.
- عمر به آخر رسیدن، پایان یافتن مدت حیات: کارهای دیگر شدکه این پادشاه را عمر به آخر رسیده بود که کس زهره نمی داشت که به ابتدا سخن گفتی با وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 602).
مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر
ما همچنان در اول وصف تو مانده ایم.
سعدی.
- عمر به باد دادن، بیهوده گذراندن زندگی. بی هدف سپری ساختن حیات:
دادم به باد عمری در انتظار روزی
این داغ ناامیدی بر انتظار من چه.
خاقانی.
در بیعگاه دهر به بادی بداد عمر
در قمره ٔ زمانه بخاکی بباخت بخت.
خاقانی.
به گردن در آتش درافتاده ای
به باد هوا عمر برداده ای.
سعدی.
و اصولاً عمر را بجهت سرعت گذشتن آن غالباً به باد تشبیه کنند:
دریاست جهان و تن تو کشتی و عمرت
بادیست صبایی و جنوبی و شمالی.
ناصرخسرو.
- عمر به باد گشتن، تلف شدن عمر. بیهوده سپری گشتن زندگی:
در بسته را کس نداند گشاد
بدان رنج عمر تو گرددبه باد.
فردوسی.
- عمر به بن برآوردن، پایان دادن حیات. به سر رساندن زندگانی:
دقیقی رسانید اینجا سخن
زمانه برآورد عمرش به بن.
فردوسی.
- عمر به کران کردن، به سر رساندن حیات و زندگی. به انجام رسانیدن عمر. (آنندراج):
عمری به کران کنم که اهلی
زین کوچه ٔ باستان ببینم.
خاقانی (از آنندراج).
- عمرپرداز، صرف کننده ٔ عمر. (آنندراج):
از آن ره که او عمرپرداز گشت
چو نومید شد عاقبت بازگشت.
نظامی (از آنندراج).
- عمر پیوسته، عمر باقی و عمر بلند. عمر جاودان و عمر جاوید. (از آنندراج).
- عمر جاوید، عمر باقی و بلند. عمر جاویدان و جاودان. عمر پیوسته. (از آنندراج): آب زندگانی عمر جاوید دهد. (کلیله و دمنه).
خبر ز تلخی آب بقا کسی دارد
که همچو خضر گرفتار عمر جاوید است.
صائب.
- عمر خاص، لقب جرجیس پیغمبر که کافران سه بار او را کشتند و باز زنده شد. (آنندراج).
- عمر خود را به کسی دادن، کنایه از بخشیدن عمر خود است به دیگری به دعا. (از آنندراج):
میشود دل عاقبت از لعل میگونش خراب
شیشه عمر خویش را آخر به ساغر میدهد.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
- عمر دادن بر، سپری کردن عمر بر چیزی:
عمر دادم بر امید جاه و حاصل هیچ نی
مشک را دادن به نکبا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
- عمر دراز، عمر بلند. (از آنندراج). زندگانی طولانی. (ناظم الاطباء):
این جهان بود ای پسر عمری دراز
هر سویی یار و رفیق و رهبرم.
ناصرخسرو.
هرکه بمحل رفیع رسد اگرچه چون گل کوته زندگانی بود، عقلا آن را عمری دراز شمرند. (کلیله و دمنه).
عدل کن زآنکه سرو بستان را
دست کوتاه داده عمر دراز.
سیف اسفرنگ.
- امثال:
عمر دراز از برای تجربه خوب است. (آنندراج). عمر دراز از بهر تجربه است. (امثال و حکم دهخدا).
- عمر در سر شدن، به آخر رسیدن زندگی. (ناظم الاطباء). تمام شدن و به آخر رسیدن. (از آنندراج).
- عمر دوباره، عمردیگر. زندگانی مجدد. زندگی از نو: عمر دوباره به کسی ندهند. (جامعالتمثیل از امثال و حکم دهخدا):
عمر دوباره است بوسه ٔ من و هرگز
عمر دوباره نداده اند کسی را.
فرخی (از امثال و حکم دهخدا).
- عمر رفتن،گذشتن عمر:
عمر من اندر غمش رفت چو ناخن بسر
ماندم ناخن کبود از تب هجران او.
خاقانی.
- عمر سفر کوتاه است، در مقام تسلیت به کسی که یکی از دوستان یا خویشان او به سفر رود گویند. (امثال و حکم دهخدا):
چرا چه شد سفرش آنقدر دراز کشید
مگرنه عمر سفر غالباً بود کوتاه.
قاآنی.
- عمر ضایع کردن، تباه کردن زندگی. بیهوده گذراندن حیات:
عمر ضایع مکن ای دل که جهان میگذرد.
سعدی (از امثال و حکم دهخدا).
- عمر طبع، عبارت از عمر یکصدوبیست سال است، چرا که نزد حکما عمر نوع انسان صدوبیست سال باشد و کمی و بیشی آن به عوارض، و عطای کبری مرادف عمر طبعی است. (از آنندراج).
- عمر فانی، عمری که از بین می رود. عمر گذران. ضد عمر جاویدان:
عمر فانی را بدین در کار بند
تا بیابی عمر و ملک بی زوال.
ناصرخسرو.
- عمرفرسا، زندگی ناپایدار و فانی. (ناظم الاطباء).
- عمر کردن،زیستن و زندگی کردن. (ناظم الاطباء).
- عمر کسی خواستن، خواستن طول عمر او. (از یادداشت مرحوم دهخدا):
من عمر تو در شادی با عمر شه عالم
پیوسته همی خواهم ز ایزد به شب تاری
هرکو نه شبی صد ره عمرش به همی خواهد
بی شک به به بر ایزد باشَدْش گرفتاری.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 116).
- عمر کوتاه، زندگی کم مدت. حیات اندک. عمر اندک. مقابل عمر دراز:
به گیتی بهی بهتر از گاه نیست
بدی بدتر از عمر کوتاه نیست.
فردوسی.
یکایک همی پروریشان بناز
چه کوتاه عمر و چه عمر دراز.
فردوسی.
- عمر گذاردن، سپری کردن زندگی:
عمر به خشنودی دلها گذار
تا ز تو خشنود بود کردگار.
نظامی.
- عمر گذاشتن، گذراندن عمر:
تا ز بهر یکی که پنجه سال
عمر بگذاشت بی نماز و طهور.
ناصرخسرو.
بدین امید عمری می گذاشتم که... یاری... به دست آورم. (کلیله و دمنه).
- عمر گذشته، آن مدت از زندگی انسان که سپری شده است:
چون ز عمر گذشته بندیشم
آه و واغصتا علی ما فات.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 592).
- عمر مؤبد، عمر ابد. (آنندراج). عمر جاوید. حیات جاودان. زندگانی جاودانی.
- عمر نوح، مدت زندگی نوح نبی علیه السلام است که بفرموده ٔ قرآن کریم نهصدوپنجاه سال میان قوم زیسته است: فلبث فیهم اءَلف سنه اًلا خمسین عاماً. (قرآن 29 / 14). (از امثال و حکم دهخدا):
گر عمر خویش نوح ترا داد و سام نیز
زیدر برفت بایدت آخر چو نوح و سام.
ناصرخسرو.
عمر تو عمر نوح باد ولی
دولتت دولت محمد باد.
خاقانی.
کز عمر هزارساله چون نوح
صد دولت دیرمان ببینم.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 289).
می بایدم خزانه ٔ قارون و عمر نوح
تا دولت وصال تو گردد میسرم.
اوحدی (از امثال و حکم دهخدا).
نه عمر نوح بماند نه ملک اسکندر
نزاع بر سر دنیای دون مکن، درویش.
حافظ.
یا مرا در امید وعده ٔ تو
صبر ایوب و عمر نوح دهد.
گلخنی قمی (از امثال وحکم دهخدا).
عمر اگر خوش گذرد زندگی نوح کم است
ور به ناخوش گذرد، نیم نفس بسیار است.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
- عُمروَر، مسن و معمر. (از آنندراج).
- عمرور شدن، عمر بسیار بهم رسانیدن. مسن و صاحب سن شدن. معمر گردیدن.
- || کنایه از تمام شدن عمر و به آخر رسیدن زندگی باشد. (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
- عمر وفا کردن، دیر پاییدن عمر. مهلت دادن عمر: اگر دیگر بار در طلب ایستم، عمر وفا نمیکند. (کلیله و دمنه).
رفتی که وفا نکرد عمرت
تا جان دارم وفات جویم.
خاقانی.
- عمر یافتن، زندگانی یافتن. دیری زیستن: ما پیران اگر عمر یابیم بسیار آثار ستوده خواهیم دید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393).
- قضا کردن عمر، گذراندن زندگی:
تا دو نفس حاصل است عمرقضا کن بمی
گر دو نفس بیش نیست اول و انجام صبح.
خاقانی.
کرده اند از می قضای عمر و هم معلوم عمر
بر سرمرغان و در پای مغان افشانده اند.
خاقانی.
- کم عمر، اندک عمر. کم سن. کوتاه زندگی:
سه چیز است کآن در سه آرامگاه
بود هر سه کم عمر و گردد تباه.
نظامی.
- گذر عمر یا گذشتن عمر، سپری گشتن زندگی:
بیا که عمر چو باد بهار میگذرد
بکار باش که هنگام کار میگذرد.
عمعق بخاری.
گویی سکندرم ز پی آب زندگی
عمرم گذشت و چشمه ٔ حیوان نیافتم.
خاقانی.
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس.
حافظ (دیوان چ پژمان ص 168).

عمر. [ع ُ] (ع اِ) گوشت میان دو دندان، یا گوشت بن دندان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گوشت لثه. (از اقرب الموارد). || مسجد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || عبادتگاه ترسایان. (منتهی الارب). کنیسه. (اقرب الموارد). کلیسا. || نخل السکر. خرمایی است نیکو و جید. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عَمر. رجوع به عَمر شود. ج، عُمور، اَعمار.

عمر. [ع ُ م ُ] (ع اِ) زندگانی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).ج، أعمار. عُمر. عَمر. رجوع به عُمر و عَمر شود.

عمر. [ع ُ م َ] (ع اِ) ج ِ عُمره. رجوع به عمره شود.

عمر. [ع َ م َ] (اِخ) کوهی است که آب را در مسیل مکه ریزد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) نام بطنی است از سُبَیع که در «عارض » اقامت دارند. (از معجم قبائل العرب ج 2).

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم دمشقی. مشهور به مالکی. رجوع به عمر مالکی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) نام فخذی است از تمیم که در نجد اقامت دارند. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 824).

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) (کوشک...) از دیه های بخاراست که مدتها پیروان مقنع در آنجا بسر می بردند. رجوع به احوال و اشعار رودکی تألیف سعید نفیسی ج 1 ص 306 شود.

عمر. [ع ُم ْ م َ] (اِخ) موضعی است نزدیک واسط. (منتهی الارب). دیهی است در یک فرسخی واسط. (از تاریخ ابن اثیر ج 7 ص 135 و 137).

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم بن احمد. از خلفای عباسی مصر. رجوع به عمر عباسی (ابن ابراهیم...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم بن سعید. مشهور به ابن حمامه. رجوع به عمر شافعی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم بن عبداﷲ. ملقب به کمال الدین. رجوع به عمر عجمی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم بن عبداﷲ عکبری. مشهور به ابن مسلم. رجوع به عمر عکبری شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم بن محمد، مکنی به ابوالبرکات. رجوع به عمر کوفی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم بن محمد مصری. مشهور به ابن نجیم. رجوع به عمر مصری شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم خیامی نیشابوری. رجوع به عمر خیام شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن احمد ادلبی. مشهور به عنز. رجوع به عمر عنز شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن احمد عینتابی. رجوع به عمر عینتابی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن سهل. رجوع به ابوحفص (عمربن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن ذربن عبداﷲ. رجوع به ابوذر (عمربن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن حفص (حفصون) بن عمربن جعفربن شتیم بن دمیان بن فَرغَلوش بن اذفونش. مشهور به ابن حفصون. وی از شورشیان اندلس در قرن چهارم هجری و مردی جنگجو، دلاور و نخستین کسی بود که نایره ٔ نفاق و اختلاف را برافروخت. از این رو مورخان او را به لقب لعین وخبیث و رأس النفاق خوانده اند. اصلش از کوره ٔ «تاکرنا» بود و شهرهای بسیاری را گشود و بسال 286 هَ.ق. نصرانیت خویش را آشکار ساخت. و پس از جنگ ها و ستیزه جوئیهای بسیار با امرا و شاهان سرانجام بسال 305 هَ.ق. درگذشت و برخی گویند که کشته شد. رجوع به الاعلام زرکلی چ 2 ج 5 ص 202، و البیان المغرب ج 2 ص 105، و تاریخ ابن خلدون ج 4 ص 134 و جذوهالمقتبس ص 282 شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن حفص عبدی. رجوع به ابوحفص (عمربن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن حکم بن رافع انصاری. رجوع به ابوحفص (عمربن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن حمامه. عمربن ابراهیم. مشهور به ابن حمامه. رجوع به عمر شافعی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن حیدر. از امرای منگیت در بخارا بود. وی در سال 1242 هَ.ق. حکومت کرد. (از طبقات سلاطین اسلام ص 248).

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن خدر. عمربن احمد. مشهور به ابن خدر. رجوع به عمر هلالی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن خطاب بن نفیل قرشی عدوی، مکنی به ابوحفص. دومین خلیفه ٔ مسلمانان. وی نخستین کسی است در اسلام که ملقب به «امیرالمؤمنین » گشت. عمر مردی شجاع و دوراندیش بود و به عدل او مثل زنند. در سال چهلم پیش از هجرت به جهان آمد و در روزگار جاهلیت از پهلوانان قریش بشمار میرفت و سفیر آنان بود. در سال پنجم پیش از هجرت اسلام آورد و باعث تقویت مسلمانان که در آن زمان تعداد آنها اندک بود گشت. در سال سیزدهم هجری در روز درگذشت خلیفه ٔ اول با وی بخلافت بیعت شد. در عهد او شام، عراق، قدس، مدائن، مصر و الجزیره به دست نیروی اسلام فتح گشت. او نخستین کسی است که تاریخ هجری را متداول ساخت و برای مسلمانان بیت المال بنیان نهاد و نیز در روزگار او دیوان هائی به سبک دیوان های ایران تأسیس گشت. دو شهر بصره و کوفه به امر او ساخته شد. وی بتنهایی از بازارها و معابر می گذشت و هر جا اصحاب دعویی به او روی می آوردند همانجا بین آنها داوری میکرد. درهم ها در عهداو نقش کسری ̍ داشت و او در بعضی از آنها جمله ٔ «الحمدﷲ» و در برخی «لا اله الا اﷲ وحده » و در بعضی «محمد رسول اﷲ» را بیفزود. نقش مهر او «کفی بالموت واعظا یاعمر» بوده است. پیغمبر (ص) او را لقب فاروق و کنیه ٔ«ابوحفص » داد. وی دختر خویش حفصه را به ازدواج پیغمبر (ص) درآورد. و سرانجام بسال 23 هَ.ق. شخصی به نام فیروز فارسی، مکنی به ابولؤلؤ که غلام مغیرهبن شعبه بود، وی را در نماز صبح با خنجر مجروح ساخت و پس از سه روز درگذشت. (از الاعلام زرکلی). رجوع به مآخذ ذیل شود: ابن اثیر ج 3 ص 19، طبری ج 1 ص 187، الاصابه ترجمه ٔ شماره ٔ 5738، صفهالصفوه ج 1 ص 101 و حبیب السیر چ خیام ج 2. نام عمر در آثار شاعران ایران بسیار آمده است که اینک نمونه ای نقل میشود. و گاه به رعایت وزن شعر حرف میم کلمه مشدد آورده شده است:
عمر کرد اسلام راآشکار
بیاراست گیتی چو باد بهار.
فردوسی.
وین سنیان که سیرتشان بغض حیدر است
حقا که دشمنان ابوبکر و عمرند.
ناصرخسرو.
دستش نگیرد حیدرم، دستم نگیرد عمرش
رفتم پس آبشخورم، رو از پس آبشخورش.
ناصرخسرو.
چون داد کنی خود عمر تو باشی
هرچند که نامت عمر نباشد.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 359).
زآن فقاعی که سنت عمر است
رافضی نیستم، چرا نخورم.
خاقانی.
شهربانووار چون رفتی به راه
من عمروار احتسابش کردمی.
خاقانی.
دیده را بر جستن عمر گماشت
رخت را و اسب را ضایع گذاشت.
مولوی.
جهانبان و دین پرور و دادگر
نیاید چو بوبکر بعد از عمر.
سعدی.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن خلدون. نام وی عمربن احمد است. رجوع به عمر حضرمی (ابن احمد...) و ابن خلدون (ابومسلم...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن دحیه ٔ کلبی، مکنی به ابوخطاب. رجوع به ابوخطاب (ابن دحیهبن...) و عمر (ابن حسن بن علی بن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن رضیع. رجوع به ابواحمد (عمربن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن حفص بن عثمان. مشهور به ابن حفص. رجوع به عمر مهَلَّبی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن ریاح. نام بطنی است از هلال بن عامر، از عدنانیه. (معجم قبائل العرب ج 2 از تاریخ ابن خلدون ج 6 ص 32).

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن زین العابدین. از فرزندان امام زین العابدین (ع). رجوع به عمر (ابن علی بن حسین بن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن سریج. رجوع به عمر شافعی (ابن احمدبن عمر...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن سعدبن ابی وقاص زهری مدنی. از قتله ٔ حسین بن علی (ع). رجوع به عمر مدنی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن سعد انماری. رجوع به ابوکبشه (عمربن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن سعیدبن طالب. نام فخذی است از آل عمر از آل کثیر که یکی از قبایل حضرموت باشد. (از معجم قبائل العرب ج 2).

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن سلمه ٔ حداد نیشابوری. رجوع به ابوحفص حداد شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن سلیط. رجوع به ابوحفص (عمربن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن سلیمان. رجوع به ابوحفص (عمربن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن حفص بن عمربن ثابت. رجوع به ابوسعد (عمربن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن حفص بن عتاب. رجوع به ابوحفص (عمربن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن ادریس. رجوع به عمر ادریسی (ابن ادریس...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن ثابت ثمانینی، مکنی به ابوالقاسم. از نحویان قرن پنجم هجری. درگذشت او را بسال 442 هَ.ق. نوشته اند. رجوع به ثمانینی (عمربن...) و مآخذ ذیل شود: الاعلام زرکلی چ 2 ج 5 ص 200، ارشادالاریب ج 6 ص 46، وفیات الاعیان ج 1 ص 379، نکت الهمیان ص 220 و بغیهالوعاه ص 360.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن اُذَینَه. از مشایخ شیعه و ائمه ٔ روات فقه بود. (از الفهرست ابن الندیم).

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن اسحاق بن احمد. رجوع به عمر غزنوی (ابن اسحاق بن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن اسحاق بن یوسف. دوازدهمین سلطان موحدی در مغرب. رجوع به عمر موحدی (ابن اسحاق بن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن اسحاق واشی. رجوع به عمر واشی (ابن اسحاق...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن اسماعیل. ملقب به رشیدالدین. رجوع به عمر فارقی (ابن اسماعیل بن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن ایوب موصلی، مکنی به ابواسحاق. محدث بود. رجوع به ابوحفص (عمربن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن بدر. ملقب به ضیاءالدین. رجوع به عمر موصلی (ابن بدربن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن بزری. نام وی عمربن محمدبن احمد، مکنی به ابوالقاسم و ملقب به جمال الاسلام و مشهور به ابن بزری میباشد. فقیه شافعی قرن پنجم و ششم هجری. رجوع به ابن بزری شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن بکیر. از اصحاب حسن بن سهل. او اخباری و راویه ونسابه است و کتاب معانی القرآن را فراء برای او نوشت. او راست: یوم الغول، یوم الظهر، یوم ارمام، یوم الکونه و یوم منابض. (از ترجمه ٔ الفهرست ابن الندیم).

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن جعفر زعفرانی. رجوع به عمر زعفرانی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن حسین سیوطی. رجوع به عمر مکرم شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن جمیع، مکنی به ابوحفص. رجوع به ابوحفص (عمربن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن جندب، مکنی به ابوعطیه. رجوع به ابوعطیه (عمربن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن حبیب عدوی. رجوع به عمر عدوی (ابن حبیب بن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن حجاج. رجوع به ابوحفص (عمربن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن حسن بن علی بن ابی طالب (ع). از فرزندان امام حسن (ع) بود و مادر او ام ولد نام داشت. وی در کربلا شهید گشت. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 2 صص 32- 33 شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن حسن بن علی بن محمد کلبی، مکنی به ابوخطاب و مشهور به ابن دحیه. رجوع به ابوخطاب (ابن دحیهبن عمر...) و مآخذ ذیل شود: الاعلام زرکلی چ 2 ج 5 ص 201، وفیات الاعیان ج 1 ص 381، نفح الطیب ج 1 ص 368، میزان الاعتدال ج 2 ص 252، لسان المیزان ج 4 ص 292 و حسن المحاضره ج 1 ص 201.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن حسن هوزنی اشبیلی. رجوع به عمر هوزنی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن حسین بن عبداﷲ خرقی. رجوع به ابن خرقی و عمر خرقی (ابن حسین بن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن حسین بن علی بن ابی طالب (ع). وی از فرزندان امام حسین (ع) بود که در واقعه ٔ کربلا چهار سال داشت و پس از آن به اندک زمانی درگذشت. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 54 و 61).

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن حسین بن مالک شیبانی اشنانی. رجوع به ابوالحسین (عمربن...) شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن یزیدبن عمیر اسیدی. رجوع به عمر اسیدی شود.

فرهنگ معین

(عُ مْ) [ع.] (اِ.) زندگانی، مدت زندگانی.، ~ نوح کنایه از: عمر طولانی.

فرهنگ عمید

حیات، زندگی،

حیات، زندگی، مدت زندگی،
طول زندگی، مدت حیات: در عمرم چنین چیزی ندیده بودم،
مدت دوام یا بقای چیزی،
[مجاز] مدت یا زمان بسیار زیاد: یک عمر در همین خانه زندگی کرده است،
[مجاز] شخص بسیار محبوب و عزیز،
* عمر ابد: زندگانی جاوید،
* عمر دراز: زندگانی طولانی،
* عمر دوباره: [مجاز] بقیۀ زندگی کسی که از مرگ نجات یابد،
* عمر کردن: (مصدر لازم)
زیستن، زندگی ‌کردن،
[عامیانه، مجاز] دوام آوردن، دوام داشتن،

حل جدول

مدت زندگی، درازای زندگی

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

زیوِش، زندگی

کلمات بیگانه به فارسی

زندگی

مترادف و متضاد زبان فارسی

حیات، روزگار، زندگی، زندگانی، زاد، سن

فرهنگ فارسی هوشیار

دیر داشتن و باقی گذاردن، دیر ماندن و زیستن، زندگانی، بقاء، حیات

فرهنگ فارسی آزاد

عُمْر، مسجد- کنیسه (جمع:عُمُوْر)،

عَمْر، دین-عُمْر- حیات و زندگی- کلمه قسم و سوگند نیز می باشد (جمع: اَعْمار)،

عَمْر، (عَمَرَ-یَعْمُرُ) بنا کردن و ساختن- مسکون بودن- سُکنی گزیدن- اقامت کردن- طولانی کردن عمر و باقی داشتن (از طرف خداوند)،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری