معنی ناب در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
ناب. (اِخ) لقبی است که علماء علم الرجال به حمادبن عثمان از اصحاب اجماع داده اند. (ریحانه الادب).
ناب. (ص) خالص. (جهانگیری) (نظام) (انجمن آرا) (آنندراج) (معیار جمالی). بی غش. (اسدی). بی آمیزش. (اوبهی). مُضاض. (منتهی الارب). بی بار. غیرمخلوط. ناممزوج. بی آمیغ. ناآلوده:
بیار آن می که پنداری روان یاقوت نابستی
و یا چون برکشیده تیغ پیش آفتابستی.
(منسوب به رودکی).
سرش را به دلق و به مشک و گلاب
بشوئید و تن را به کافور ناب.
فردوسی.
یکی تخت بنهاده نزدیک آب
بر او ریخته مشک ناب و گلاب.
فردوسی.
چو بان و چو کافور و چون مشک ناب
چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب.
فردوسی.
ناب است هر آن چیز که آلوده نباشد
زین روی ترا گویم کازاده ٔ نابی.
فرخی.
گفتم که مشک ناب است آن جعد زلف تو
گفتا به بوی و رنگ عزیز است مشک ناب.
عنصری.
تا به هامون نفکند از قعر، درّ ناب، بحر
تا به صحرا ناورد از برگ لعل سرخ، کان.
عنصری.
این به رنگ سبز کرده پایها را سبزفام
و آن به مشک ناب کرده چنگ ها را مشکبار.
منوچهری.
تنش سیم است و لب یاقوت ناب است
همه دندان او درّ خوشاب است.
(ویس و رامین).
دوده انگشتری از ناب گوهر
بسی مشک و بسی کافور و عنبر.
(ویس و رامین).
نه هر آهوئی را بود مشک ناب
نه از هر صدف درّ خیزد خوشاب.
اسدی.
و آن نقاب عقیق رنگ ترا
کرده خوش خوش به زر ناب خضاب.
ناصرخسرو.
بر گل عبیر داری و بر لاله مشک ناب
بر نار دانه ٔ لؤلؤ و بر ناردان گلاب.
سعادت پسر مسعودسعد.
سرشک من که به سیماب نسبتی دارد
چو برچکد به رخ زرد من شود زر ناب.
ابوالمعالی رازی.
به چهره راحت روحی به طره دزد دلی
به غمزه حنظل نابی ولی به لب شکری.
سوزنی.
شکر ز لعل تو در لؤلؤ خوشاب شکست
صبا به زلف تو ناموس مشک ناب شکست.
اثیرالدین اخسیکتی.
و قوام الدین به ذات خویش لب ناب آن اکابر و مخ خالص آن اکارم... (تاریخ سلاجقه ٔ کرمان).
کاغذ به دست کردم وبرداشتم قلم
و آلوده کرده نوک قلم را به مشک ناب.
انوری.
غصه ها ریخت خون خاقانی
دیتش هم به خون ناب دهند.
خاقانی.
خنده زنان از کمرش لعل ناب
بر کمر لعل کش آفتاب.
نظامی.
همه بار شه بود پر زر ناب
بدان نقره نامد دلش را شتاب.
نظامی.
تاب روی تو آفتاب نداشت
بوی زلف تو مشک ناب نداشت.
عطار.
صد گره هست از تو بر کارم
گرهی نو ز مشک ناب مزن.
عطار.
دعوی درست نیست گر از دست نازنین
چون شربت شکر نخوری زهرناب را.
سعدی.
گل سرخ رویم نگر زرّ ناب
فرو رفت چون زرد شد آفتاب.
سعدی (بوستان).
همیشه تا که نگویند ناب را مغشوش.
(معیار جمالی).
|| صاف و پاک. (برهان قاطع). صاف. (غیاث) (شعوری). زلال. (ناظم الاطباء). چکیده. (فرهنگ آموزگار). صافی. مصفی:
من خواب ز دیده به می ناب ربایم
آری عدوی خواب جوانان می ناب است.
منوچهری.
راد مردان را هنگام عصیر
شاید ار می نبود صافی و ناب.
منوچهری.
طریق و مذهب عیسی به باده ٔ خوش و ناب
نگاهدار و مزن بخت خویش را به لگد.
منوچهری.
جز دوستی ناب نیابی ز من همی
واجب بود که از تو بیابم نبید ناب.
مسعودسعد.
هر که پنج قدح شراب ناب بخورد آنچه اندراوست از نیک و بد از او بترابد و گوهر خویش پدید کند. (نوروزنامه).
چون سر سجاده به آب افکنند
رنگ عسل بر می ناب افکنند.
نظامی.
جان من از جهان غم سوخته شد به جان تو
جام بیار و درفکن باده ٔ ناب ای پسر.
عطار.
آب حیات است می و من چو شمع
مرده دلم بی می ناب ای پسر.
عطار.
مانع آید او ز دید آفتاب
چونکه گردش رفت شد صافی و ناب.
مولوی.
در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
صراحی می ناب و سفینه ٔ غزل است.
حافظ.
ز تاب در دل خصم تو باد دایم خار
ز فتح بر کف احباب دولتت می ناب.
(معیار جمالی).
|| ساده. بحت. محض. صِرف. یکدست و یکپارچه و یکرنگ:
هر آن ماهئی کو فتادی ز آب
بر آن باد جستی شدی سنگ ناب.
اسدی.
گنه ناب را ز نامه ٔ خویش
پاک بستر به دین خالص و ناب.
ناصرخسرو.
گرچه بی خیر است گیتی مرترا
زو شود حاصل به دنیا خیرناب.
ناصرخسرو.
زود بینی کنون ز اشهب روز
ادهم ناب شب شده ارجل.
ابوالفرج رونی.
مطبخی دارد از هوا و هوس
پر ز نفرین صرف و لعنت ناب.
سوزنی.
شه میران نظام دولت و دین
آن سرشته شده ز رحمت ناب.
سوزنی.
سرشت و نهاد وی از خلق و خلق
ز انصاف صرف است و از عدل ناب.
سوزنی.
ای زبان راست گویت هم حدیث غیب صرف
وی خیال راست بینت همنشین وحی ناب.
انوری.
گفتم بگوی، گفت من از گفته های خود
آورده ام چو زاده ٔ طبع تو سحرناب.
انوری.
عکس رای سماک پیرایش
قلب را کیمیای ناب کند.
خاقانی.
از لب نوش تو به خاقانی
قسم جز زهر ناب می نرسد.
خاقانی.
همه عالم گرفت ننگ نفاق
نام اخلاص ناب نشنیدم.
خاقانی.
در آب چشمه سار آن شکرناب
ز بهر میهمان می ساخت جلاب.
نظامی.
|| (اِ) گوی است که از فربهی بر کفل اسب می افتد. و چون «ب » با «و» بدل شود آن را ناو نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیری) (رشیدی). ناوی که از فربهی بر کفل اسب و استر و امثال آن افتد. (برهان قاطع). رجوع به ناو شود. || خطی را که میان شمشیر باشد در طول در هندوستان ناب گویند و ظاهراً آنهم فارسی است لیکن در اشعار استادان دیده نشد. (فرهنگ نظام از سراج). || مانند و مشابه. (ناظم الاطباء).
ناب. (ع اِ) اشتر پیر. (مهذب الاسماء). شتر ماده ٔ پیر. (دهار) شتر ماده ٔ کلانسال. (آنندراج) (ناظم الاطباء). شتر پیر از کار افتاده. (برهان قاطع). الناقهالمسنه و تصغیرهانُیَیْب. قیل سمیت بذلک لطول نابها فهو کالصفه فلذلک لم تلحقه الهاء، لان الهاء لاتلحق تصغیر الصفات و منهم من یقول فی التصغیر نُوَیب. ج، انیاب، نُیوب، نیب و فی المثل «لاافعل ذلک ما حنت النیب ». (اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از تاج العروس). || سید. (مهذب الاسماء). رئیس قوم. (ریحانه الادب). ناب القوم، سیدهم. یقال: هوناب العجم والعرب. ج، انیاب. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). مهتر قوم. (آنندراج). مهتر قوم و سید قوم. (ناظم الاطباء). جبار و مهتر قوم. (دهار). || پشته. ج، نُبّی ̍. (منتهی الارب).
ناب. (ع اِ) دندان نشتر. (منتهی الارب). چهار دندان نیش سبع و بهایم و چهار دندان بزرگ حیوانات باشد. (برهان قاطع). دندان نیشتر. (مهذب الاسماء). السن الذّی خلف الرباعیه، مؤنث. ج، اَنیُب، انیاب، نُیوب، اناییب. یقال فی المجاز: «عضته ُ انیاب ُ الدهر و نیوبه ». (اقرب الموارد). دندان نیش. (نظام). آن دندان پیشین از انسان که پس از رباعیات می باشد و به فارسی نیشتر گویند... جج، انابیب. (ناظم الاطباء). دندان بزرگ مار و فیل. دندان پیش گراز. (اوبهی). دندان بزرگ فیل و گراز. (معیار جمالی). دندان نشتر سباع که آن را به فارسی دندان یشک گویند. (غیاث). دندان سگ. دندان گزنده. نیش. دندان جلو بزرگ فیل که آلت جنگ اوست:
کرده ز بهر ستم و جور جنگ
چنگ چو نشپیل و چو شمشیر ناب.
ناصرخسرو.
ناب و چنگی که گربگان دارند
موش را خود برقص نگذارند.
سنائی.
تا همی گربه ناب دارد و چنگ
موش را چیست به زخانه ٔ تنگ.
سنائی.
برکند از دهان یوز به قهر
کلبتین دو شاخ آهو، ناب.
سوزنی.
به انصاف او شاخ آهو بره
ز شیرژیان برکند چنگ و ناب.
سوزنی.
ناگرفته در او کند بریان
خوک بچگان نابرآمده ناب.
سوزنی.
از حادثه سوزم که برآوردز من دود
وز نائبه نالم که فرو برد به من ناب.
خاقانی.
چون ماهی ارچه کنده زبانند پیش من
چون مار در قفا همه زهر است نابشان.
خاقانی.
از شغب هر پلنگ شیر قضا بسته دم
وز فزع هر نهنگ حوت فلک ریخت ناب.
خاقانی.
بموش ریزه بر و گربه ٔ خیانتگر
که این هژبر به جنگ است و آن پلنگ به ناب.
خاقانی.
فیلی که معظم اقبال بود به قوت ناب باب آن حصار بیرون آورد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 405).
آن یکی چشمش بکندی از خراب
و آن دگر گوشش دریدی هم به ناب.
مولوی.
ناب. (اِخ) (نهر...) نام جوئی به بغداد. نهر ناب جوئی است نزدیک اوانی در بغداد. (منتهی الارب). نهر ناب فی نواحی دجیل قرب اوانی مقصوراً به بغداد. (تاج العروس).
ناب. (اِخ) نام پدر لیلی که لیلی مادر عتبان بن مالک است. (منتهی الارب). ناب بن حنیف پدر لیلی است و لیلی مادر عتبان بن مالک است وعتبان بن مالک از صحابه ٔ مشهور است. (تاج العروس).
[ع.] (اِ.) دندان نیش. ج. انیاب.
[په.] (ص.) خالص، پاک و بی غش.
صافوپاک، خالص، بیغش،
دندان نیش که دارای تاج تیز و یک ریشه است و در کنار ثنایا قرار گرفته،
عاج،
خالص
خالص و بی غش، سره
خالص، سره
خالص، بی غش، سره
بیآمیغ، بیآمیزش، بیغش، پاک، خالص، سره، صافی، صاف، صراح، محض، مروق، ویژه،
(متضاد) ناسره
خالص، بی غش، بی آمیزش، غیرمخلوط
ناب، دندان نیش، (جمع: اَنیاب، نُیُوب، اُنیُب- اَنانِِیب)، در فارسی به معنای خالص و بی غش نیز می باشد،