معنی کج در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

کج. [ک ُج ج] (اِخ) قتیبهبن کج بخاری محدثست. (منتهی الارب).

کج. [ک ُ] (اِ) گیاهی است که کمان گران بر بازوی از جا برآمده بندند. (برهان). گیاهی که بدان استخوانهای شکسته را بندند. (ناظم الاطباء).

کج. [ک َ] (ص) نقیض راست باشد که آن خم و معوج و ناراست است. (برهان). ضد راست و آن را کژ نیز گویند. (آنندراج). خم. خمیده. نار است. معوج. پیچیده. منحرف. (ناظم الاطباء). کژ. (یادداشت مؤلف). مقابل راست. مقابل آخته:
هیچ کج هیچ راست نپذیرد.
سنائی.
آری همه کج ز راست بگریزد
چون دال که در الف نپیوندد.
خاقانی.
دی گله ای ز طره اش کردم، از سر فسوس
گفت که این سیاه کج گوش به من نمیکند.
حافظ.
راستی آنکه طلب می کند از عقد سپیچ
او در اندیشه ٔ کج فکرت عالی دارد.
نظام قاری.
کج را با راست گر تلاقی افتد
چون تیر و کمان زیاده از یکدم نیست.
واعظ قزوینی (از امثال وحکم).
- دست کسی کج بودن، عادت یا جنون دزدی داشتن.
- سخن کج، سخن دروغ. سخن ناراست:
سخن گفتن کج ز بیچارگیست
به بیچارگان بر بباید گریست.
فردوسی.
دروغ است گفتار تو سربسر
سخن گفتن کج نباشد هنر.
فردوسی.
- کج نشستن و راست گفتن، تعبیری است طعن آمیز، مقابل راست نشستن و کژ گفتن، چه راست نشستن نشانه ٔ اطمینان و اتکاء است و کج نشستن نمودار ترس و عدم اعتماد به نفس و مراد آنکه بانمودن عدم اعتماد از کج نشینی، سخن راست و نیامیخته بدروغ توان گفت:
بیا تاکج نشینم راست گویم
که کجی ماتم آرد راستی سور.
انوری.
ای دل تویی و من بنشین کج، بگوی راست
تا ز آفرینش تو جهان آفرین چه خواست.
اوحدی.
رجوع به کج نشستن شود.

کج. [ک َ] (اِ) قز. کژ. نوعی از ابریشم فرومایه ٔ کم قیمت. (از برهان) (ناظم الاطباء): صنعت معتبر مردم این نواحی... از منسوجات چوخا و خاچمز و چادر شبی که از کج می بافند. (التدوین). || مهره ٔ سفید کم قیمت. (برهان). قسمی از سپید مهره ٔ کم قیمت. (از منتهی الارب). || مطلق قلاب. (از برهان). قلاب. (ناظم الاطباء). || قلابی که بدان یخ در یخدان اندازند و کشتیبانان کشتی خصم را به جانب خود کشند. (برهان) (ناظم الاطباء).

کج.[ک َج ج] (ع مص) کُجَّه بازیدن کودک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به کجه شود.

کج. [ک َ] (اِخ) نام شهری به مکران که بنا به نوشته ٔ لسترنج با اندک مسافتی در خاور قصر قند بوده و جغرافیانویسان اسلامی بصورت کیج و کیز هم آورده اند. (از جغرافیای تاریخی لسترنج ص 353). شاید محرف کفج باشد که صورتی از کوچ (معرب آن قفص) است و بهر حال جای تأمل است.

کج. [ک َج ج] (اِخ) یوسف بن احمد کج قاضی است. (منتهی الارب).

فرهنگ معین

خمیده، ناراست، نافرمان. [خوانش: (کَ) (ص.)]

(~.) (اِ.) نوعی از ابریشم خام.

فرهنگ عمید

[مقابلِ راست] اریب،
به‌صورت نادرست،
[مجاز] دارای انحراف اخلاقی،
[قدیمی، مجاز] باطل،
* کج داشتن: (مصدر متعدی) کج نگه داشتن ظرف یا چیز دیگر،

ابریشم خام نتابیده،

حل جدول

کشتی خشن

ناراست

ناراست، کشتی خشن

مترادف و متضاد زبان فارسی

اریب، پیچیده، خم، خمیده، کژ، متمایل، معوج، منحنی، مورب، ناراست، ناصاف، ناهموار،
(متضاد) راست

گویش مازندرانی

ابریشم نامرغوب، دستگاه نخ ریسی قدیمی

فرهنگ فارسی هوشیار

نقیص راست، خمیده، پیچیده

پیشنهادات کاربران

قناس

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری