معنی قطر در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

قطر. [ق َ] (اِخ) موضعی است در جوانب البطائح بین بصره و واسط. (معجم البلدان).

قطر. [] (اِخ) ابن ارطاه. از تابعیان است. (تاریخ گزیده چ لندن ج 1 ص 251).

قطر. [] (اِخ) ابن حمادبن واقد. از راویان است. رجوع به سیره ٔ عمربن عبدالعزیز ص 155 شود.

قطر. [ق َ] (ع مص) دوختن جامه را. || قطران مالیدن شتر را. || چکیدن. || چکانیدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). اصمعی گوید: متعدی و لازم هر دو استعمال میشود. و ابوزید گوید: به خودی خود متعدی نشود بلکه به وسیله ٔ همزه ٔ باب اِفعال گویند: اقطره اﷲ. (اقرب الموارد). || گرفتن و بازداشتن. || پس ِ یکدیگر کردن شتران را و یک رشته نمودن. || نیک بر زمین افکندن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || اسهال گرفتن. (اقرب الموارد). گویند: قطرت است فلان، مصلت، ای اسهلت. (اقرب الموارد).

قطر. [ق َ] (ع اِ) باران. || آنچه بچکد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).

قطر.[ق ِ] (ع اِ) مس، یا مس گداخته، یا نوعی از مس. || نوعی از چادر و جامه که آن را قطریه خوانند. || مال. گویند: بذرت قطر ابی، یعنی خوردم مال پدر خود را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).

قطر. [ق ُ] (ع اِ) کرانه. (منتهی الارب). ناحیه و جانب. ج، اقطار. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || اَگَر (اَکَر) که از وی بخور سازند. (منتهی الارب). العود الذی یتبخر به. (اقرب الموارد). گویند: وجدت ریح القطر. (اقرب الموارد). رجوع به قُطُر شود. || اقلیم. (اقرب الموارد): قطر شام و نحو آن، اقلیمی است که در آن واقع است. (اقرب الموارد).
- قطر دائره، خطی باشد مستقیم که بر مرکز دائره گذر کند و از دو جهت به محیط رسد و به ضرورت این قطر دایره را به دو نیم کند راست، پس نیمی از دائره شکلی باشد که یک نیمه از محیط و قطر به وی محیط باشند. (جهان دانش ص 8).
- قطر ظل (اصطلاح ریاضی)، از خطوط مثلثاتی و برابر است با عکس کسینوس یا
جیب تمام یا نسبت OM بر روی OP و مقدار آن برابر است با طول OT درصورتی که زاویه ٔ کوچکتر از 90 درجه باشد یعنی برابر خطی است که مبداء آن نقطه ٔ O و منتهای آن محل برخورد این خط با محور ظل میباشد.
در تاریخ ریاضیات آمده است که در اواخر قرن دهم م. ابوالوفاءاز روی سایه ٔ میله ٔ افقی به تعریف ظل نائل شده و قطر ظل که معمولاً به کپرنیک نسبت داده شده است و هم چنین دستور بسط: (جیب مجموع و یا تفاضل دو زاویه) نیز از اوست. ابوالوفای بوزجانی مذکور (940-998 م.) از بزرگترین ریاضیون و منجمین قدیم است و بسیاری از علمای این فن در مصنفات خود او را به بزرگی یاد نموده به اقوالش استناد کرده اند، چنانکه گفتیم ابوالوفا واضع ظل و قطر ظل و قطر ظل تمام و کاشف شکل ظلی است.
تبصره: درصورتی که زاویه بزرگتر از 90 درجه باشد، مقدار قطر ظل به صورت OT درمی آید.
قطر ظل یک قوس تابعی است متناوب که به دوره ٔ تناوب آن از روی جدول ذیل می توان پی برد.
بنابراین تابع قطر ظل به ازاء مقادیر
منفصل است، یعنی مقدار معین و محدودی نمیتوان به قطر ظل نسبت داد.

قطر. [ق َ طَ] (ع مص) سنجیده گرفتن یک جله یا یک تنگبار را، و باقی به این حساب ناسنجیده به گزاف گرفتن. (منتهی الارب). قَطَب. (اقرب الموارد). آنکه یک لنگه از خرما یا کالا یا حبوبات را بسنجد و مابقی آن را ناسنجیده و به تخمین اکتفا کنند. ازابن سیرین روایت شده که قطر مکروه است. ابومعاذ گوید: قطر خود خریدوفروش است، و ابوعبید گوید: قطر نوعی از بُرْد است. (معجم البلدان). رجوع به قَطَب شود.

قطر.[ق ُ طُ] (ع اِ) عود که از آن بخور سازند. (اقرب الموارد). رجوع به قُطْر شود. || ج ِ قِطار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قِطار شود.

قطر. [ق َ طَ] (اِخ) شهری است میان قطیف و عمان، و جامه ٔ قطریه بدان منسوب است. شیخ نشین عربی است در کنار خلیج فارس در ساحل شرقی جزیره ٔ عربی که دریا از همه جهت بدان احاطه دارد. و از طرف مغرب به کشور سعودی محدود است و مساحت آن هشت هزارمیل مربع و جمعیت آن به سال 1954 م. سی هزار تن بوده است. در این سرزمین واحه هائی است که درخت خرما در آنها خوب به عمل می آید و در کناره های دریا صید ماهی می شود. در سال 1949 م. در منطقه ٔ دخان به استخراج معادن نفت دست زدند. پایتخت این سرزمین دوحه است. (الموسوعه العربیه). قطر یک شیخ نشین خودمختار عربی است که شبه جزیره ٔ قطر را در خلیج فارس در بر میگیرد. مساحت آن بالغ بر هشتهزار میل مربع و جمعیت آن نزدیک به 40000 نفر است. منابع نفتی این سرزمین نیز در دست بهره برداری است. (کتاب سال 1341 هَ. ش. کیهان ص 301).

فرهنگ معین

(قِ) [ع.] (اِ.) مس، مس گداخته.

ناحیه، اقلیم، خطی که از مرکز دایره بگذرد و دو برابر شعاع است، ضخامت هر چیز، جمع اقطار. [خوانش: (قُ) [ع.] (اِ.)]

(اِ.) باران، آن چه بچکد، واحد: قطره، (مص ل.) چکیدن، (مص م.) چکاندن، جمع قطار. [خوانش: (~.) [ع.]]

فرهنگ عمید

باران،
آنچه بچکد،

مس،
مس گداخته،
نوعی مس،
نوعی برد یمانی،

خطی که دو رٲس غیر مجاور یک چندضلعی را به هم وصل می‌کند،
خطی که از وسط دایره می‌گذرد و آن را به دو نیم تقسیم می‌کند،
کلفتی، ضخامت،
جانب، کرانه،
اقلیم، ناحیه،

حل جدول

خطی در دایره، کشوری در همسایگی امارات

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

کرانه

مترادف و متضاد زبان فارسی

پهنا، ستبرا، ضخامت، کلفتی، خطه، سرزمین، ناحیه، کرانه

فرهنگ فارسی هوشیار

کرانه، ناحیه و جانب، اقلیم، خطی که دایره را به دو قسمت مساوی تقسیم می کند

فرهنگ فارسی آزاد

قُطر، اقلیم، ناحیه، جانب، کرانه (جمع: اَقطار)،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری