معنی حرام در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

حرام. [ح َ] (اِخ) ابن عوف بلوی. صحابی است. (منتهی الارب) (تاج العروس).

حرام. [ح َ] (ع مص) منع کردن. (غیاث اللغات). حظر. ممنوع کردن چیزی را. اِحْماء. حرمت. || ناروا شدن. (زوزنی). ناروا گردیدن. در حال تعدی با کردن و فرمودن و گردانیدن، و در لزوم با شدن و گردیدن صرف شود.

حرام. [ح ِ] (ع مص) گشن خواه شدن سگ ماده و هر ماده از ذوات الظلف (چارپایان سم شکافته): حَرِمَت الذئبه و الکلبه و کل انثی من ذوات الظلف حراماً. (منتهی الارب).

حرام. [ح َ] (ع ص) ناروا. ناشایسته. ناشایست. محرم. محظور. ممنوع. شفور. شفود. شغور. عملی که ترکش راجح و از فعلش هم منع باشد. حرمت. منکر. منکره. نامشروع. ضجاج. غیرجائز. خلاف شرع. غیرمباح. خلاف قانون. غیرقانونی. فاسد. نامجاز. محجر. محجور. کار ناشایستی که بر خلاف گفته ٔ پیغمبر بود و پیغمبر ارتکاب آنرا منع کرده باشد. (ناظم الاطباء): و لاتقولوا لما تصف السنتکم الکذب هذا حلال و هذا حرام لتفتروا علی اﷲ الکذب. (قرآن 116/16).
ایدون فروکشی بخوشی آب می حرام
گوئی که شیر مام ز پستان همی مکی.
کسائی.
حرامست می در جهان سربسر
اگر پهلوانست اگر پیشه ور.
فردوسی.
ببخشم سراسر همه گنج اوی
حرامست بر لشکرم رنج اوی.
فردوسی.
پارسا باشید و چشم و گوش و دست و فرج از حرام و مال مردمان دوردارید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339). از ملک بیرون است و مصدق است به مسکینان در راه خدا و حرام است به من. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318). امروز آنچه از این قوم در خراسان میرود از فساد و مردم کشتن و مثله کردن و زنان حرام مسلمانان را بحلال داشتن چنانکه در این صد سال نشان داده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 595).
به حرام و خطا چو نادانان
مفروش ای پسرحلال و صواب.
ناصرخسرو.
اگر نان از بهر جمعیت خاطر میستانند حلال است و اگر جمع از بهر نان می نشینندحرام. (گلستان).
ترسم که صرفه ای نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما.
حافظ.
می حرام است در آن بزم که هشیاری هست
خواب تلخ است در آن خانه که بیماری هست.
صائب.
- المسجد الحرام، کعبه. (اقرب الموارد): فول وجهک شطر المسجد الحرام و حیث ما کنتم فولوا وجوهکم شطره. (قرآن 144/2 و150).
- بلدالحرام، مکه. (اقرب الموارد).
- به حرام رفتن، به گمراهی رفتن. زناکاری کردن.
- بیت اﷲ الحرام، خانه ٔ کعبه. (منتهی الارب). بیت الحرام. مسجدی در مکه که مسلمین بدانجا به حج روند. (اقرب الموارد).
- ماه حرام، هر یک از اَشْهُر حُرُم. ماههای حرام به جاهلیت عرب ماههائی بود که جنگ را در آنها روا نمی دانستند و آن عبارت بود از رجب و ذوالقعده و ذوالحجه و محرم: گفت چرا اندر ماه حرام این کاروان را بزدی و این جماعت را بکشتی و قومی را به اسیری بیاوردی. (ترجمه ٔ تفسیر طبری بلعمی).
که تازیش خواند محرم بنام
وز آزار خواندنش ماه حرام.
فردوسی.
- مغز حرام، نخاع. حرام مغز. (منتهی الارب).
- نمک بحرام، کسی که نعمت کسی را ناسپاسی کند. نمک خور نمکدان شکن.
- ولد حرام. رجوع به حرامزاده شود.
|| مُحْرِم: رجل حرام، مرد مُحْرِم. ج، حُرُم. (منتهی الارب). آنکس که احرام گرفته بود. (مهذب الاسماء). احرام گرفته. (ترجمان عادل بن علی). || حرام ُاﷲ لاافعل کذا؛ مانند یمین اﷲ لاافعل کذا؛ یعنی سوگند به خدا که چنین نکنم.

حرام. [ح َ] (اِخ) نام محله و خطه ٔ بزرگی است در کوفه که آن را بمناسبت نسبت به حرام بن کعب بنی حرام گویند. || و نیز بنی حرام محله ٔ بزرگی در بصره است و منسوب به حرام بن سعدبن عدی میباشد. (مراصدالاطلاع) (معجم البلدان).

حرام. [ح َ] (اِخ) موضعی به جزیره است و گمان کنم که کوه باشد.

حرام. [ح َ] (اِخ) رجوع به مسجدالحرام شود.

حرام. [ح َ] (اِخ) ابن ابی کعب. از صحابه است. (منتهی الارب) (تاج العروس).

حرام. [ح َ] (اِخ) ابن سعدبن مالک بن سعدبن زیدبن مناهبن قیم. جد بطنی از تمیم است که در خطه ای از کوفه بهمین نام سکنی داشته اند. (معجم البلدان).

حرام. [ح َ] (اِخ) ابن عثمان مدنی. از اعلام است. (منتهی الارب).

حرام. [ح َ] (اِخ) ابن معاویه. صحابی است و بعضی حزام با زاء اخت راء گفته اند. (منتهی الارب) (تاج العروس) (الاصابه ج 2 ص 77).

حرام. [ح َ] (اِخ) ابن ملحان انصاری. نام یکی از صحابه ٔ پیغمبر است و دائی انس بن مالک بوده و در غزاهای بدر و احد حضور یافته و در وقعه ٔ بئر معونه بدست عامربن طفیل کشته شد. (قاموس الاعلام ترکی) (امتاع الاسماع ج 1 ص 172) (تاج العروس) (تاریخ گزیده ص 223) (الاصابه ج 1 ص 334).

فرهنگ معین

ناروا، ناشایست، کاری که اسلام از نظر شرعی آن را منع کرده و ارتکاب آن گناه باشد. مق حلال، ضایع، تباه. [خوانش: (حَ) [ع.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

(فقه) امری که به جا آوردنش گناه است، ناروا،
(فقه) آنچه خوردنش در شرع اسلام منع شده است،
[قدیمی] احرام‌بسته،
حرمتدار،

حل جدول

ناروا

ممنوع شرعی

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

نابایسته، ناروا، ناشایست

مترادف و متضاد زبان فارسی

ممنوع، تحریم‌شده، غیرقانونی، غیرشرعی، ناروا، ناشایست، نامشروع، غیرشرعی (مال)،
(متضاد) حلال، روا، ناممکن، تلخ، ناگوار، ضایع، تباه، منغص، نابود، نفله

فرهنگ فارسی هوشیار

منع کردن، ممنوع کردن چیزی را، ناروا شدن، حرام بودن

فرهنگ فارسی آزاد

حَرام، آنچه که خداوند بکلی و شدیداً ممنوع فرموده باشد- آنچه که اجرایش گناه باشد،

حَرام، اِحرام بسته- لباس حجّ پوشیده (جمع:حُرُم)، (بمعنای دیگر حرام توجه شود)،

حَرام، (حَرِمَ، یَحْرَمُ و حَرُمُ، یَحْرُمُ، حُرْمَه و حَرام) منع شدن، حرام شدن، ناروا و ممنوع گردیدن، بازداشته شدن، بَرْحَذَر شدن،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری