معنی مطلق در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
مطلق. [م ُ ل َ](ع ص) آن که آن را قید نباشد.(غیاث)(آنندراج). غیرمقید. بی شرط و قید. مقابل مقید و مشروط. آزاد و رها. لابشرط.(از یادداشتهای به خط مرحوم دهخدا).آن که آن را قید نباشد.(ناظم الاطباء):
از حکیمان منم مسلم تر
وز کریمان وی است مطلق تر.
سوزنی.
و فرمان مطلق ارزانی داشت.(کلیله و دمنه). ملک... دست او را در... حل و عقد گشاده و مطلق داشت.(کلیله و دمنه). جوابی شافی نیافت و جز نفرت و ضجرت حاصل ندید و همه جواب مطلق بازدادند و مفارقت دیار و امصار کرمان و قطع طمع از آن حدود تکلیف کردند.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 316). || حقیقتاً. در حقیقت:
هر چند مطلقند ز کونین و عالمین
در مطلق گرفته ٔ اسرار میروند.
عطار.
مطلق آن آواز خود از شه بود
گرچه از حلقوم عبداﷲ بود.
مولوی.
|| مسلم. بلامعارض. بدون چون و چرا: بویوسف یعقوب انصاری قاضی قضاه هارون الرشید شاگرد امام بوحنیفه از امامان مطلق و اهل اختیار بود.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 194). و انبیاء که نواب مطلق اند.(سندبادنامه ص 4).
کلید قدر نیست در دست کس
توانای مطلق خدایست و بس.
سعدی.
- خیر مطلق، اصل خیر و اصل نیکوئی.(ناظم الاطباء).
- دست مطلق، بلامعارض. مسلم:
هر چه کنی تو بر حقی حاکم دست مطلقی
پیش که داوری برم از توکه خصم داوری.
سعدی.
- رَوی ِّ مطلق، دوازده نوع است. مطلق مجرد و مطلق به قید و مطلق به ردف و مطلق به خروج و مطلق به خروج و مزید و مطلق به خروج و مزید و نایره و مطلق به قید و خروج و مطلق به قید و خروج و مزید و مطلق به قید و خروج و نایره و مطلق به ردف و خروج و مطلق به ردف و خروج و مزید و مطلق به ردف و خروج و مزید و نایره.
- عالم مطلق، عالم ملکوتی. عالم علوی:
زهی برات بقا را ز عالم مطلق
نکرده کاتب جان جز به نام تو اطلاق.
خاقانی(دیوان چ سجادی ص 235).
- قادر مطلق، خداوند توانا.(ناظم الاطباء).
- مفعول مطلق، مصدری که از لفظ یا معنی فعل گرفته شده و برای بیان تأکید یا نوع یا عدد یا شدت و ضعف فعل آرند؛ ضربه ضرباً.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- وکیل مطلق، وکیلی که از همه بابت مختار باشد و در همه چیز وکالت داشته باشد.(ناظم الاطباء).
- مطلق العنان، افسار گشاده و رها و آزاد.(ناظم الاطباء). مطلق خرام.(آنندراج). آزاد و بی تعرض و گذاشته شده عنان.(غیاث). خودکام و خودسر و خیره. رها و بی افسار. خودرای: و عوام و اوباش متابع ایشان بودند و یکبارگی مطلق العنان دست به غارت و تاراج بردند.(جهانگشای جوینی).
چرا به عرش نتازد کسی که چون طالب
سمند ناطقه را مطلق العنان دارد.
طالب آملی(از آنندراج).
غبار در دل هیچ آفریده نگذارم
اگر چو سیل مرا مطلق العنان سازند.
صائب(از آنندراج).
و رجوع به ترکیب بعد و مطلق خرام شوم.
- مطلق بودن دست بر چیزی، باز بودن. رها بودن. قدرت داشتن:
هر چه بزیر فلک ازرق است
دست مراد تو بر او مطلق است.
نظامی.
- مطلق خرام، آزاد و رها در سیر و حرکت. سبک و سریع و تیزتک. که بی هیچ رادع و مانعی به هر سوی و به هر جا که خواهد رود:
چو وهم از همه سوی مطلق خرام
چو اندیشه در تیز رفتن تمام.
نظامی.
- مطلق دستی، گشاده دستی. درازدستی. چیره دستی. توانائی:
کنون ترسد که مطلق دستی شاه
نهد خال خجالت بر رخ ماه.
نظامی.
- مطلق عنان، مطلق العنان:
خورده اند از می رکابی چند و اسباب صلاح
بر سر این ابلق مطلق عنان افشانده اند.
خاقانی(دیوان چ سجادی ص 106).
رجوع به ترکیب قبل شود.
- مطلق مجرد، دو نوع است: مطلق. به حرف اطلاق و مطلق بحرف وصل. مطلق به حرف اطلاق. چنانکه قدما گفته اند:
ای شب چنین دراز نبودی و سرمدا
از تو پدید نیست نه شعری نه فرقدا.
چه این الف در قافیت جز اطلاق روی هیچ فایده ندهد و این جنس قافیت متأخران روا ندارند و استعمال حرف اطلاق در شعر پارسی عیب شمارند و مطلق به حرف وصل چنانکه: دوستا گر دوستی گر دشمنی.نون روی است و یاء وصل و حرکت ما قبل نون حذو و حرکت نون مجری و در این قافیت دو حرف و دو حرکت لازم است. و مطلق بقید چنانکه:
آخردر زهد و توبه در بستم
وز بند قبول این و آن رستم.
تاء روی است و میم وصل و سین حرف قید و حرکت ما قبل سین حذو و حرکت تاء مجری و در این قافیت سه حرف و دو حرکت لازم است. و مطلق به ردف در دو نوع است. مطلق به ردف اصلی چنانکه:
نه گفتی کزین بس کنم دوستداری.
راء روی است و یاء وصل است ردف اصلی و حرکت ما قبل الف حذو و حرکت راء مجری ودر این قافیت سه حرف و دو حرکت لازم است. و مطلق به ردف زاید چنانکه:
ای همای همتت سر بر فلک افراخته.
تاء روی است و هاء وصل و خاء ردف زائد و الف ردف اصلی و حرکت ما قبل الف حذو و حرکت تاء مجری و خاء اگر چه در تقطیع محسوب است بحرفی متحرک(حرکت) آن را اعتباری نیست و اسمی ندارد و در این قافیت چهار حرف و دو حرکت لازم است. و مطلق به خروج چنانکه:
صنما تا بکف عشوه ٔ عشق تو دریم.
راء روی است و یاء وصل و میم خروج و حرکت راء مجری ودر این قافیت سه حرف و یک حرکت لازم است. و مطلق به خروج و مزید چنانکه:
زانچه از حق در دلستش
هر چه خواهد حاصلستش.
لام روی است و سین وصل و تاء خروج و شین مزید و حرکت لازم مجری و حرکت تاء نفاذ و در این قافیت چهار حرف و دو حرکت لازم است. و مطلق به خروج و مزید نایر چنانکه:
تا کی به خون دیده و دل پروریمشان
تا کی زره روند و به راه آوریمشان.
راء روی است و یاء وصل و میم خروج و شین مزید و الف و نون نایر و حرکت روی مجری و حرکت «میم »و شین نفاذ و در این قافیت شش حرف و دو حرکت لازم است. و مطلق به قید و خروج چنانکه:
تا ظن نبری که دل ز مهرت رسته ست
یا از طلب تو فارغ و آهسته ست.
تاء نخستین روی است و سین نخستین قیدو سین دوم وصل و تاء دوم خروج و حرکت ماقبل قید حذوو حرکت روی مجری و در این قافیت چهار حرف و یک حرکت بیش لازم نیست و مطلق به قید خروج و مزید چنانکه:
چهره دل بند لاله رنگستش
غمزه دل دوز چون خدنگستش.
کاف روی است و نون قید و سین وصل و تاء خروج و شین مزید و حرکت ما قبل نون حذوو حرکت کاف مجری و حرکت خروج نفاذ و در این قافیت پنج حرف و سه حرکت لازم است. و مطلق به قید و خروج و مزید نایر چنانکه:
سوداء تو از سینه فرورفتنیست
و آنگه سخن تو نیز ناگفتنیست.
تاء نخستین روی است و فا قید است و نون وصل و یاء خروج و سین مزید و تاء آخرین نایرو حرکت ما قبل فاء حذو است و حرکت تاء مجری و حرکت نون و یاء نفاذ و در این قافیت شش حرف و چهار حرکت لازم است. و مطلق به ردف و خروج دو نوع است مطلق به ردف اصلی چنانکه:
در جهان گر هیچ یاری دارمی
راء روی است و الف ردف اصلی و میم وصل و یاء خروج و حرکت ما قبل الف حذو و حرکت راء مجری و حرکت میم نفاذ و در این قافیت چهار حرف و سه حرکت لازم است و مطلق به ردف زاید چنانکه:
دل داغ تودارد ارنه بفروختمی
در دیده تویی وگرنه بر دوختمی.
تاء روی است و خاء ردف زاید و واو ردف اصلی و میم وصل و یاء خروج و حرکت ما قبل واو حذوست. و حرکت روی مجری و حرکت میم نفاذو در این قافیت پنج حرف و چهار حرکت لازم است. و مطلق به ردف و خروج و مزید دو نوع است مطلق به ردف اصلی چنانکه:
چون سرخ گل شکفته رخانستش
بر سرخ گل ز مشک نشانستش.
نون روی است و الف ردف اصلی و سین وصل و تاء خروج و شین مزید و حرکت ما قبل الف حذو و حرکت نون مجری و حرکت تاء نفاذ و در این قافیت پنج حرف و سه حرکت لازم است و مطلق به ردف زاید چنانکه:
رخ چو ماه آراستستش
کیسه ز آن برخواستستش.
تاء نخستین روی است و سین نخستین ردف زاید و الف ردف اصلی و سین دوم وصل و تاء دوم خروج و شین مزید و حرکت ما قبل الف حذوست و حرکت روی مجری و حرکت خروج نفاذ و در این قافیت شش حرف و سه حرکت لازم است. و مطلق به ردف و خروج و مزید و نایر دو نوع است. مطلق به ردف اصلی چنانکه:
گر لطف حق یارستمی
جزعشق او کارستمی.
راء روی است و الف ردف اصلی و سین وصل و تاء خروج و میم مزید و یاء نایر و حرکت ما قبل الف حذو است. و حرکت راء مجری و حرکت تاء و میم نفاذ و در این قافیت شش حرف و چهار حرکت لازم است. و مطلق به ردف زاید. چنانکه:
گر دل ز غم یار نه پرداختنیستیش
با او به همه وجود در ساختنیستیش
تاء نخستین روی است و خاء ردف زاید و الف ردف اصلی و نون وصل و یاء نخستین خروج و سین مزید و تاء دوم و یاء و شین سه نایر و حرکت روی مجری و حرکت ماقبل ردف حذو و حرکت نون و تاء دوم نفاذ و در این قافیت نه حرف و سه حرکت لازم است و غایت آنچه جمع تواند شد در قافیتی از حروف و حرکات اینست. واﷲ اعلم.(المعجم فی معاییر اشعار العجم چ مدرس رضوی چ دانشگاه از ص 277 تا ص 282).
|| تام و تمام و کامل.(ناظم الاطباء):
در بحر ضلال کشتیی نیست
جز حب علی به قول مطلق.
ناصرخسرو.
اگر چه قامت ماه من است سرو صفت
وگر چه چهره ٔ سرو من است ماه مثال
بنزد من مه من سرو و ماه مطلق نیست
که سرو غالیه زلف است و ماه مشکین خال.
سوزنی.
عرشیان سایه ٔ حقش دانند
اختران نور مطلقش دانند.
خاقانی.
مردم مطلق است از آن نامش
آخر است از صحیفه ٔ اذکار.
خاقانی(دیوان چ سجادی ص 207).
خدایی کآفرینش در سجودش
گواهی مطلق آمد بر وجودش.
نظامی.
پس بد مطلق نباشد در جهان
بد به نسبت باشد اینرا هم بدان.
مولوی.
||(ق) بالتمام و سراسر.(ناظم الاطباء). مطلقاً. کاملاً. تماماً:
چنان مشهور شد در خوبرویی
که مطلق یوسف مصر است گویی.
نظامی.
عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است
کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم.
حافظ.
||(ص) آزادشده از قید و حصر.(غیاث)(از آنندراج). رهاشده. از بند رسته.(از یادداشتهای به خط مرحوم دهخدا). رها گشته و آزاد شده از قید. خودسر و رها و آزاد و معاف و بی قید و بند.(از ناظم الاطباء):
این تردد عقبه ٔ راه حق است
ای خنک آن را که پایش مطلق است.
مولوی.
- مطلق الیدین، فرس مطلق الیدین، اسبی که در دستهای وی تحجیل نباشد.(ناظم الاطباء).
- مطلق گردانیدن، رها ساختن. بعد از مدتی همه راآزاد و مطلق گردانیدن.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 406).
|| مقابل مقید و مقابل اضافی و نسبی.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): از این چهار [عنصر] مایه دو سبک است و دو گران. سبک مطلق آتش است. و سبک اضافی هواست و گران مطلق زمین است. و گران اضافی آب.(ذخیره ٔ خوارزمشاهی)(یادداشت ایضاً). || ضد مقید، و آن دلالت دارد بر عدد غیرمعین.(ازاقرب الموارد)(از تعریفات جرجانی). غیرمعین و نامعلوم و غیرمحدود.(ناظم الاطباء). || امری که شایع در جنس خود باشد.(فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی). این اصطلاح اصولی است و مطلق مقابل مقید است و لفظی است که متعرض ذات شود دون صفات نه به نفی و نه به اثبات یعنی دلالت بر ذات و حقیقت کند نه فرد. بالجمله لفظ دال بر ماهیت بدون تعرض قیدی از قیود مطلق است و با تعرض به کثرت غیر متعینه عام است، با تعرض و حدت غیر متعینه نکره. و به عبارت واضح تر در نزد اصولیان مطلق عبارت از لفظی است که دلالت کند بر شایع در جنس خود یعنی حصه ای که محتمل حصص بسیار باشد از اموری که مندرج در تحت امر مشترکی است و در مقابل مقید که مانند «رقبه ٔ مؤمنه » است. گویند هرگاه حکمی مطلق و همان حکم بطور مقید در شرع وارد شود مطلق را حمل بر مقید کنند. مثل. «اکرم العلماء و اکرم العلماء الهاشمیات » لکن اگر حکم مختلف باشد مانند «اکرم هاشمیاً وجالس هاشمیاً عالماً» مطلق حمل بر مقید نشود و مانند «و من یکفر بالایمان فقط حبط عمله. و من یرتد منکم عن دینه فیمت و هو کافر» و در صورتی که سبب مختلف باشد و حکم متحد مانند «تحریر رقبه » در ظهار مطلق است با تقید آن در قتل و در صورتی که سبب متحد باشد و حکم مختلف اختلاف است. در قوانین است که فرق بین مطلق وعام آن است که مطلق عبارت از ماهیت لابشرط شی ٔ است. و عام ماهیت بشرط کثره مستغرقه مثلا «احل اﷲ البیع» و «خلق اﷲ الماء طهوراً لاینجسه شی ٔ» مطلق است و بطور کلی الفاظ مطلق عبارتند از: 1- اسم جنس مانند انسان. رجل فرس و حیوان. 2- علم جنس مانند اسامه... 3- مفرد معرف به الف و لام استغراق باشد یا عهد. 4- نکره. و بالجمله مطلق عبارت از لفظی است که دلالت کند برشایع در جنس خود یعنی بر حصه ای که محتمل الصدق بر حصص بسیارباشد که مندرج تحت جنس آن حصه اند و آن مفهوم، کلی خواهد که صادق بر این حصص و حصصی دیگر است، و بنابراین مطلق شامل معهود ذهنی هم میشود و عام و جزیی را شامل نمیشود و شاید اگر این تعریف را باطلاقه قبول نمائیم شامل نکره هم بشود. برخی گویند میان مطلق و عام فرق است و مطلق ماهیت لابشرط شی ٔ است و عام ماهیت بشرطشی ٔ است. یعنی بشرط کثره مستغرقه و بین مطلق و نکره هم عده ای فرق گذارده اند، جمله ٔ «احل اﷲ البیع» مطلق است و «بیع غرری » مقید است و همین طور کلمه ٔ «الماء»در «خلق اﷲ الماء طهوراً لاینجسه شی ٔ» مطلق است و در مقابل مطلق مقید است که دال بر شایع در جنس خود نمی باشد که شامل معارف و عمومات شود مانند «رقبه ٔ مؤمنه » و بالجمله مطلق و مآلا بازگشت به عموم و خصوص کند. المطلق علی ماعرفه اکثر الاصولیون هو ما دل علی شایع فی جنسه ای علی جمله محتملهالصدق علی حصص کثیره مندرجه تحت جنس واحد الحصه و هوالمفهوم الکلی الذی یصدق علی هذه الحصه و علی غیرها من الحصص فیه المعهود الذهنی و یخرج منه العام و جزیی الحقیقی و المعهود الخارجی و هذه التعریف یصدق علی النکره. مانند «احل اﷲ البیع» و خلق اﷲ الماء طهوراً لاینجسه شی ٔ و عرفواالمقید بما دل لاعلی شایع فی جنسه فیدخل فیه المعارف و العمومات و لهم تعریف آخر و هو ما اخرج من شیاع مثل رقبه مؤمنه.(فرهنگ علوم نقلی و ادبی دکتر سجادی).
- آب مطلق، این اصطلاح فقهی است و مقابل آب مضاف است و شامل آب جاری، کر، کثیر و قلیل میشود در صورتی که مضاف نباشد.(از شرح لمعه ص 8، 14، از فرهنگ علوم نقلی و ادبی دکتر سجادی ص 2).
- ماء مطلق، آب مطلق، هر آبی که اطلاق اسم آب برآن توان کرد بی اضافه به چیزی دیگر. مقابل ماء مضاف در فقه.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| عمومی و عمده.(ناظم الاطباء). || در شاهد زیر به معنی قادر، توانا، گشاده دست آمده است:
هر چه به زیر فلک ازرق است
دست مراد تو بر او مطلق است.
نظامی(مخزن الاسرار چ وحید ص 33).
|| روان کرده شده.(غیاث)(آنندراج)(ناظم الاطباء): مثال اوامر و نواهی او را در خطه ٔ گیتی و اقالیم عالم نافذ و مطلق و آمر و متصرف گردانید.(سندبادنامه ص 8). || بی خصومت.(غیاث)(آنندراج).
مطلق. [م ُ طَل ْ ل َ](ع ص) خرمابن گشنی یافته.(از اقرب الموارد). و رجوع به تطلیق شود. || طلاق داده شده. رهاشده. مورد توجه واقع نگردیده:
آن عالم دین که از حکیمان
عالم جز از اونشد مطلق.
ناصرخسرو.
مطلق. [م ُ طَل ْ ل ِ](ع ص) آن که اراده ٔ سبقت دارد در اسب تاختن.(منتهی الارب)(آنندراج)(ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). || طلاق دهنده.(ناظم الاطباء). و رجوع به تطلیق شود. || عطاکننده و بخشنده.(ناظم الاطباء).
مطلق. [م ُ ل ِ](ع ص) راننده ٔ شکم و مسهل.(ناظم الاطباء). مسهل.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): الماء الذی یطبخ به العدس مطلق.(بحرالجواهر یادداشت ایضاً).
تمام، همه، آزاد، رها، بی قید. مق مقید، در دستور ویژگی عنصر دستوری ای که قید و شرطی در تعریف آن نیست. [خوانش: (مُ لَ) [ع.] (اِمف.)]
آزاد و رها، بیقید،
یله، بی چون و چرا
آزاد، بیقید، رها، تام، تمام، کامل، یکدست، یکسره، خالص، مجرد،
(متضاد) مقید
مقابل مقید و مشروط، آزاد و رها، بی شرط و بی قید رها شده، طلاق داده شده
مُطلَق، آزاد (شده)، رها (گردیده)، غیر مُقَیَّد، غیر مُعَیَّن، (اسم مفعول از اِطلاق)،