معنی نقره در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

نقره. [ن ُ رَ / رِ] (ع اِ) چاهک، خصوصاً چاهک پس گردن انسان در منتهای سر. (غیاث اللغات). نقره. مغاک. (یادداشت مؤلف). نقره ٔ قفا؛ مغاک پس گردن را گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). رجوع به نُقرَه شود: عصابه ٔ یمان برسرآرند و به چپ وراست فرودآرند تا به نقره ٔ قفا. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و باز به چپ و راست بگردانند و فرودآرند تا به نقره ٔ قفا. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || سیم گداخته. (غیاث اللغات). رجوع به نُقرَه و نُقرِه شود.

نقره. [ن ِ رَ] (ع اِمص) نقره. مخاصمت در کلام. (یادداشت مؤلف). رجوع به نِقرَه شود: چون خواجه عماد [را] همه وقت نقره ای با شیخ بود. (مزارات کرمان ص 22).

نقره. [ن ُ رَ / رِ] (اِ) فلزی قیمتی سپیدرنگ که از جهت ارزش پس از زر قرار دارد. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). سیم خالص گداخته که انفغده نیز گویند. (ناظم الاطباء). سیم. لجین. ورق. غرب. سیم گداخته. (یادداشت مؤلف):
نرگس تازه چو چاه ذقنی شد به مثل
گر بود چاه ز دینار و زنقره ذقنا.
منوچهری.
بسیار هدیه از زر و نقره و سلاح بدادند. (تاریخ بیهقی ص 111). عیارش ده درم نقره نه و نیم آمدی. (تاریخ بیهقی).
سیم و سیماب به دیدار تو از دور یکیست
به عمل گشت جدا نقره ٔ سیم از سیماب.
ناصرخسرو.
و زر و نقره و مس و ارزیز و سرب از کانها بیرون آورد [جمشید]. (نوروزنامه).
بطبع طبعم چون نقره تابدار شده ست
که هر زمانش در بوته تیز تاب کنند.
مسعودسعد.
ز آشوب شور نقره و ریگ عسیله ز اعتقاد
سالکان از نقره کان و از عسل شان دیده اند.
خاقانی.
بیش چون نقره تویدار مباش
تات چون زر اسیر که نکنند.
خاقانی.
مرد آهن فروش زر پوشد
کآهنی را به نقره بفروشد.
نظامی.
وای بر زرگری که وقت شمار
زرش از نقره کم بود به عیار.
نظامی.
شبی در هم شده چون حلقه ٔ زر
به نقره نقره زد بر حلقه ٔ در.
نظامی.
از شهد چو موم نقره دور افتاده
بر نقره ازین به نتوان افتادن.
عطار.
رونقت را روزروز افزون کنم
نام تو بر زرّ و بر نقره زنم.
مولوی.
مرا تا نقره باشدمی فشانم
ترا تا بوسه باشد می ستانم.
سعدی.
- نقره ٔ تابناک، نقره ٔ درخشان. نقره ٔ روشن.
- || کنایت از سخن آبدار. (آنندراج از فرهنگ سکندرنامه).
- نقره ٔ خام، سیم خالص غیر مغشوش. (آنندراج) (فرهنگ خطی). سیم خالص بی غش. (ناظم الاطباء). نقره ٔ سیم. نقره ٔ شاخدار. نقره ٔ کامل عیار. نقره ٔ تاب. (آنندراج):
همه نقره ٔ خام بد میخ و بش
یکی زآن به مثقال بد شصت و شش.
فردوسی.
شمامه نهادند بر جام زر
ده از نقره ٔ خام هم پرگهر.
فردوسی.
شخوده روی برون آمدم ز خانه به کوی
به رنگ چون شبه کرده رخ چو نقره ٔ خام.
فرخی.
مس بدعت به زر بیالاید
پس فروشد به نقره ٔ خامش.
خاقانی.
در بیابان فقیر سوخته را
شلغم پخته به که نقره ٔ خام.
سعدی.
- || کنایه از نرمی وصافی و پاکیزگی. (از برهان قاطع).
- نقره ٔ زیبقی، نقره که از عمل کیمیا ساخته باشند و از منعقد شدن زیبق به هم رسیده باشد. لیکن چون جمیع فلزات مکون از زیبق اند تخصص نقره به آن درست نباشد در این صورت به معنی نقره ٔ بیغش براق مناسب بود گو که اصلش زیبق باشد. (آنندراج):
زر کانی و نقره ٔ زیبقی
که مهتاب را داده بی رونقی.
نظامی (آنندراج).
- نقره ٔ سیم، نقره ٔ خام. (آنندراج).
- || کنایه از بدن و پوست سپید معشوق است:
بر بناگوش تو ای نیکتر از در یتیم
سنبل تازه همی بردمد از نقره ٔ سیم.
فرخی (از آنندراج).
- نقره ٔ شاخدار، سیم خالص بی غش. (ناظم الاطباء). نقره ٔ سیم. نقره ٔ خام. نقره ٔ کامل عیار. نقره ٔ تاب. (آنندراج):
به اغیار بر رغم من گشته یار
چه گویم از این نقره ٔ شاخدار.
وحید (از آنندراج).
سیمی بدنی که از تو من می بینم
با نقره ٔ شاخدار سر کله زند.
تأثیر (از آنندراج).
- امثال:
نقره به آهن رسیدن، کنایه از نیکی به بدی و فراغت به ریاضت و خوشی به غم رسیدن. (برهان قاطع) (آنندراج).
|| کنایه از هر چیز سفید. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || کنایه از تن و بدن سپید و سیمگون معشوق است. کنایه از ساق و ساعد و گردن و سینه ٔ سپید معشوق:
از دادن زر پخته هر روز به تو
جز نقره ندارم طمع خام دگر.
بدرالدین هروی (از لباب الالباب).
شبی در هم شده چون حلقه ٔ زر
به نقره نقره زد بر حلقه ٔ در.
نظامی.
|| سستی در اعضا. (ناظم الاطباء).

نقره. [ن ِ رَ / رِ] (اِ) زیره ٔ رومی.کرایا. کراویه. نانخواه. (برهان قاطع) (آنندراج).

فرهنگ معین

(نُ رِ) (اِ.) فلزی است سفید رنگ و چکش خور که از معدن به دست می آید.

فرهنگ عمید

فلزی سفیدرنگ، براق، چکش‌خور، و رسانای قوی حرارت و الکتریسیته که در حرارت ۹۲۴ درجۀ سانتی‌گراد ذوب می‌شود که می‌توان از آن ورقه‌های نازک یا مفتول‌های باریک درست کرد و برای ساختن مسکوکات، ظرف‌های گران‌بها، و آب‌نقره دادن به فلزات به کار می‌رود و برای محکم‌تر شدن آن را با مس ترکیب می‌کنند و به‌صورت آلیاژ به کار می‌برند، سیم،
* نقرۀ شاخ‌دار: سیم شاخ‌دار، نقرۀ پاکیزه و بی‌غش، نقرۀ خالص،

حل جدول

سیم، روب

روب

مدال دومی

فضه

سیم

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

سیم

مترادف و متضاد زبان فارسی

سیم، فضه، لجین، خالص، ناب، ناسره

فرهنگ فارسی هوشیار

پاره از سیم گداخته، و آن فلزی است سفید رنگ و چکش خور که از معدن بدست میاید

پیشنهادات کاربران

سیلور

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری