معنی ارتفاع در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

ارتفاع. [اِ ت ِ] (ع مص) خاستن. برخاستن. بلند شدن. (تاج المصادر بیهقی) (غیاث اللغات). نشوص. (تاج المصادر). بلند گردیدن. رَفع. بالا آمدن. برآمدن. از جای برآمدن. (تاج المصادر بیهقی) (غیاث). بلندی گرفتن:
با آتشت موازنه وز خاکت ارتفاع
با اخترت مقابله با رایت اقتران.
خواجوی کرمانی (در وصف حمام).
مأمون گفته است در این باب: نحن الدنیا من رفعنا ارتفع. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 134). || برداشتن. بلند کردن چیزی را. || بلند نمودن زمین صحرا. (مؤیدالفضلاء). || نزدیک حاکم شدن با خصم. (منتهی الارب). قصه بداور (قاضی) برداشتن. || بدست آمدن، چنانکه حاصلی ازناحیتی. برداشتن غله. (غیاث). || دفع. دور کردن. (غیاث). || مضموم گشتن حرف. || (اِ) محصول و حاصل زراعت. حاصل ملک. (غیاث).برداشت. غله و دانه که از مزارع بردارند. خراج: والصین تکتب فی الورق الصینی و یعمل من الحشیش و هو اکثر ارتفاع البلد. (ابن الندیم). ابونعیم مدتی در این سخط بماند چنانکه ارتفاع آن ضیاعها بنوشتکین رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 418). اوقاف را... بمعتمدی سپارند تا اندیشه ٔ آن بدارد و ارتفاعات آنرا حاصل میکند و بسبل و طرق آن میرساند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 37). و آن اوقاف زنده گردد و ارتفاع آن بطرق و سبل رسد. (تاریخ بیهقی ص 37). چه عمارت نواحی و مزید ارتفاعات... بعدل متعلق است. (کلیله و دمنه). از اشراف سادات بمکنت و یسار... و استیعاب اسباب ارتفاع درگذشته. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). اموال و ارتفاعات آن دیاربا تدبیر دیوان او آمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 42). ارتفاعات قاصر گشته و لشکر بر تحکمات فاسد متجاسر شده و ترکان استیلا یافته. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 107). دو هزار بار هزار درم شاهی از ارتفاعات آن نواحی بتفصیلی معین وجوه دادند که در وجه مصالح لشکر خرج افتد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 111). ناحیتی که بر حدود ولایت او بود بدست بازگرفت و ارتفاعات آن برمیداشت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 385). عمل نواحی بست و رخج و تحصیل ارتفاعات و معاملات آن نواحی علاوه ٔ شغل و اضافات عمل او فرمودند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 363). چون رعیت کم شد و ارتفاع ولایت نقصان پذیرفت. (گلستان). یکی از پادشاهان گفتش مینمایند که مال بیکران داری و ما را مهمی هست اگر برخی از آن دست گیری کنی چون ارتفاع برسد وفا کرده شود. (گلستان). و گندمی که در بهار کارند... ارتفاع کمتر دهد. (فلاحت نامه). و زمینی که آنرا عمارت نکنند و علف و دغل بر آن مستولی گشته باشد زیاده ارتفاعی ندهد. (فلاحت نامه). || کشت. زرع: زبل انواع است و هر زبل به ارتفاعی مخصوص میباشد چنانکه زبل گاو جهت انگور بهتر باشد.... (فلاحت نامه). هر دو روی بمرو نهادند و بعصیان مجاهرت کردند و به ارتفاعات خراسان استبداد نمودند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 79). || بالا. سَمْک. || (اِمص) گرانی: ارتفاع اسعار. || بلندی. (غیاث). برداشتگی. رفعت. سمو. علوّ: فروغ آتش اگرچه فروزنده خواهد که پست شود به ارتفاع گراید. (کلیله و دمنه). || (اصطلاح نجوم) به اصطلاح اهل تنجیم مقدار مسافت بلند شدن کوکب از افق تا سمت الرأس و غایت آن نود درجه است. (آنندراج). آفتاب یا ستاره یا هر کدام نقطه ٔ مفروض که نهی و بر وی و بر قطب افق دایره ٔ بزرگ به وهم بگذاری، ارتفاع آن چیز قوسی بود که از این دایره میان او و میان افق افتد و همیشه عمودی بود بر افق ایستاده و تمام این ارتفاع، آن قوس بود که از سمت الرأس که یکی قطب است از آن ِ افق، تا بدان چیز [افتد] و اگر او زیر افق باشد و همان دایره بر وی اندیشی، آن قوس که میان او و میان افق اوفتد از این دایره، انحطاطش خوانند و آنچ میان او و میان سمت الرجل [بود] که دیگر قطب افق است تمام انحطاط خوانند. (التفهیم بیرونی ص 181):
طالع از ارتفاع شب گیرند
همه را همچو شب همی زایند.
مسعودسعد.
گر منجم به رای او نگرد
نکند ارتفاع اسطرلاب.
سوزنی.
ز آفتاب قدح ارتفاع عیش بگیر
چرا که طالع وقت آنچنان نمی بینم.
حافظ.
- ارتفاع گرفتن، بدست آوردن ارتفاع کوکب از افق تا سمت الرأس:
منجم ببام آمد از نور می
گرفت ارتفاع سطرلابها.
منوچهری.
- ارتفاع میانگی یا ارتفاع اوسط، آن قوس بود که از دایره ٔ ارتفاع که گفتیم میان تقاطع او با معدل النهار بود تا به افق و تمام او آنچ از این دایره میان سمت الرأس و میان معدل النهار بود. (التفهیم بیرونی ص 182).
|| رفعت مکانی نسبت بسطح دریا. || در اصطلاح شعرا، صفتی را آغاز کنندو آن را بالا برند به اظهار چیزی چند:
قطره باران گشت و باران سیل و سیل انگیخت رود
رود دریا گشت و دریا میشود طوفان نوح.
شیخ علی نقی کمره ای (آنندراج).
آمد بهار و گلبن امید برگ شد
شد برگ غنچه غنچه گل و گل گلاب شد.
شیخ علی نقی کمره ای.
|| ارتفاع، عندالمهندسین یطلق علی عمود من رأس الشی ٔ علی سطح الافق. او علی سطح مواز للافق. بشرط ان یکون قاعده الشی ٔعلی ذلک السطح. و لذا قیل ارتفاع الشکل هو العمود الخارج من اعلی الشکل مسطحاً کان ذلک الشکل او مجسماً علی قاعده ذلک الشکل و مسقط الحجر قد یطلق علی الارتفاع مجازاً کما یجی ٔ. کذا فی شرح خلاصهالحساب. و عند اهل الهیئه یطلق علی معنیین احدهما ما یسمی ارتفاعاً حقیقیّاً و هو قوس من دائرهالارتفاع محصوره بین الکوکب و بین الافق من جانب لااقرب منه. اذا کان الکوکب فوق الافق.و دائره الارتفاع دائره عظیمه تمر بقطبی الافق و بکوکب مّا. و المقصود بالکوکب رأس خط یخرج من مرکز العالم ماراً بمرکز الکوکب الی سطح الفلک الاعلی. و قیل المقصود بالکوکب مرکزالکوکب و الامر فیه سهل. و قیدالکوکب انما هو باعتبارالاغلب. و الا فقد تعتبر نقطهٌ اخری غیر مرکزالکوکب کالقطب. و المقصود من جانب لااقرب منه هو الجانب الذی لیس فیه قطب الافق. والقید الاخیر احتراز عن الانحطاط فانه قوس من دائرهالارتفاع بین الکوکب و الافق من جانب لااقرب منه اذا کان الکوکب تحت الافق ثم القوس المذکوره ان کانت من جانب الافق الشرقی فهی ارتفاعه الشرقی و ان کانت من جانب الافق الغربی فهی ارتفاعه الغربی. و علی هذاالقیاس الانحطاط الشرقی والغربی یعنی ان القوس من دائرهالارتفاع بین الکوکب والافق تحت الارض من جانب الشرق هو الانحطاط الشرقی و من جانب الغرب هو الانحطاط الغربی. ثم ان الارتفاع الشرقی قد یخص باسم الارتفاع و یسمی الغربی حینئذ انحطاطاً و هذا اصطلاح آخر مذکور فی کثیر من کتب هذاالفن. و بالنظر الی هذا قال صاحب المواقف: والقوس الواقعه من دائرهالارتفاع بین الافق والکوکب الذی فوق الارض من جانب المشرق ارتفاعه و من جانب المغرب انحطاطه. فلا یرد علیه تخطئهالمحقق الشریف فی شرحه. ثم القوس من دائرهالارتفاع بین الکوکب و بین سمت الرأس تسمی تمام ارتفاع الکوکب فان انطبقت دائرهالارتفاع علی نصف النهار والکوکب فوق الافق فتلک القوس المحصوره من دائرهالارتفاع بین الافق والکوکب هی غایه ارتفاع الکوکب. فان مر الکوکب بسمت الرأس فارتفاعه فی ربع الدور و لیس هناک تمام ارتفاع. وان لم یمر به کان ارتفاعه اقل من الربع و کان له تمام ارتفاع. و علی هذاالقیاس تمام الانحطاط. فانه قوس منها بین الکوکب و بین سمت القدم. فان انطبقت دائره ارتفاعه علی نصف النهار والکوکب تحت الافق فتلک القوس منهابین الافق و بین الکوکب. فانه انحطاطه الی آخر ما عرفت. فالکوکب اذا طلع من الافق یتزاید ارتفاعه شیئاً فشیئاً الی ان یبلغ نصف النهار. فهناک غایه ارتفاعه عن الافق. و اذا انحط منها یتناقص ارتفاعه الی غروبه. و اذاغرب ینحط عن الافق متزایداً انحطاطه الی ان یبلغ نصف النهار تحت الارض فهناک غایه انحطاطه عنه. ثم انه یأخذ فی التقارب منه متناقصاً انحطاطه الی ان یبلغ الافق من جههالشرق ثانیاً ثم الظاهر ان المقصود بالافق الافقی الحقیقی. لانهم صرحوا بان تمام الارتفاع قوس اقل من تسعین درجه دائماً. فلو کان المعتبر الافق الحسی بالمعنی الثانی لزم ان یکون تمام الارتفاع اکثر من تسعین فیما اذا رأی الکواکب فوق تلک الافق و تحت الافق الحقیقی. لکن لایخفی انه اذا رأی الکوکب تحت الافق الحقیقی و فوق الافق الحسی فاطلاق الانحطاط علیه مستبعد. والتحقیق ان عند اهل الهیئه المعتبر فی الارتفاع ان یکون فوق الافق الحقیقی. و عندالعامه ان یکون فوق الافق الحسی بالمعنی الثانی. و اعلم ایضاً انه اذا کان الکوکب علی الافق فلاارتفاع له و لاانحطاط و ثانیهما مایسمی بالارتفاع المرئی ّ و هو قوس من دائرهالارتفاع بین الافق و بین طرف خط خارج من بصرالناظر الی سطح الفلک الاعلی ماراًبمرکز الکوکب من جانب لااقرب منه. والارتفاع المرئی ابداً یکون اقل ّ من الارتفاع الحقیقی الاّ اذا کان الکوکب علی سمت الرأس فانهما حینئذ یستاویان و علی هذا فقس حال الانحطاط المرئی. اعلم ان ّ الارتفاع و الانحطاط بالحقیقه هو بعد نقطه مفروضه علی سطح الفلک الاعلی عن الافق. و ذلک البُعد هو خطّ مستقیم فی سطح دائرهالارتفاع یصل بین تلک النقطه و محیطالافق اِن کان المقصود بدائرهالافق محیطها او عمود یخرج من تلک النقطه علی سطح الافق ان کان المقصود سطحها. و هذا ارتفاع النقطه وانحطاطها و اما ارتفاع مرکز الکوکب و انحطاطه فهو خطّ مستقیم خارج من مرکز الکوکب اما واصل الی محیطالافق و سطح دائرهالارتفاع او عمود علی سطح الافق. لکن القوم اصطلحوا علی اخذالارتفاع و الانحطاط من الخطوط المفروضه علی سطح الفلک الاعلی. و لایمکن فرض الخط المستقیم علی سطحه و لم تکن فی سطحه قوس تصل بین تلک النقطه و الافق اقصر من قوس الارتفاع و الانحطاط. فلذلک اقامهما اهل الصناعه مقام البعد. هذا کله خلاصه ما ذکره عبدالعلی البرجندی فی تصانیفه کشرح التذکره و شرح بیست باب، و حاشیهالچغمنی. (کشاف اصطلاحات الفنون). ج، ارتفاعات. || ارتفاع بی سمت، آن دایره ٔ ارتفاع که بر دو تقاطع معدل النهار با افق همی گذرد او را دایره ٔبی سمت خوانند و نیز دایره ٔ ابتدای سمتها. و چون آفتاب بر این دایره باشد ارتفاع او را ارتفاع بی سمت خوانند. (التفهیم بیرونی ص 186). || ارتفاع خصیه، نزد پزشکان آنست که یکی از خصیتین یا هر دو بجانب عانه بلند شوند. و این بیمارییست که درد آورد و مانع اکثر حرکات گردد، بول بسختی جریان کند، و باعث آن شود که قطره قطره خارج شود. و سبب آن استیلاء مزاج بارد و ناتوانی فوق العاده است. پس اگر سبب ضعیف بود ممکن است این بیماری نقصان یابد. و خصیه کوچک شود فی نفسها. و این بیماری در مواردی که ترس و بیم سخت روی دهد و یا در آب سرد شنا کنند عارض شود. و اگر سبب قوی باشد خصیه ببالاتر رود تا بمراق رسد. و کلیه ٔ این عوارض برای آنست که خصیتین کسب حرارت از احشاء و اعضاء باطنه کنند. و همچنین گاه شود که قضیب نیز در نتیجه ٔ این بیماری بتمامی نعوظ کند، با همان عوارض مذکوره. کذا فی حدودالامراض. (کشاف اصطلاحات الفنون). || ارتفاع روز (وقت...)، شدّالنهار. (منتهی الارب). || ارتفاع صوت، در فیزیک عبارت از عده ٔ ارتعاشات آن است در ثانیه. - ارتفاع غله، حاصل آن. محصول آن. برداشت غله.

فرهنگ معین

(مص ل.) برخاستن، بلند شدن، (اِ.) جمع آوری محصول، بلندی، اوج. فاصله بین رأس تا ضلع روبرو، حاصل زراعت، بلندی سطح زمین نسبت به سطح دریا، فاصله ستاره از افق. [خوانش: (اِ تِ) [ع.]]

گرفتن (~. گِ رِ تَ) [ع - فا.] (مص ل.) بالا رفتن، بلند شدن.

فرهنگ عمید

فاصلۀ عمودی چیزی نسبت به یک سطح، بلندی: ارتفاع قلهٴ دماوند نسبت به سطح زمین ۶۱۷۰ متر است،
(ریاضی) پاره‌خطی عمودی که از قاعدۀ یک شکل هندسی تا رٲس آن شکل ترسیم شده باشد،
(اسم مصدر) (ادبی) در بدیع، آوردن اسم یا صفتی در شعر و بالا بردن آن به‌صورت درجه‌به‌درجه، مانندِ این شعر: قطره باران گشت و باران سیل و سیل انگیخت رود / رود دریا گشت و دریا می‌شود طوفان نوح (علی‌نقی کمره‌ای: لغت‌نامه: ارتفاع)،
(اسم مصدر) (منطق) سلب، نفی، نبودن،
(نجوم) زاویۀ میان یک جرم آسمانی تا صفحۀ افق که نهایتاً ۹۰ درجه است،
(جغرافیا) فاصلۀ عمودی هر نقطه نسبت به سطح آب‌های آزاد،
(اسم مصدر) [قدیمی] بالا آمدن، برآمدن، بلندی گرفتن،
(اسم مصدر) [قدیمی] بلند شدن،
(اسم مصدر) [قدیمی] بلندمرتبگی، رفعت: تا همی‌رانم سخن در ارتفاع قدر او / از بلندی شعر من بر اوج کیوان می‌رسد (ابن‌یمین: ۸۱)،
(اسم مصدر) [قدیمی] رفع شدن، از بین رفتن،
۱۱. (کشاورزی) [قدیمی، مجاز] محصول،
۱۲. [قدیمی] عایدی، درآمد،

حل جدول

بلندی

فرازا

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

افراشتگی، بلندی، بلندا

کلمات بیگانه به فارسی

بلندی

مترادف و متضاد زبان فارسی

اوج، بالا، بلندی، رفعت، فراز، حاصل، خراج

فرهنگ فارسی هوشیار

خاستن، برخاستن، بلند شدن، بالا آمدن، بلندی گرفتن

فرهنگ فارسی آزاد

اِرْتِفاع، بلند شدن، بالا رفتن، بلند کردن شیئی، بالا رفتن مقام، جلو افتادن،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری