معنی بت در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

بت. [ب ُ] (اِ) آن تندیس که به صور گوناگون سازند و بجای خدای پرستش کنند. مجسمه که برای پرستش ساخته میشود. (فرهنگ نظام). وَثَن. (منتهی الارب). صنم. (ترجمان القرآن). معبود و مسجود کافران باشد که ازسنگ و چوب آن را تراشند و به تازی صنم خوانند. (آنندراج) (هفت قلزم) (از برهان قاطع). معرب بد است. بعضی محققان بت را از بوئیتی اوستائی که نام دیوست و برخی آن را از کلمه ٔ بودا (دارمستتر) مشتق دانسته اند و نخستین اصح است. در اوستا سه بار بوئیتی دیو آمده و مراد دیوی است که مردم را به بت پرستی وادارد. در سانسکریت بوتا است بمعنی شبح. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). طاغیه. زون. نَصب. (منتهی الارب). جبت. طاغوت. جسمی مصور به صورتی که آن را چون خدای یا چون قبله و نماینده ٔ خدای پرستند. (یادداشت مؤلف). ذات الودغ. عَثَن. (منتهی الارب). خدای ساختگی. بغ. فغ. دُمیَه. (یادداشت مؤلف). هرچه جز خدای آن را پرستیده ستایش کنند. (از ناظم الاطباء). پیکری که از سنگ یا چوب یا فلز به شکل انسان یا حیوان سازند و آن را پرستش کنند. بُدﱡ. همان صنم است و فارسی است و معرب شده و جمع آن را بِدَدَه نوشته اند و ابداد نیز جمع بسته شده است و بتخانه را نیز گویند. (از متن و حاشیه ٔ المعرب جوالیقی ص 83). معنای تحت اللفظی این کلمه یعنی مجسمه و یا نماینده، این لفظ در کتب مقدسه به معانی بد وارد گشته، خدایان مختلفه ٔقبایل را نشان می دهد. گاهی از اوقات بتها، دیوها خوانده شده اند. خدایان قبایل انواع و اقسام مختلف بودند. بعضی منقوش بر صفحات و یا منقوش و برجسته و یا صور تراشیده بود که از اشیاء و فلزات متنوعه همچو طلا ونقره و برنج و آهن و سنگ و چوب و سفال و گل و غیره ساخته میشد و اینها نمونه و شبیه ستاره ها و ارواح و انسان یا حیوان یا رودها و یا نباتات و یا عناصر بودند. (از قاموس کتاب مقدس). اعراب جاهلیت، هرکدام در کعبه بتی داشتند. شماره ٔ این بتها از سیصد بیش بود. بعضی ازین بت ها شکل انسان، بعضی شکل حیوان، پاره ای شکل گیاه داشتند. (ترجمه ٔ تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 1 ص 20). بتهای معروف عرب در زمان جاهلیت عبارتند از: آزر. اِساف. (منتهی الارب). اِسحَم. اشهل. اُقَیصَر. اَوال. باجر. بَجَّه. بس. بعل. بَعیم. بَلج. (منتهی الارب). جِبت. جبهه. (منتهی الارب). جُرَیش. جهار. خلصه. ذوالخلصه. دار. دوار. ذات الودغ. ذوالرجل. ذوالخلصه. ذریح. ذوالشری. ذوالکعبات. ذوالکفین. ذواللبا. (المرصع). رئام. ربه. رُضی. رُضاء. زور. زون. سَجَّه. شارق. شمس. صدا. صمودا. ضِمار. ضیزن. (ضیزنان). طاغوت. عائم. عبعب. عِتر. عُزّی ̍. عُمیانِس. عَوض. عوف. فُلُس. (معجم البلدان). قُلیس. قراض. کَثری ̍. کُسعَه. کعبه ٔ نجران. مُحرِق. مدان [م َ یا م ُ]. مرحب. منات. مناف. مُنّهِب. لات. نائله. نسر. نُصُب. نُهم. وُدّْ.هیا. هُبَل یا لیل. یعبوب. یعوق. یغوث:
بت اگرچه لطیف دارد نقش
نزد رخساره ٔ تو هست خراش.
رودکی.
بت پرستی گرفته ایم همه
این جهان چون بت است و ما شمنیم.
رودکی.
چو خورشید تابنده بنمود چهر
بسان بتی با دلی پر ز مهر.
فردوسی.
گروه دیگر گفتند نه که این بت را
بر آسمان برین بود جایگاه و مقر.
فرخی.
نگاری کزو بت نمونه شود
بیارایی او را چگونه شود.
عنصری.
فروکوفتند آن بتان را بگرز
نه شان رنگ ماند و نه فر و نه برز.
عنصری.
تا همی خندی همی گریی و این بس نادر است
هم تو معشوقی و عاشق هم بتی و هم شمن.
منوچهری.
مرد نکوصورت بی علم و شکر
سوی حکیمان بحقیقت بت است.
ناصرخسرو.
اینکه می بینی بتانند ای پسر
کرد باید نامشان عزی و لات.
ناصرخسرو.
مرد مخوان هیچ و بتش خوان از آنک
چون بت باقامت و بی قیمت است.
ناصرخسرو.
هرچه بینی جز هوا آن دین بود بر جان نشان
هرچه یابی جز خدا آن بت بود درهم شکن.
سنائی.
چنانکه بتی زرین که به یک میخ ترکیب پذیرفته باشد. (کلیله و دمنه).
جانی که یافت از غم زلفین تو رهایی
از کار بازماند همچون بت از خدایی.
خاقانی.
پیش من جز اختر و بت نیست آز وآرزو
من خلیل آسا نه مرد بت نه مرد اخترم.
خاقانی.
تا بت بدعت شکست اقبال نجم سیمگر
سکه نقش بزر دادن نیارد در جهان.
خاقانی.
نه همه بت ز سیم و زر باشد.
عطار.
مادر بت ها بت نفس شماست
زانکه آن بت مار و این بت اژدهاست.
مولوی.
بتی دیدم از عاج در سومنات
مرصع چو در جاهلیت منات.
سعدی.
- بت آزری، آن بت که منسوب به آزر پدر ابراهیم بوده باشد:
به زابلستان شد به پیغمبری
که نفرین کند بر بت آزری.
فردوسی.
جدا گشت ازو کودکی چون پری
بچهره بسان بت آزری.
فردوسی.
- خنگ بت، نام بتی بزرگ در بامیان بلخ. و رجوع به بامیان شود.
- سرخ بت، نام بتی بزرگ به بامیان بلخ. و رجوع به بامیان شود.
|| بُد تمثال. مجسمه. تمثیل. (یادداشت مؤلف). || نقش پیکر. صورت و نقش برجسته.
- بت اشرفی، صورتی که بر اشرفیهای مسکوک باشد چنانچه در عهد اکبری و جهانگیری یک روی اشرفی صورت گاو و امثال آن نقش میکردندو ظاهراً مراد از اشرفی هون است که در دکن رواج دارد یا مطلق طلای مسکوک. (آنندراج):
اشرف از حرص چه چسبی به زر و سیم مگر
چون بت اشرفی از بهر زرت ساخته اند.
سعید اشرف.
- دو بتی، اشرفی که هر دو رویش مسکوک باشد. (آنندراج):
از سکه ٔ مهرشان به بازار وفا
قلبم چو طلای دوبتی گشت عزیز.
صادق دست غیب.
|| کنایه از خوبروی. خوب صورت. کنایه از معشوق. (از هفت قلزم) (از آنندراج). جمیل. جمیله:
بتا نگارا از چشم بد بترس و مکن
چرا نداری با خود همیشه چشم پنام.
شهید.
بتا نخواهم گفتن تمام مدح ترا
که شرم دارد خورشید اگر کنم سپری.
رودکی.
بجمله خواهم یک ماهه بوسه از تو بتا
بکیج کیج نخواهم که نام من توزی.
رودکی.
اینهمه [گل و مشک] یکسره تمام شده ست
نزد تو ای بت ملوک فریب.
رودکی.
دلا کشیدن باید عتاب و ناز بتان
رطب نباشد بی خار و کنز بی مارا.
فرالاوی.
دارد هرکس بتا به اندازه ٔ خویش
در خانه ٔ خود بنده و آزاد و خدیش.
ابومسلم.
بر کمرگاه تو از کستی حورست بتا
چه کشی بیهده کشتی و چه بندی کمرا.
خسروانی.
این چه ترفندست ای بت که همی گوید خلق
که سفر باشد فرجام ترا مستقرا.
خسروانی.
ای دل من [زو] بهر حدیث میازار
کان بت فرهخته نیست نوآموز است.
دقیقی.
فخن باغ بین ز ابرو زنم
گشته چون عارض بتان خرم.
دقیقی (از اسدی).
ای حورفش بتی که چو بینند روی تو
گویند خوبرویان ماه مناوری.
