معنی تخمه در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

تخمه. [ت ُ م َ / م ِ] (اِ) اصل و نژاد. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (آنندراج). اصل. نسل و بدین معنی تخم هم آمده است. (شرفنامه ٔ منیری). از: تخم + ه (نسبت). پهلوی تخمک. (حاشیه ٔ برهان چ معین).تخم. دوده. تیره. خاندان. ریشه. سلسله:
بخوردند سوگند یکسر سپاه
کزین تخمه کس رانخواهیم شاه.
فردوسی.
هشیوار و از تخمه ٔ گیوکان
که بر درد و سختی نگردد ژکان.
فردوسی.
سرافراز وز تخمه ٔ کیقباد
ز مادر سوی تور دارد نژاد.
فردوسی.
کشم هرچه زین تخمه آرم بدست
اگر خود بر شاه دارد نشست.
(گرشاسب نامه).
بریدم پی و تخمه ٔ اژدها
جهان گشت از جادوئیها رها.
(گرشاسب نامه).
بت زابلی گفت از این چهار
نیم من جز از تخمه ٔ شهریار.
(گرشاسب نامه).
چنان زندگانی کن که سزاوار تخمه ٔ پاک تست و بدان ای پسر که ترا تخمه و تیره بزرگست و شریف، و از هر دو جانب کریم الطرفین. (منتخب قابوسنامه ص 3). سوم آنکه بر خاندان و تخمه ٔ ما جز آزادگان فرس را ولی نگردانی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 57). در این میانه بهرام هفت کس از پادشاهزادگان که از تخمه ٔ او بودند و به مردانگی معروف، اختیار کرد. (فارسنامه ٔابن البلخی ص 79). پس به بغداد آمد [مأمون] با رایت و علامات سبز، پس آل عباس درخواستند... و طاهربن الحسین شفاعت کرد و گفت این [رنگ سیاه] لونی مبارک است بر این تخمه [بر آل عباس یا بنی عباس]. (مجمل التواریخ). و سلمان فارسی را برادرزاده ای بود نام او مادربن فروخ بن بدخشان و تخمه ٔ ایشان به شیراز است و عهدی دارند از پیغامبر. (مجمل التواریخ). و بعد از این نام کس برنیاید از این تخمه. (مجمل التواریخ).
از نسل حسین بن علی شاه شهیدی
نز تخمه ٔ جمشیدی، نز گوهر مهراج.
سوزنی.
ثنا و مدح تو بر سوزنی فریضه شده ست
ز اتحاد تو با فخر تخمه ٔ نبوی.
سوزنی.
تو از نژاد و تخمه ٔ سگبان قیصری
من از نژاد سلمان یار پیمبرم.
سوزنی.
یک تخم به خسروی نشانده
وز تخمه ٔ کیقباد مانده.
نظامی.
تخمه ٔ بهمنی و دارایی
از تو می باید آشکارایی.
نظامی.
به گیتی چنین بود بنیادشان
که تخمه به گیتی برافتادشان.
نظامی.
تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای
ور خود از تخمه ٔ جمشید و فریدون باشی.
حافظ.
- سر تخمه، سرسلسله ٔ خاندان. نخستین کسی از خاندان. بزرگ خانواده:
گرازه سر تخمه ٔ گیوکان
زواره نگهبان تخت کیان.
فردوسی.
دریغ آن سر تخمه ٔ اردشیر
دریغ آن جوان وسوار هژیر.
فردوسی.
که آمد ز توران سپهدار شاد
سر تخمه ٔ نامور کیقباد.
فردوسی.
- کیان تخمه، تخمه ٔ کیان. نسل کیان. نژاد کیان. خاندان کیان:
چو سالار چین دید نستور را
کیان تخمه و پهلوان پور را.
فردوسی.
|| مرضی است که آدمی و حیوانات دیگر را از چیزی خوردن بسیار بهم میرسد، خصوصاً کبوتر را و بعربی هیضه خوانند. (برهان). نوعی از بیماری باشد، که انواع مرغان را بهم رسد خصوصاً کبوتر را... ناگواریدن طعام باشد و بتازی هیضه خوانند. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). لیکن بتازی به فتح خا است و در اصل وخمه بوده مأخوذ از وخامت. (فرهنگ رشیدی):
تخمه چون هاضمه تباه شود
معده پژمرده و تباه شود.
سنایی (از فرهنگ جهانگیری).
سگ کلوچه کوفتی در زیر پا
تخمه بودی گرگ صحرا از نوا.
مولوی.
از ضعیفی چون نتاند راه رفت
خلق گوید تخمه است از لوت زفت.
مولوی.
کم خوری خوی بد و خشکی و دق
پر خوری شد تخمه را تن مستحق.
مولوی.
رجوع به تخمه شود. || علتی است که اسبان را شود. (شرفنامه ٔ منیری). || بیماریی که با قی و اسهال همراه است و اکنون به اسم وبا شهرت دارد. (ناظم الاطباء). || تخمهای معطری که بروی نان در وقت پختن پاشند، مانند سیاهدانه و زینیان و نانخواه و تخم خشخاش. (ناظم الاطباء): بقول روات ثقات هر روزه موازی بیست ویک خروار تخمه بر روی نان می کرده اند. (تاریخ نگارستان). || تخم هندوانه و خربزه و کدو و جز آن ها که بو داده و مغز کرده مانند تنقل خورند. (ناظم الاطباء) (از حاشیه ٔ برهان چ معین).
- تخمه بو دادن برای کسی، تملق او کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- امثال:
مشتهای بی پول تخمه سیری سه پول، نظیر: شتر آمدبه یک قاز، کو یک قاز؟
|| مهمترین یاخته های کیسه ٔ رویانی یاخته ایست که در بالا و در وسط قرار گرفته و آنرا تخمه می گویند. (گیاه شناسی گل گلاب ص 182). رجوع به تخمک شود.

فرهنگ معین

اصل، نسب، دانه های داخل خربزه، هندوانه و کدو که آن ها را تف داده و آجیل سازند. [خوانش: (تُ مِ) [په.] (اِ.)]

(تُ خَ مِ) [ع.] (اِ.) سوءهاضمه.

فرهنگ عمید

اصل، نژاد، تبار،
دانه‌های میان هندوانه، خربزه، یا کدو که آن‌ها را تف می‌دهند و آجیل درست می‌کنند،
سیاه‌دانه و امثال آن که روی نان بزنند،

فساد غذا در معده و بدی گوارش که از پرخوری به هم می‌رسد، سوءهضم،

حل جدول

حالت معده است که موجب سکسکه و آروق می شود.

حالت معده است که موجب سکسکه و آروق می شود

مترادف و متضاد زبان فارسی

اصل، نژاد، نسب، نسل، بذر، تخم، دانه، نطفه

فرهنگ فارسی هوشیار

اصل و نژاد

فرهنگ عوامانه

حالت معده است که موجب سکسکه و آروق می شود.

فرهنگ فارسی آزاد

تُخَمَه، ترش کردن و سنگینی و ناراحتی معده در اثر زیاد یا مکرر خوردن،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری