معنی فرج در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
فرج. [ف َ رَ] (اِخ) ابن سلام. از روات حدیث بود. و او را کتابی بوده است. رجوع به عقدالفرید ج 7 ص 300 و 313 شود.
فرج. [ف َ] (اِخ) شهرستانی است به موصل. (منتهی الارب).
فرج. [ف َ رَ] (اِخ) ابن غزلون بن عسال الیحصبی الطلیطلی. از شیوخ خود روایت کرده است و فرزندش ابومحمد عبداﷲبن فرج واعظ از وی حدیث کرده. (از الحلل السندسیه ج 2 ص 21).
فرج. [ف َ رَ] (اِخ) ابن غزلون بن خالد انصاری. از فتح بن ابراهیم حدیث کند. او را خطی خوش بود. (از الحلل السندسیه ج 2 ص 21).
فرج. [ف َ رَ] (اِخ) ابن عبداﷲ وذنکابادی. از روات حدیث بود و از عثمان بن سعید روایت کرد. رجوع به ذکر اخبار اصبهان ج 2 ص 157 شود.
فرج. [ف َ رَ] (اِخ) ابن سهل یهودی. از دانشمندان اصفهان بود و مافروخی او را در شمار فلاسفه و مهندسان و منجمان و پزشکان اصفهان یاد کرده است. رجوع به محاسن اصفهان ص 34 شود.
فرج. [ف َ رَ] (اِخ) ابن یزید، مکنی به ابوشیبه. رجوع به ابوشیبه شود.
فرج. [ف َ رَ] (اِخ) ابن زره. یکی از دانشمندان پیشین اصفهان بود و مافروخی نام وی را ضبط کرده است. رجوع به محاسن اصفهان ص 34 شود.
فرج. [ف َ رَ] (اِخ) ابن ابی الفرج بن یعلی التجیبی. قاضی طلیطله و مردی متدین و فاضل و عالم و خردمند بود و در قضاوت حسن سیرت داشت. وی به سال 470 هَ.ق. در ماه رجب درگذشت. (الحلل السندسیه ج 2 ص 21).
فرج. [ف َ رَ] (اِخ) ابن ابی الحکم بن عبدالرحمان بن عبدالرحیم الیحصبی، مکنی به ابی الحسن. از علمای کم نظیر بود. وی روز دهم ذی الحجه ٔ 448 هَ.ق. درگذشت. (از الحلل السندسیه ج 2 ص 21).
فرج. [ف ُ] (اِخ) شهری است در آخر اعمال فارس. (از معجم البلدان). شهری است به فارس و از آن شهر است علی بن حسن بن علی محدث. (منتهی الارب).
فرج. [ف َ رَ] (اِخ) ابن قاسم غرناطی، مشهور به ابن لب و مکنی به ابی سعید. رجوع به ابن لب شود.
فرج. [ف َ] (اِخ) نصر گوید راهی است بین اُضاخ و ضریه و دو کوه طخفه و رجام در دو طرف آن است. (از معجم البلدان).
فرج. [ف َ رَ] (اِخ) شهری است در اندلس که به وادی الحجاره معروف است. در بین شمال و شرق قرطبه است و بین آن و طلیطله شهرهایی است. (معجم البلدان).
فرج. [ف ُ رُ / ف ُ] (ع ص) کسی که راز را نپوشد. (منتهی الارب). در اقرب الموارد به کسر اول و به ضم اول و دوم هم ضبط شده است. || کمان دورزه. (منتهی الارب). القوس البائنه عن الوتر. (اقرب الموارد). || زن با یک جامه. (از منتهی الارب). زن متفضله که یک جامه بیش نپوشد. (از اقرب الموارد).
فرج. [ف َ رِ] (ع ص) پیوسته گشاده عورت. (منتهی الارب). مردی که پیوسته عورتش گشاده باشد. (از لسان العرب).
فرج. [ف َ رَ] (ع مص) پیوسته واماندگی شرم جای. (منتهی الارب). || به هم ناپیوستن هر دو سرین جهت ضخامت و بزرگی. (منتهی الارب) (از تاج العروس). || شکافتن. (ترجمان ترتیب عادل بن علی). || دور کردن اندوه را. (منتهی الارب). اندوه وابردن. (تاج المصادر بیهقی). || (اِمص) اسم است از تفرج به معنی آسودگی از اندوه و غم و بیماری و آنچه نفوس را از آن کراهت است. (از اقرب الموارد). || گشایش. (منتهی الارب): از خداوند سبحانه و تعالی نومید نیستم که ساعت تا ساعت فرج دهد. (تاریخ بیهقی). خدای تبارک و تعالی همه ٔ بندگان خود را از عذاب قرض و دین فرج دهاد. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو). ممکن است که او را به نصیحت من فرجی حاصل آید. (کلیله و دمنه). || (اِخ) نام یکی از ادعیه ٔ مشهور است که آغاز میشود به «یا عماد من لا عماد له...». (یادداشت به خط مؤلف).
فرج. [ف َ] (ع اِ) در لغت پیش آدمی را نامند و نزد فقهاء اعم از پیش و پس آدمی باشد و بیرجندی گفته که مراد به فرج در آداب غسل، پیش و پس زن و مرد است هرچند در لغت اختصاص به پیش یافته است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). اندام شرم جای. (منتهی الارب). عورت انسان و بر پیش و پس اطلاق میشود. ج، فروج. (از اقرب الموارد): و مریم ابنه عمران التی أحصنت فرجها فنفخنا فیه من روحنا. (قرآن 12/66).
شاه خود این صالح است آزاد اوست
نی اسیر حرص فرج است و گلوست.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر 4 بیت 3122).
عشقشان و حرصشان در فرج و زر
دم به دم چون نسل سگ بین بیشتر.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر 6 بیت 1232).
شکم صوفیی را زبون کرد و فرج
دو دینار بر هردوان کرد خرج.
سعدی (بوستان چ یوسفی بیت 2770).
بطن و فرج توأمند، یعنی دو فرزندِیک شکمند، مادام که این یکی بر جای است آن دگر بر پای است. (گلستان چ یوسفی ص 165).
- فرج کفتار، گویند هرکه فرج کفتار با خود دارد، دلهای مردم به محبتش مائل شود. (آنندراج).
|| جای ترسناک. (منتهی الارب). موضع ترس. (از اقرب الموارد). || سرحد ملک کفار. (منتهی الارب). سرحد چنانکه گویند: «فلان یُسَدﱡ به الفرج »؛ یعنی مرز به او حمایت میشود. (از اقرب الموارد). || مابین هر دو پای اسب. (منتهی الارب). میان دو پای ستور. (از اقرب الموارد). || (مص) گشودن اندوه کسی و دور کردن آن. || گشادن مابین دو چیز را. || گشودن در. || جای باز کردن برای کسی در مجلس و ایستادن جای. || گشودن دهان به هنگام مرگ. (از اقرب الموارد).
فرج. [ف َ] (اِ) بر وزن و معنی ارج که قدر و قیمت و مرتبه و حد باشد. (برهان). ورج. (حاشیه ٔ برهان چ معین).
فرج. [ف َ رَ] (اِخ) مولی سیداحمدبن محمد غافقی. وی به مشرق کوچ کرده و در سفر حج ابوذر هروی را ملاقات کرد و ابوذر به او اجازه ٔ روایت داد. وی مردی صالح و ثقه بود و در 476 هَ.ق. درگذشت. (از الحلل السندسیه ج 2 ص 21).
فرج. [ف َ رَ] (اِخ) ابن فضاله، مکنی به ابی الفضاله. از روات حدیث است. ابن عبدربه گوید: روزی منصور خلیفه سواره از خانه ٔ خویش به درآمد و فرج بن فضاله در کنار باب الذهب نشسته بود.مردم به احترام خلیفه برخاستند و فرج برنخاست. خلیفه در خشم شد و او را خواست و گفت: چه چیز تو را از برخاستن مانع شد؟ گفت: میترسم که خداوند از من سؤال کند که: چرا چنین کردی ؟ یا از تو بپرسد: چرا بدان رضا دادی ؟ و حال آنکه این کار را رسول خدا زشت میشمرد.بدین سخن خشم خلیفه فرونشست و حوائج او را برآورد. (از عقدالفرید ج 2 ص 21). و رجوع به ابوفضاله شود.
(فَ رَ) [ع.] (اِمص.) گشایش، گشایش در کار و مشکل.
(فَ رْ) (اِ.) ورج، ارج، فره، شأن، شوکت، قدر.
سوراخ، شکاف، عورت زن، آلت تناسلی زن. [خوانش: (~.) [ع.] (اِ.)]
عورت زن، شرمگاه،
آلت تناسلی مرد یا زن،
گشایش در کار و رهایی از غم و اندوه و سختی،
فرجه
گشایش در کار
عورت انسان و بر پیش و پس اطلاق میشود گشایش در کار
فَرَج، گشایش، رهائی از غم، رهائی از مشقت،