معنی تعقل در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
تعقل. [ت َ ع َق ْ ق ُ] (ع مص) در یکدیگر آوردن انگشتان هر دو دست را تا بر شتر ایستاده سوار شود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پای را دوتاکرده بر بن ران یا پیش مقدم زین نهادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بند آوردن دوا شکم کسی را. || بستن وظیف و ساق شتر را با هم. (ناظم الاطباء). || هوش بخود آوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فکرنمودن. (غیاث اللغات). درک کردن. (از اقرب الموارد). دریافت و ادراک و تفکر و تفهم. (ناظم الاطباء). قسمتی از ادراک باشد و آن عبارت است از ادراک شیئی در حال تجرد و برهنگی از لواحق مادی و آن را عقل نیز نامند و بعضی علم هم گویند و گاه بر مطلق ادراک اطلاق شود خواه شی ٔ ادراک شده مجرد و خواه مادی باشد... (از کشاف اصطلاحات الفنون): و آلتهای حفظ و ذکر و تخیل و توهم و تعقل و تذکر و تصور موجود کرد. (سندبادنامه ص 315). || خردمندی نمودن. (دهار).تکلف عقل. (از اقرب الموارد). و رجوع به عقل شود.
(مص ل.) اندیشه کردن، (اِمص.) خردمندی. [خوانش: (تَ عَ قُّ) [ع.]]
هوش و خرد پیدا کردن و به نیروی عقل به امری پی بردن، از روی فکر و خرد به کاری اندیشیدن،
استدلال، تامل، تفکر، فکر، اندیشیدن، اندیشه کردن، خردمندی
فکر نمودن، دریافتن و هوشیدن
تَعَقُّل، اندیشیدن، هوش و خرد پیدا کردن، خرد مندی،