خسروی.
گر خوار شدم پیش بت خویش روا باد
اندی که بر مهتر خود خوار نیم خوار.
عماره.
چونین بتی که [منت] صفت کردم...
عماره.
بت اندر شبستان فرستاد شاه
بفرمود تا برنشیند بگاه.
فردوسی.
به پیشش بتان نوآیین بپای
تو گفتی بهشت است کاخ و سرای.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که در خان تو
میان بتان شبستان تو.
فردوسی.
برون آورید از شبستان اوی
بتان سیه چشم خورشیدروی.
فردوسی.
تو پنداری دل به تو آراسته ایم
ما ای بت از آن سرای برخاسته ایم.
فرخی.
کاخ او پربتان جادوفش
باغ او پرفغان کبک خرام.
فرخی.
از بهر سه بوسه ای بت بوسه شمر
چون گاو به چرم گر بمن درمنگر.
فرخی.
بپیچد دلم چون ز پیچه بتم
گشاید برغم دلم پیچه بند.
عسجدی.
گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بار
گفتا که از فغان بود اندر جهان فغان.
عنصری.
چون ملک با ملکان مجلس می کرده بود
پیش او بیست هزاران بت نو برده بود.
منوچهری.
بیوفایی کنی و نادان سازی تن خویش
نیستی ای بت یکباره بدین نادانی.
منوچهری.
آتشی داشت به دل دست زد و دل بدرید
تا بدیده بت او آتش هجرانش دید.
منوچهری.
نگارا سروقدا ماهرویا
بتا زنجیرمویا مشک بویا.
(ویس و رامین).
شاد و خرم زی و می میخور از دست بتی.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 390).
خیال روز فراق بتان به روز وصال
مرا گداخته دارد ز غم بسان هلال.
قطران.
گر از خوبان بدی ناید چرا پس
بتان را روی خوب و فعل منکر.
ناصرخسرو.
منگر در بتان که آخر کار
نگرستن گرستن آرد بار.
سنائی.
هی به سودای بتان در بسته ام
بت پرستی را میان دربسته ام.
خاقانی.
نمازعاشقان بی بت روا نیست
سجود بت پرستان تازه گردان.
خاقانی.
خود لطف بود چندان ای جان که تو داری
دارند بتان لطف نه چندان که تو داری.
خاقانی.
گر به میدان رود آن بت مگذارید دمی
بو که هشیار شوم برگ نثاری بکنم.
خاقانی.
یکی را زان بتان بنشاند در راه
که هرکس را ببینی بر گذرگاه.
نظامی.
دست بدان حُقه ٔ دینار کرد
زلف بتان حلقه ٔ زنار کرد.
نظامی.
به دست آوردم آن سرو روان را
بت سنگین دل سیمین میان را.
نظامی.
هر لحظه بشکلی بت عیار برآمد
چون ماه عیان شد
تا عاقبت آن شکل عرب وار برآمد
دل برد و نهان شد.
مولوی.
آفاق را گردیده ام مهر بتان ورزیده ام
بسیار خوبان دیده ام اما تو چیز دیگری.
سعدی.
نغمه ٔ فاخته و قمری و ساری و هزار
با سراینده بتان ناله ٔ زاغ و زغن است.
یغما.
- بت ختن، کنایه از کنیزکان و دختران خوبروی چینی است:
تا از می و از بت سخن انگیزد شاعر
می خوه ز بتان ختن و تبت و قرقیز.
سوزنی.
- بت طرازی، کنایه از آن خوبروی که چون کنیزکان و زیبارویان طراز (شهری معروف در ترکستان) باشد:
بسی خوبچهره بتان طراز
گرانمایه اسبان و هرگونه ساز.
فردوسی.
همه شب ببودند با کام و ناز
به پیش اندورن شان بتان طراز.
فردوسی.
وزین بهر نیمی شب دیر باز
نشستی همی با بتان طراز.
فردوسی.
- بت کشمیر، خوبروی کشمیری:
پیام دادم نزدیک آن بت کشمیر
که دل بحلقه ٔ زلفت چرا شدست اسیر.
معزی.
|| کنایه از آدم بیروح و بی حرکت. آنکه چون مجسمه بی جان باشد. || بمجاز، غضبناک و خشمگین: مثل بت بزرگ خشمگین و غضبناک نشسته.

بت. [ب َ] (اِ) مرغابی و معرب آن بط است. (هفت قلزم) (انجمن آرای ناصری) (برهان قاطع) (آنندراج). جوالیقی در ذیل بط آرد:
بط پرنده ٔ معروف به قول ابن جنی بمناسبت صدایش بدین نام خوانده شده و صاحب کتاب الالفاظ الفارسیه آنرا معرب بت پنداشته است:
یکی رود کز سیم گفتی مگر
ببسته است گردون زمین را کمر
ز هر سو بی اندازه در وی بجوش
بتان پرندین پر دله پوش.
اسدی.
- خربت، بت بزرگ را گویند که غاز باشد و آنرا خربته نیز گفته اند. (انجمن آرای ناصری):
تاک را دیدم آبستن چون داهان
شکمش خاسته همچو دم روباهان
باز رز را گفت ای دختر بی عصمت
این شکم چیست چو پشت و شکم خربت.
منوچهری.
و رجوع به خربت شود.

بت. [ب َ] (اِ) آهار جولاهگان را گویند یعنی آشی که بر روی کار مالند. (هفت قلزم) (انجمن آرای ناصری) (شرفنامه ٔ منیری) (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). معرب آن بت با تشدید تاء است. (حاشیه ٔ برهان چ معین). آهار جولاهان که جامه بدان تر کنند و شوی نیز گویند. (فرهنگ اسدی). || لیف جولاهگان. (هفت قلزم) (از انجمن آرای ناصری) (برهان قاطع):
ریشی چگونه ریشی چون ماله ٔ بت آلود
گوئی که دوش تا روز بر ریش گوه پالود.
عماری.
آن ریش پرخدو بین چون ماله ٔ بت آلود
گوئی که دوش بر وی تا روز گوه پالود.
طیان.
کشیده بت و شال و خفری رده
ملای مله جمله برهم زده.
نظام قاری.
جمال دنیی و دین آنکه در زمین مصاف
دهدبخون عدو تار و پود او را بت.
فخری.

بت. [ب َت ت] (ع اِ) طیلسان خز و مانند آن و از این معنی است:
من یک ذابت فهذا بتی
مصیف مقیظ مشتی.
(اقرب الموارد).
طیلسان خز و صوف و مانند آن. (آنندراج). ج، بُتوت. (ناظم الاطباء): ان الذین طرحوا الخزوز و الحبرات و لبسوا البتوت و النمرات. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). اما صاحب منتهی الارب بتی را بمعنی دستار خوان صوف مانند دانسته و گوید صحیح آن بنی است به ضم باء و کسر نون. || گلیم سطبر چهار گوشه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || رسن بزیر فروتافته. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || طحن بتا؛ گردانید آسیا را از جانب چپ بجانب راست در وقت آرد کردن خلاف شزر. (منتهی الارب):
و نطحن بالرحی شزراً و بتا
ولو نعطی المغازل ما عیینا.
(از منتهی الارب).

بت. [ب َت ت] (ع مص) قطع کردن چیزی را. (از اقرب الموارد). بریدن. قطع کردن. (تاج المصادر بیهقی) (از آنندراج). قطع کردن و یکسو کردن کاری را. (یادداشت مؤلف). و ازینجاست بت که به شنگرف بر سر هر فقره ٔ نثر می نگارند و آن اشارت است به این معنی که فقره ٔاول تا اینجا قطع شد و فقره ٔ دیگر شروع گردید. (غیاث اللغات). هم لازم و هم متعدی است. (ناظم الاطباء).
- امثال:
سکران لایبت امراً، شخص مست قطع و یک سو نمی کند کار را. (ناظم الاطباء).
|| امضا و گذراندن کاری را. || جزم کردن نیت را. (از اقرب الموارد). نیت کردن.عزم کردن. در دل گرفتن. (یادداشت مؤلف). || جزم و نیت کردن روزه از شب. (از اقرب الموارد): لاصیام لمن لایبت الصیام من اللیل، نیست روزه مر کسی را که نیت و عزم نکند آن را از شب. (ناظم الاطباء).
- البته (از ال + بت + ه) یکبار بریدن. (آنندراج).
- || مأخوذ از تازی بصورت قید تأکید بجای بیقین. بیگمان. حتماً و مانند اینها.

بت. [ب ِ] (اِخ) به هندی یکی از نامهای ستاره ٔ عطارد است. (از ماللهند ص 105).

بت. [ب َت ت] (اِخ) نام دو اسب بوده است. (آنندراج) (منتهی الارب).

بت. [ب َت ت] (اِخ) نام دهی است در عراق نزدیک راذان. (ناظم الاطباء). و از آن است احمد کاتب بن علی و عثمان فقیه بصری (منتهی الارب) (آنندراج). قریه ای شهرمانند از نواحی بغداد نزدیک راذان است. گویند وقتی مردم آنجا به وزیر محمدبن عبدالملک زیات از آفتی که به آنان رسیده بود شکایت بردند و او مردی را که ضعف باصره داشت برآنان حکومت داد و شاعری از آنان درباره ٔ وی گفت:
اتیت امراً یا ابا جعفر
لم یأته برو لا فاجر
اغثت اهل البت اذ اهلکوا
بناظر لیس له ناظر.
(از معجم البلدان).

فرهنگ معین

تندیسی ساخته شده از سنگ، چوب، فلز یا هر چیز دیگر به شکل انسان یا حیوان که به جای خدا مورد پرستش قرار بگیرد. معبود، معشوق. [خوانش: (بُ) (اِ.)]

فرهنگ عمید

مجسمه‌ای از جنس سنگ، چوب، فلز یا چیز دیگر به شکل انسان یا حیوان که بعضی اقوام پرستش می‌کنند، صنم، بَغ، فَغ،
[مجاز] مطلوب، مقصود،
[مجاز] معشوق: هر کجا جلوه کند آن بت چالاک آنجا / خواهم از شوق کنم جامهٴ جان چاک آنجا (جامی: ۴۰)،

حل جدول

صنم، معبود دروغین، خدای ساختگی، نگار

نگار

بغ

خدای ساختگی

بغ، ژون، شمسه، صنم، معبود دروغین، خدای ساختگی، نگار

معبود دروغین

صنم

بغ، ژون، شمسه، صنم

صنم، بغ

مترادف و متضاد زبان فارسی

الهه، شمسه، صنم، طاغوت، فغ، هیکل، محبوب، معشوق

گویش مازندرانی

نوعی چکمه که در گذشته مباشران املاک و خوانین می پوشیدند

فرهنگ فارسی هوشیار

مجسمه از سنگ یا چوب یا فلز که بشکل حیوان یا انسان سازند وآنرا بپرستند

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری