معنی منسوب در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

منسوب. [م َ] (ع ص) دارای نسبت و دارای علاقه و دارای پیوستگی و متعلق و مرتبط و متصل و ملحق شده و مخصوص شده. (ناظم الاطباء). نسبت داده. بسته. بازبسته. وابسته. (یادداشت مرحوم دهخدا):
ایا به صورت و سیرت چو آن کجا کردند
برادرانش منسوب ذنب خویش به ذیب.
قطران (دیوان چ محمد نخجوانی ص 40).
اگر ازمطربان سماعی خواهی همه راههای سبک مخواه تا به رعنایی و مستی منسوب نباشی. (قابوسنامه چ نفیسی ص 53). علامت چهارم آنکه قرآن را که کلام وی است و رسول وی را و هر چه به وی منسوب است دوست دارد. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 854). و یک باب که بر ذکر حال برزویه ٔ طبیب مقصور است و به بزرجمهر منسوب. (کلیله و دمنه). آنکه از ایشان به خرد منسوب بود... بیرون رفت. (کلیله و دمنه). هر کار که به قصد نقض عهد منسوب نباشد مجال تجاوز... فراختر باشد. (کلیله و دمنه).
هر یکی زآن به حاجتی منسوب
لیک نامحرمان از آن محجوب.
سنائی (حدیقه چ مدرس رضوی ص 60).
ور به تلبیس نیستی منسوب
همچو ابلیس نیستی مطرود.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 117).
بر شاخ وجود بنده مرغی است
منسوب به آشیانه ٔ تو.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 727).
چنین بباید دانست که این کتاب مرزبان نامه منسوب است به واضع کتاب مرزبان بن شروین. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 12). فصل هشتم در وصایایی که منسوب است به افلاطون نافع در همه ٔ ابواب. (اخلاق ناصری). واصفان حلیه ٔ جمالش به تحیر منسوب. (گلستان سعدی).
- منسوب داشتن، نسبت دادن.بازبستن. مرتبط ساختن. ربط دادن: به رکت رای و نزول همت او را منسوب دارد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 85). رأی آن کس را که با ایشان این مباحثه کندبه سفه منسوب دارند. (اخلاق ناصری).
آن وجعها را بدو منسوب دار
گر چه هست آن جمله صنع کردگار.
مولوی.
- منسوب شدن، نسبت داده شدن. بازبسته شدن. مرتبط گردیدن: منزلتی نو نمی جویم... که به حرص و گرم شکمی منسوب شوم. (کلیله و دمنه).
وقتی که تو زین اسب بربندی
منسوب شود فلک به کسلانی.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 329).
به تهمتی منسوب شوم و به وصمت خیانتی موصوف گردم. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 93). مرد مقل حال... اگر حلیم بود به بددلی منسوب شود. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 181). اگر به خرابات رود از برای نماز کردن، منسوب شود به خمر خوردن. (گلستان سعدی).
- منسوب کردن، منسوب داشتن:
چه مقدار آفتاب و آسمان را
بدو منسوب نتوان کرد آن را.
ناصرخسرو.
خسرو خشم گیرد و مرا به جهل منسوب کند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 121). نقل است که وقتی او را به جبر منسوب کردند از آن جهت رنج بسیار کشید. (تذکرهالاولیاء عطار چ کتابخانه ٔ مرکزی ج 2 ص 255). وعلما را به گدایی منسوب کنند. (گلستان سعدی). پدر گفت ای پسر بمجرد این خیال باطل نشاید روی از تربیت ناصحان بگردانیدن و علما را به ضلالت منسوب کردن. (گلستان سعدی). رجوع به ترکیب منسوب داشتن شود.
- منسوب گردانیدن، منسوب داشتن. منسوب کردن: هر یک را به کاری منصوب کرد و به خدمتی منسوب گردانید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 40). و ایشان را به کفر و زندقه منسوب گردانیدند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 347). رجوع به ترکیب منسوب داشتن شود.
- منسوب گردیدن (گشتن)، منسوب شدن: اگر خردمندی به قلعه ای پناه گیرد وثقت افزاید... البته به عیبی منسوب نگردد. (کلیله ودمنه). شیر در ایثار او افراط کرده و به زلت سست رایی منسوب گشته. (کلیله و دمنه). اگر آن را خلافی روا دارم به تناقض قول... منسوب گردم. (کلیله و دمنه). آنکه به دروغ گویی منسوب گشت اگر راست گوید از او باور ندارند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 36). به نزدیک خردمندان به خفت رای منسوب گردد. (گلستان سعدی). از حد عبودیت و اظهار نظر فقر و مسکنت متجاوز نگردد تا به طغیان منسوب نگردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 209).
|| خویشاوند و خویش. (ناظم الاطباء). || صاحب نسب. (منتهی الارب) (آنندراج):رجل منسوب، مرد صاحب نژاد و نسب. (ناظم الاطباء). || شعر منسوب، شعر که در آن بیان عشقبازی باشد. ج، مناسیب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خط منسوب، خط باقاعده. (از ذیل اقرب الموارد) (از المنجد). نوعی از خطوط اسلامی. (سلوک مقریزی ص 718): و کان من جملتهم... ابن جماله و کان خطه منسوباً. (عیون الانباء ج 2 ص 178) (یادداشت مرحوم دهخدا). || (اصطلاح صرف) اسمی است که به آخر آن یاء مشدد ما قبل مکسور الحاق شده باشد و این یاء علامت نسبت است، مانند بصری و هاشمی. (از تعریفات جرجانی). اسمی است که به آخر آن یاء مشدد الحاق نمایند تا نسبت را برساند، مانند بغدادی، اصفهانی. اگر آخر کلمه ای یاء باشد در موقع نسبت یاء اصلی حذف شود در صورتی که قبل از یاء اصلی سه حرف کمتر نباشد، و اگر قبل از یاء اصلی دو حرف باشد می توان قلب به واو کرد، مانند «علوی » و می توان حذف کرد. و اگر آخر کلمه تاء تأنیث باشد یا الف ممدوده حذف شود، مانند «مکی ». اگر آخر کلمه الف ممدود و در مرتبه ٔ چهارم باشد و حرف دوم آن ساکن باشد قلب به واو شود وتواند که حذف شود، مانند «حبلوی و حبلاوی » و در کلماتی که آخر آنها دو یاء است اگر یاء دوم اصلی باشد، مانند مرمی، یاء اول حذف شود و دوم قلب به واو گردد، مانند «مرموی » و می توان هردو را حذف کرد، مانند «مرمی » و هر کلمه ای که آخر آن یاء مشدده باشد و ماقبل آن یک حرف باشد، مانند «حی »، حرف دوم فتحه داده شود، مانند «حیوی، طووی »، و منسوب «امیه « »اموی » و عقیل، عقیلی. و طویله، طویلی. و جلیله، جلیلی شود. و در جمله ٔ اسنادی جزء اول را منسوب کنند چنانکه «تأبطی شر»و همین طور در ترکیب مزجی چنانکه «بعلی بک »، و در ترکیب اضافی اگر مبدو به اب و ابن و ام باشد جزء دوم منسوب شود، مانند: ابن عمر، ابن عمری. (از فرهنگ علوم نقلی سجادی).

فرهنگ معین

(مَ) [ع.] (اِمف.) نسبت داده شده، دارای نسبت.

فرهنگ عمید

دارای نسبت، نسبت‌داده‌شده،
(اسم، صفت) قوم و خویش،

مترادف و متضاد زبان فارسی

خویش، قوم، متعلق، منتسب، وابسته، مربوط، پیوسته،
(متضاد) غریبه

فرهنگ فارسی هوشیار

‎ وابسته، خویشاوند، مهر چامه ‎ (اسم) نسبت داده شده، (صفت) مربوط پیوسته: } امیر ارتق ماردین. . . و هرچه. . . بان مضاف و منسوب. . . تصرف نمود. { (سلجوقنامه ظهیری. چا. خاور ‎28)، خویشاوند خویش جمع: منسوبین، شعری که شامل عشقبازی با زنان است، (اسم) نوعی از خطوط اسمی (سلوک مقریزی 718)

فرهنگ فارسی آزاد

مَنسُوب، دارای نسبت، نسبت داده شده، وصف کرده شده، به کنایه: قوم و خویش،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر