معنی خلع در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

خلع. [خ َ] (ع مص) برگ آوردن. یقال: خلعت العضاه. || گسستن پی پاشنه. || برکندن جامه را از تن. منه: خلع ثوبه. || برکندن نعلین و چکمه. منه: خلع نعله و خلع خفه. || خار برآوردن خوشه. منه: خلع السنبل. || کلان ذکر گردیدن. منه: خلع الغلام، کلان ذکر گردید کودک از رسیدگی. || خلعت دادن. خلعت پوشانیدن. خلع علی فلان. || عاق کردن فرزند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). || معزول کردن از عمل. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). یقال: خلع الوالی فهو مخلوع: و اغلب امت بر خلع او اجتماع کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). بسبب قرابت نسبت و... خلع او رقت آورد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).

خلع. [خ ِ ل َ] (ع اِ) ج ِ خلعت. خلعتها. (یادداشت بخط مؤلف): و از دارالخلافه به خلع گرانمایه مخصوص گشت. (جهانگشای جوینی).

خلع. [خ َ] (ع اِمص) عزل. معزولی. (ناظم الاطباء).
- خلع شدن، معزول شدن. از شغل و عمل خارج شدن.
- خلع عذار کردن، بی آبرویی کردن: چون بازگشتند مستان همه، وی با غلامان و خاصگان خویش خلع عذار کرد. (تاریخ بیهقی).
- خلع کردن، عزل کردن. معزول کردن. از شغل و عمل خارج کردن: و چون چهار سال پادشاهی کرده بوده اورا خلع کردند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 73). در شعبان سنه ٔ احدی و ثلاثین و ثلاثمائه او را از خلافت خلع کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). || برآمدگی عضو از بندگاه. (ناظم الاطباء). از جا دررفتگی اندامی. (یادداشت بخط مؤلف): خلع و تفرق الاتصال را که عضوی را از عضوی دور کند، چنانکه بند و گشاد عضوی از جای بیفتد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و ماءالشعیر... سود دارد... طلی شکستگی و طلی... خلع را. (نوروزنامه).
- رد الخلع، جا انداختن استخوان. (یادداشت بخط مؤلف).
- خلع شدن، بیرون شدن عضوی از بندگاه خود. (ناظم الاطباء).
|| بیرون شدگی جامه و موزه. (ناظم الاطباء). مقابل لبس که پوشش است. (یادداشت بخط مؤلف).
- خلع کردن، بیرون کردن جامه و موزه. (از ناظم الاطباء).
- خلع نعلین، آهنجیدن آن. (یادداشت بخط مؤلف): فاخلع نعلیک گفت: موسی را که نعلین بیاهنج یعنی از پا بدر کن... (ترجمه ٔ تاریخ طبری).

خلع. [خ ُ] (ع مص) رها کردن زوجه بر مالی که از وی ستاند. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). رها کردن زنی را بکابین و جز آن. (یادداشت بخط مؤلف).

خلع. [خ ُ] (ع اِمص) رهایی زن بر مالی که شوهر بستاند از وی یا از غیر وی. (ناظم الاطباء).
- طلاق خلعی، یکی از اقسام طلاقست که بر اثر خلع حاصل میشود، یعنی قطع علاقه ٔ زوجیت از طرف زوج در اثر بذل زوجه مالی را به او. در خلع باید زوجه کراهتی نسبت بزوج داشته باشد و در آن بلوغ و رشد و عقل خالع وحضور دو شاهد عادل واجب است. در چنین طلاقی زوجه حق رجوع از بذل را در ایام عده دارد و اگر از این حق خود استفاده نمود برای زوج حق رجوع از طلاق ایجاد می شود.
- خلع و مبارا، نام دو قسم طلاق است رجوع به «خلع» و «مبارا» در این لغت نامه شود:
گر دم خلع و مبارا میرود
بد مبین ذکر بخارا میرود.
مولوی.

فرهنگ معین

(خُ) [ع.] (مص م.) طلاق گرفتن زن از شوهر با بخشیدن مهر خود یا با دادن مال.

کندن، برکندن، جدا کردن، برکنار کردن کسی از شغل. [خوانش: (خَ) [ع.] (مص م.)]

فرهنگ عمید

عزل ‌کردن کسی از شغل و عمل خود، برکنار کردن،
کندن، برکندن: خلع لباس،

خلعت

طلاق دادن زن با گرفتن مالی از او یا بخشیدن مهریۀ خودش،

حل جدول

برکنار کردن

مترادف و متضاد زبان فارسی

اخراج، انفصال، برکناری، عزل،
(متضاد) نصب، معزول، برکنار، مخلوع،
(متضاد) منصوب، برگماری، در آوردن، ریشه‌کن کردن، کندن

فرهنگ فارسی هوشیار

طلاق دادن از طرف زن و بخشیدن کابین خود برگ آوردن، عزل کردن

فرهنگ فارسی آزاد

خَلْع، (خَلَعَ، یَخْلَعُ) بر کندن لباس، در آوردن جامه، پوشانیدن خلعت و لباس. از کار یا سمت یا مقام بر کنار کردن، سَلب درجه، عنوان یا مقام نمودن، دور کردن، ریختن برگهای درخت، برگ آوردن (درخت)، بدانه و حبّه نشستن (زرع)، طلاق دادن زن با دادن مال یا پول. برائت جستن و ترک نمودن (فرزند)،

خِلَع، جامه های مزین- شال ها یا جامه هائی که در تقدیر یا اعِزاز بکسی عطا کنند- در تشبیه برای صفات حسنه و اخلاق حمیده نیز گفته می شود (مفرد: خِلْعَت)،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری