معنی مراد در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

مراد. [م ُ] (اِخ) سلطان مراد سوم، از سلاطین عثمانی است و از 982 تا 1003 هَ.ق. سلطنت کرد. رجوع به سلسله های اسلامی ص 209 شود.

مراد. [م ُ] (اِخ) ابن مالک بن أددبن زید، کهلانی از قحطانیه، جد جاهلی یمانی است. از فرزندان وی اند: فروه مسبک، صحابی پیغمبر، و شریک بن عمرو، و اویس قرنی، و قیس بن هبیره، معروف به ابن مکشوح و بسیاری دیگر از معاریف جاهلیت و اسلام. (از الاعلام زرکلی ج 8 ص 82). رجوع به جمهره الانساب ص 382 و الفائق زمخشری ج 2 ص 68 و اللباب ج 3 ص 118 و التاج ج 2 ص 500 و معجم قبائل العرب ص 1066 شود.

مراد. [م ُ] (اِخ) دهمین و سیزدهمین امرای آق قویونلو است، وی از سال 903 تا 905 هَ. ق. و بار دیگر از 907 تا 908 حکمرانی کرده است. (از یادداشت مؤلف). در 903 به حکمرانی قم و از 907 تا914 حکمران یگانه شد. (از سلسله های اسلامی ص 252).

مراد. [م ُ] (اِخ) سلطان مراد پنجم، از سلاطین عثمانی است در سال 1293 بر ممالک عثمانی سلطنت کرد. رجوع به سلسله های اسلامی ص 210 شود.

مراد. [م ُ] (اِخ) سلطان مراد چهارم، از سلاطین عثمانی است. دوران سلطنت وی از 1032 تا 1049 به طول انجامید. رجوع به سلسله های اسلامی ص 209 شود.

مراد. [م ُ] (ع اِ) (از «رود») نعت مفعولی از اِراده. آرزو. کام. خواسته. بویه. خواهش:
چون جامه ٔ اشن به تن اندر کند کسی
خواهد ز کردگار بحاجت مراد خویش.
رودکی.
بقا بادش چنان کو را مراد است
همی تا چرخ گردون را مدار است.
عنصری.
رزبان برزد سوی رز گامی را
غرضی را و مرادی را کامی را.
منوچهری.
گفت مرادی دیگر است اگر آن حاصل شود هر چه به من رسیده است بر دلم خوش شود. (تاریخ بیهقی).
تا به تازه گشتن اخبارسلامتی خان و رفتن کارها بر قضیت مراد لباس شادی پوشیم. (تاریخ بیهقی).
اگر مرا مرادی بودی وی را تباه کردندی. (تاریخ بیهقی ص 370).
پادشا بر کامهای دل که باشد پارسا
پارسا شو تا شوی بر هر مرادی پادشا.
ناصرخسرو.
چو راهت گشاده کند زی مرادی
چنان دان که در پیش دیوار دارد.
ناصرخسرو.
نه هر چه مراد دل و جان خواهد بود
آن کار همیشه آنچنان خواهد بود.
مسعودسعد.
مرادت را ز ملک دهر هر چیز
که تو خواهی نهاده در کنار است.
مسعودسعد.
طلبت گر درست باشد و راست
هم به اول قدم مراد تراست.
سنائی.
هر که آنجا نشیند که خواهد و مرادش بود چنانش کشند که نخواهد و مرادش نبود. (اسرارالتوحید).
حال من بنده در ممالک تست
حال آن یخ فروش نیشابور
از چه برداشتم حساب مراد
کآن نشد از حساب ضرب کسور.
انوری.
اجری کام ز دیوان مرادم نرسید
چون نرانند عجب داری اگر می نرسد.
خاقانی.
هر چه رفت ازورق عمر و جوانی و مراد
چون دریغش خورم اول ز سپر برگیرم.
خاقانی.
پیشگاه مراد چون طلبم
که به من آستانه می نرسد.
خاقانی.
مراد شه که مقصود جهان است
بعینه با برادر همچنان است.
نظامی.
آن را که مراد دوست باید
گو ترک مراد خویش گیرد.
سعدی.
|| منظور. مقصود. قصد. غرض. مطلوب:
چو ایشان برفتند سودابه گفت
که چندین چه داری سخن در نهفت
نگوئی مرا تا مراد تو چیست
که بر چهر تو فر چهر پری است.
فردوسی.
مرادش گر از تو به حاصل نشد
تو حاصل شدی در غم بی زوال.
ناصرخسرو.
لیکن می نماید که مراد ایشان تقریر شعر و تحریک حکایت بوده است. (کلیله و دمنه). و تو اگر چه مراد خویش مستور می داشتی من آثار آن می دیدم. (کلیله و دمنه). در جمله مراد از مساق این سخن آن بود که چنین پادشاه بدین کتاب رغبت نمود. (کلیله و دمنه).
مارا مراد ازین همه یارب وصال اوست
یارب مراد یارب ما را به ما رسان.
خاقانی.
مدار ملکت عالم مراد خلقت آدم
قوام مرکز سفلی امام حضرت اعظم.
خاقانی.
و او جهد بسیار کرد تا تمشیت آن شغل بگیرد و خلل ها که به حواشی ملک راه یافته بود زایل گرداند، قوت و قدرت او از آن مرادقاصر شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 76). دست رد بر روی مراد او بازنهادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 338). و مراد از لفظ صدر ابتداء مصراع است. (المعجم، از فرهنگ فارسی معین).
گفت پیغمبر که هر کو سرنهفت
زود گردد با مراد خویش جفت.
مولوی.
خواجه چون بیلی به دست بنده داد
بی زبان معلوم شد او را مراد.
مولوی.
من چو لب گویم لب دریا بود
من چو لا گویم مراد الا بود.
مولوی.
اگر مراد تو ای دوست نامرادی ماست
مراد خویش دگر بار می نخواهم خواست.
سعدی.
مراد از نزول قرآن تحصیل سیرت خوب است. (گلستان سعدی).
مرا رضای تو باید نه زندگانی خویش
اگر مراد تو قتل است وارهان ای دوست.
سعدی.
طلبت چون درست باشد و راست
خود به اول قدم مراد تراست.
اوحدی.
مرادی را ز اول تا ندانی
کجا در آخرش جستن توانی.
جامی.
اگر مراد وی از این سخن عناد من است
کلیم را چه زیان خیزد از خوار بقر.
قاآنی.
|| معنی. مدلول. مفهوم. مقتضی فحوی. مفاد. تأویل. تفسیر. (یادداشت مؤلف). || مطلوب.مقبول. خواسته: اگر برقرار ما راه راست گیرد چنانکه مراد باشد کار گذارده شود. (تاریخ بیهقی ص 592).
مراد خدا از جهان مردمی است
دگر هرچه بینی همه سرسری است.
ناصرخسرو.
خردمندا مراد ایزد از دنیا به حاصل کن
مراد او تو خود دانی چه چیز است ار خردمندی.
ناصرخسرو.
اهل جستی مجوی خاقانی
کاین مراد از جهان به کس نرسد.
خاقانی.
ذاتش مراد عالم و او عالم کرم
شرعش مدار قبله و او قبله ٔ ثنا.
خاقانی.
مراد اهل طریقت لباس ظاهر نیست
کمر به خدمت سلطان ببند و صوفی باش.
سعدی.
|| میل. تمایل. خواست. هوی: نزدیک نماز شام بوالحسن عقیلی را نزدیک پسر فرستاد به پیغام که امروز ما رامراد می بود که شراب خوردیمی و ترا شراب دادیمی، امابیگاه است. (تاریخ بیهقی ص 128).
ای به هوا و مراد این تن غدار
مانده به چنگال باز آز گرفتار.
ناصرخسرو.
تا متابع بوم رسول ترا
نروم بر مراد خویش و قیاس.
ناصرخسرو.
بسیار تاختی به مراد اکنون
زین مرکب مراد فرونه زین.
ناصرخسرو.
مال و عمر خویش در مرادهای این جهانی نفقه کند. (کلیله و دمنه).
عاشق آن است کو به ترک مراد
هر چه هستی است رایگان بخشد.
خاقانی.
گفتی ز جفا چه کردم آخر
چندانکه مراد تست کردی.
خاقانی.
|| عزم.اراده. خواست. قصد: هرگاه مراد باشد به دو هفته به نشابور باز توان آمد. (تاریخ بیهقی ص 456).
اگر چیز از مراد خویش بودی
نگشتی خاربن جز ناژ و عرعر.
ناصرخسرو.
دوم [از منافع لب آن است که] آب دهان را از بیرون آمدن بی مراد بازدارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || کام. کامرانی. موفقیت:
من کز همه حال و کارش آگاهم
هرگز طلبم مراد و کامش را.
ناصرخسرو.
طبایع را چو دانستی سوءالم را جوابی گو
چرا ضدان یکدیگر مراد از یکدگر دارد.
ناصرخسرو.
مراد و نشاط و خزینه ٔ جهان
بیاب وببین و بپاش و بخور.
مسعودسعد.
خواهی ره مراد گشادن به هر دوده
اول گشادنامه ٔ سلطان شرع گیر.
خاقانی.
نقش مراد از در وصلش مجوی
خصلت انصاف ز خصلش مجوی.
نظامی.
جوانی و مراد و پادشاهی
ازین به گر بهم باشد چه خواهی.
نظامی.
و آن را که بر مراد جهان نیست دسترس
در زاد و بود خویش غریب است و ناشناخت.
سعدی.
بسا مراد که در عین نامرادی هاست.
؟
|| مرشد. پیر. مقتدا. مقابل مرید:
سخت خامی باشد و تردامنی در راه عشق
گر مریدی با مراد خود شود زورآزمای.
سنائی (از فرهنگ فارسی معین).
- باد مراد، باد موافق. باد شرطه. بادی که در دریا موافق جهت مقصود وزد. مقابل باد مخالف. (یادداشت مؤلف).
- برمراد، مقضی المرام. کامروا: چون کار ترکستان قرار گرفت رسولان ما رابرمراد بازگردانیدند. (تاریخ بیهقی ص 432). خوارزم شاه حرکت کرد از خوارزم برجانب آموی و مرا سوی درگاه بازگردانیدند بر مراد. (تاریخ بیهقی ص 347). آن کارچنان بکرد که خردمندان و روزگاردیدگان کنند و برمراد بازآمد. (تاریخ بیهقی). سزد از جلالت آن جانب کریم که رسولان را آنجا دیر داشته نیاید و بزودی بر مراد بازگردانیده شود. (تاریخ بیهقی ص 109).
- || به دلخواه. مطابق میل:
اگر خواهی در هر دلی محبوب باشی و مردمان از تو نفور نباشند بر مراد مردمان گوی. (قابوسنامه).
چند قاصد آمد از نزدیک عبدوس که کارها بر مراد است. (تاریخ بیهقی ص 344). کارها به فر دولت عالی برمراد است و هیچ خلل نیست. (تاریخ بیهقی ص 280).
نرانده اند قلم برمراد آدمیان
نداده اند کسی را ز حلم و علم خبر.
ناصرخسرو.
هر کار که بر مراد او کردی
بسیار خوری از او پشیمانی.
ناصرخسرو.
فلک گر خود کم گر بیش گردد
همیشه بر مراد خویش گردد.
ناصرخسرو.
کهتری ام چنانکه او گوید
بر مرادش مرا ره و رفتار.
مسعودسعد.
از آن پس کار خسرو خرمی بود
ز دولت برمرادش همدمی بود.
نظامی.
از هر چه نه بر مراد تو خواهد بود
گر رنجه شوی دراز رنجی داری.
(جوامعالحکایات).
- || به رای. به خاطر. به کام. به خواست:
خویشتن سوزیم هر دو بر مراد دوستان
دوستان در راحتنداز ما و ما اندر حزن.
منوچهری.
تو بر مراد اوبه چه می تازی
گاهی به چین و گاه به قسطنطین.
ناصرخسرو.
این چهار اجساد کان کاینات
برمراد کن فکان خواهم فشاند.
خاقانی.
- بر مراد دل، به دلخواه:
جستی و یافتی دگری بر مراد دل
رستی ز خوی ناخوش و از گفتگوی ما.
منوچهری.
- به مراد، به دلخواه. مطابق میل. به کام دل:
دوستان را بیافتی به مراد
سر دشمن بکوفتی به گواز.
فرخی.
پسر تو به مراد دل تو خواجه زیاد
ورچه هرگز نبود همچو پدر هیچ پسر.
فرخی.
ایزد امروز همه کار برای تو کند
همه عالم به مراد و به هوای تو کند.
منوچهری.
هر چه من پس از این نویسم به مراد و املاء ایشان باشد. (تاریخ بیهقی ص 328). صاحب برید جز به مراد و املاء ایشان چیزی نمی تواند نبشت. (تاریخ بیهقی ص 324). اگر مثال سالار بکتغدی نگاه داشتندی این خلل نیفتادی، نداشتند و هرکس به مراد خویش کار کردند. (تاریخ بیهقی ص 493).
تا به مرادم زنخش نرم بود
پاک صواب است تو گفتی خطاش.
ناصرخسرو.
بسیار تاختی به مراد اکنون
زین مرکب مراد فرونه زین.
ناصرخسرو.
هزار سال تنعم کنی بدان نرسد
که یک زمان به مراد کسیت باید بود.
ناصرخسرو.
قومی می گویند زود به مراد خویش پادشاهی به او گذاشت. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 14).
چون میسر نمی شود به مراد
خدمت صدرشاه و قربت وی.
ظهیر.
صد روزه به درد دل گرفتم
عیدی به مراد جان ندیدم.
خاقانی.
اگر انجام این حالت به مراد من برآید چندین درم زاهدان را دهم. (گلستان سعدی).
زندگانی به مراد همه کس نتوان کرد.
صائب.
- بی مراد، ناخواسته. من غیر قصد. بلااراده. غیر ارادی. نه بر میل و اراده: دوم [از منافع لب آن است که] آب دهان را ازبیرون آمدن بی مراد بازدارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
عجب ماند شه زآن بهشتی سواد
که چون آورد خنده ٔ بی مراد.
نظامی.
- || ناکام. نامراد. ناموفق. ناکامیاب. رجوع به بی مرادی در سطور ذیل شود.
- بی مرادی، ناکامی. ناکامروائی. نامرادی:
دل از بی مرادی به فکرت مسوز
شب آبستن است ای بردار به روز.
سعدی.
بر جور وبی مرادی و درویشی و هلاک
آن را که صبر نیست محبت نه کار اوست.
سعدی.
- پیراهن مراد.
- مراد افتادن، میل کردن.عزم و آهنگ کردن: مراد افتاده است که تا کساری باری بیائیم تا این نواحی دیده آید. (تاریخ بیهقی ص 462).
- مراد برآمدن، کامیاب شدن موفق گشتن. به مقصود رسیدن: اگر آنجا رسیدندی مرادی بزرگ برآمدی و چون ترسیدند بنه ها را به تعجیل براندند. (تاریخ بیهقی ص 619). این پدریان نخواهند گذاشت تا خداوندی را مرادی برآید. (تاریخ بیهقی).
همه مراد برآید چو روزگار بود.
قطران.
- مراد برآمدن (از...)، ناکام و نامراد شدن:
هر که به معشون سالخورده دهد دل
چون دل خاقانی از مراد برآید.
خاقانی.
- مراد برآوردن، حاجت روا کردن. به کام و آرزو رساندن:
مراد هر که برآری مطیعامر تو شد
خلاف نفس که گردن کشد چو یافت مراد.
سعدی.
که گر روزی مرادش بر نیاری
دو صد چندان عیوبت برشمارد.
سعدی.
- مراد برداشتن، کام گرفتن. به کام رسیدن: اگر می خواهی که مرادی از من برداری باید کی فلان شب تنها بیائی. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 110).
- || دل برگرفتن. امید برگرفتن. مأیوس شدن. قطع امید کردن:
مگو سعدی مراد خویش برداشت
اگر تو سنگدل من مهربانم.
سعدی.
- مراد حاصل شدن، مراد به حاصل آمدن، مراد حاصل گشتن. برآمدن حاجت و مقصود. روا شدن آرزو. حاصل شدن مقصود و کام: چون به مرو رسیدیم همه مراد حاصل شود. (تاریخ بیهقی ص 635). ما در این هفته از این جا حرکت خواهیم کرد همه مرادها حاصل گشته. (تاریخ بیهقی). کارها یک رویه شد و مرادها به تمامی به حاصل آمد. (تاریخ بیهقی).
مرادش گر از تو به حاصل نشد
تو حاصل شدی در غم بی زوال.
ناصرخسرو.
عقل است ابدی اگر بقا بایدت
وز عقل شود مراد تو حاصل.
ناصرخسرو.
چونکه اسرارت نهان در دل شود
آن مرادت زودتر حاصل شود.
مولوی.
- مراد حاصل کردن، به مقصود رسیدن. موفق شدن. متمتع گشتن. بهره گرفتن.
- مراد خواستن، مراد طلبیدن. حاجت خواستن.
- مراد خاطر، میل. تمایل. آرزو: مراد خاطر یاران بر مصالح خویش مقدم دارد. (گلستان سعدی).
- مراد دادن، حاجت برآوردن:
چو دور دورتو باشد مراد خلق بده
چو دست دست تو باشد درون کس مخراش.
سعدی.
- مراد راندن، کام رانی کردن. کام گرفتن:
امیر باش و جهان را به کام خویش گذار
هوای خویش بیاب و مراد خویش بران.
فرخی (از آنندراج).
- مراد طلبیدن، تقاضای برآوردن حاجت خود کردن. (فرهنگ فارسی معین). حاجت خواستن:
خیزتا از در میخانه گشادی طلبیم
بر در دوست نشینیم و مرادی طلبیم.
حافظ (از فرهنگ فارسی معین).
- مراد گرفتن، حاجت روا شدن. به تمنا و آرزو رسیدن.
- || کام گرفتن. به کام رسیدن. کام جستن:
چنانت دوست می دارم که وصلت دل نمی خواهد
کمال دوستی باشد مراد از دوست نگرفتن.
سعدی.
- مراد دل، مطلوب. مقصود. خواسته. آرزو:
نه هرچه مراد دل و جان خواهد بود
آن کار همیشه آنچنان خواهد بود.
مسعودسعد.
- || هوی و هوس:
بنده ٔ مراد دل نبود مردی
مردان مگوی طفل و صبایا را.
ناصرخسرو.
- مراد نفس، هوی و هوس. هوای نفس:
صبر از مراد نفس و هوی باید
این بود قول عیسی شعیا را.
ناصرخسرو.
- مرادیافتن، به مقصد و مطلوب رسیدن. حاجت روا شدن. کامروا گشتن:
گر از جور دنیا همه رست خواهی
نیابی مرادت جز اندر جوارش.
ناصرخسرو.
به راه بادیه بودن به ازنشستن باطل
اگر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم.
سعدی.
مراد هر که برآری مطیع امر تو شد
خلاف نفس که گردن کشد چو یافت مراد.
سعدی.
نیابد مراد آنکه جوینده نیست
که جویندگی عین یابندگی است.
خواجو.
|| سرانجام. عن قریب. بزودی. (ناظم الاطباء) ؟

مراد. [م ُ] (اِخ) سلطان مراد دوم، از سلاطین عثمانی است. وی از 848 تا 850 و از 850 تا 855 هَ. ق. بر ممالک عثمانی سلطنت کرد. رجوع به سلسله های اسلامی ص 208 شود.

مراد. [م ُ] (اِخ) سلطان مراد اول، از سلاطین عثمانی است. وی از 769 تا 791 هَ. ق. بر اناطولی و بالکان و ممالک عربی حکمرانی کرد. رجوع به سلسله های اسلامی ص 208 شود.

مراد. [م ُ] (اِخ) ابن علی بن داودالحسینی ازبکی بخارائی، متولد سال 1050 و متوفی 1123 هَ. ق.مؤسس مدرسه ٔ مرادیه ٔ دمشق و مؤلف کتاب «المفردات القرآنیه » به عربی و فارسی و ترکی و مصنف «سلسله الذهب فی السلوک والادب » است. در سمرقند به دنیا آمد، درسی سالگی پاهایش فلج شد به هندوستان مهاجرت کرد و به طریقت صوفیان نقشبندی پیوست. سپس به عراق و ایران ومکه و مصر سفر کرد، بعد از سال 1080 در دمشق سکونت گزید و در سال 1092 سفری به قسطنطنیه کرد و پس از پنج سال اقامت در آن شهر، از سلطان مصطفی خان اقطاعی در دمشق گرفت و بدانجا بازگشت و مدرسه ٔ مرادیه و مسجدو مدرسه ٔ نقشبندیه را در آنجا بنا و تأسیس کرد. و در آستانه درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج 8 ص 82). رجوع به سلک الدرر ج 4 ص 129 و بروکلمان ج 2 ص 592 شود.

مراد. [م ُ] (اِخ) مرادخان زند، از سرداران زندیه است، ابتدااز سرکردگان سپاه کریم خان زند (وکیل الرعایا) بود، سپس به خدمت علی مرادخان زند در آمد و در سال 1194 هَ. ق. از طرف او با سپاهی مأمور فتح شیراز شد و پس از فتح شیراز به حکومت همدان منصوب گشت و سرانجام درسال 1197 هَ. ق. در جنگی با سپاهیان آغامحمدخان قاجار کشته شد. رجوع به شرح حال ایران ج 4 ص 60 شود.

مراد. [م ُ] (اِخ) نام تیره ای است از طایفه ٔ عکاشه ٔ ایل هفت لنگ. رجوع به جغرافیایی سیاسی کیهان ص 74. و رجوع به هفت لنگ شود.

مراد. [م ُرْ را] (ع ص، اِ) ج ِ مارِد. (از اقرب الموارد). رجوع به مارد شود.

مراد. [م ِ] (اِ) نام سنگی باشد بسیار عجیب و از حرکت آفتاب الوان مختلفه در او ظاهر میگردد یعنی هر ساعت به رنگی می نماید و آن را به لغت سریانی سروطالیس می گویند یعنی سنگ پرنده، زیرا که در هوا از بخار لطیف متولد شود و باد آن را از جهتی به جهتی افکند. گویند مادام که آفتاب فوق الارض باشد هر که آن سنگ را با خود دارد شیاطین تابع وی می شوند. (برهان قاطع). رجوع به نزههالقلوب شود.

مراد. [م َرْ را] (ع اِ) گردن. (منتهی الارب). عنق. (اقرب الموارد). ج، مَرارید.

مراد. [م َ رادد] (ع ص، اِ) ج ِ مُرِدّ. (اقرب الموارد). رجوع به مُرِدّ است.

مراد. [م َ] (ع اِ) جای آمد و شد کردن شتران. (منتهی الارب). مکان ریادالابل. (از اقرب الموارد). || مرادالریح، جای آمد و شد کردن باد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || گردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). عنق. (از اقرب الموارد). گلو. (ناظم الاطباء). || جای طلب. (یادداشت مؤلف).

مراد. [م ُ] (اِخ) دوازدهمین از خانان خوقند است، از 1261 تا حدود 1265 هَ. ق. (یادداشت مؤلف).

فرهنگ معین

منظور، مقصود، خواسته، اراده شده. [خوانش: (مُ) [ع.] (اِمف.)]

فرهنگ عمید

خواسته، آرزو،
مقصود، منظور،
(اسم، صفت) (تصوف) پیر،
آنچه موجب کامرانی و موفقیت شود،
* مراد طلبیدن: (مصدر متعدی) [قدیمی] درخواست کردن حاجت: خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم / به ‌ره دوست نشینیم و مرادی طلبیم (حافظ: ۷۳۸)،

حل جدول

غرض

مترادف و متضاد زبان فارسی

آرزو، تقاضا، حاجت، خواهش، غرض، قصد، کام، مقصد، مقصود، منظور، منوی، نیت، وایه، پیر، پیشوا، رهبر، شیخ، قطب، خواسته، مطلوب

گویش مازندرانی

مراد – آرزو

فرهنگ فارسی هوشیار

آرزو، کام، خواسته، خواهش

فرهنگ فارسی آزاد

مُراد، خواسته شده، اراده شده -مقصود و منظور (اسم مفعول از اِرادَه)،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری